استثنایی ترین معشوقه من .قسمت پنجم

رستوران فرحزاد -مشهد
رستوران فرحزاد -مشهد

قسمت پنجم

بعضی وقتها ، توی یک حالت خاص ، شرایط ویژه که شاید از نظر خیلی ها معمولی بنظر برسه، تلاطمی توی دل آدم می افته که وصف ناپذیره. من بعد از رفتن راحله که دوست دارم `راحیل` صداش کنم، دچار چنین وضعیتی شده بودم . انگار چنان نگاه نافذش تا مغز استخون هام و درون قلبم رفته بود که تلنگری بمن زد . فرزین کجایی؟ داری چیکار میکنی؟ اینها چیه دور خودت چیدی و مدل به مدل و دقیقه به دقیقه یکی ازونا رو به حلق و خونت وارد میکنی؟ میدونی چقدر از دنیای واقعی فاصله داری؟ میدونی چقدر با مزه دوست داشتن و دوست داشته شدن بیگانه شدی؟ از یک جایی ببعد من مصرف میکردم که یادم بره چقدر از موقعیت های طلایی زندگیم رو بخاطر همین مواد، از دست دادم . یادم بره که کی بودم و الان تبدیل به چی شدم.یادم بره که عشق اولم ؛ با تمام عشق و علاقه ای که بمن داشت و اینو بارها با کارها و رفتارش بمن اثبات کرده بود،وقتی متوجه شد من تفننی تریاک میکشم ، بخاطراینکه دیده بود مصرف مواد چجوری باعث جدایی پدر و مادرش شده بود، توی صورتم بهم گفت: تو بدرد من نمیخوری .کسیکه از خانواده ای مرفه و تحصیلکرده بود و پدرش با وجود مصرف،توی بهترین نقطه شهر براشون خونه خریده بود و از هفده سالگی تا سال آخر دانشگاه بامن بود و تموم خانواده هامون میدونستند که ما باهم هستیم .اما فقط یک مصرف تفننی باعث شد ، دور من خط قرمز بکشه .با رفتن اون اعتیاد من شدت گرفت . من هر لحظه خودمو سرکوب میکردم .هر ثانیه خودمو میکشتم.من نمی‌تونستم این رفتن رو بعد از این همه سال هضم کنم و فکر میکردم مصرف و درگیری بیشتر ، منو آروم می‌کنه . من با خیال اون سالها زندگی کردم .من با خاطرات اون سالها نفس کشیدم و گریه کردم . اون جزئی از جوونی من و زندگی من بود. تا خودم رو شناختم درگیر عشقش شدم و تا به خودم اومدم ، درگیر رفتنش . این مازوخیسم لعنتی ، چشامو کور کرده بود.من مدام خودآزاری میکردم و به نوعی با خاطرات مشترکمون و نشئگی، اوقات سپری میکردم .غافل از اینکه زندگی داشت حرکت میکرد و این من بودم که درجا میزدم . تا اونجایی که خبر دارم پسرش الان حدود نوزده سالشه . این یعنی اگر ما به هم می رسیدیم اون میتونست بچه ما باشه .نوزده سال درگیر مصرف شدن و نوزده سال زندگی کردن یک انسان و بلوغ کامل .من مثل کسی بودم که ذره ذره از گوشت و پوست تن خودش تغذیه می‌کنه و فکر می‌کنه اینها آسیب جزئی و قابل ترمیمه ولی وقتی به خودش میاد ، یک مشت استخون مونده و هویت و اعتماد به نفسی که ردی ازش باقی نمونده . توی این مرحله هم باز با وجود اشراف به اتفاقی که براش افتاده، چاره ای جز افیون پیدا نمیکنه که یادش بره چی به سر خودش و روزگارش آورده و مدام تکرار و تکرار .راحیل از کجا اومد؟ چطور باعث شد من به چنین چیزایی فکر کنم؟ من که ازین زندگی مزخرفم راضی بودم! اومدن اون یک پیام بود.نگاهش اونقدر نافذ و برنده بود که منو تلنگری بزنه.چرا من نباید توی این سن یک عشق داشته باشم؟ چرا خودم رو محدود به یک چهار دیواری مرگ کردم که فقط نهایتش اگر مرگی آرام باشه،اوج خوشبختی منو می‌رسونه ولی داستان تلخ تر ازین حرف هاست .باید ذره ذره جون بدی .باید قطره قطره خون بدی تا جایی که خونی توی رگ هات نباشه .باید زجر مدام رو تماشا کنی و جرأت جداشدن از این عشق نحس رو نداشته باشی .جسارت جدایی از این دوست کذایی رو، در وجودت نبینی . چون این جدایی پر از درده.دردی کشنده که تا حد مرگ میبرتت ولی زنده میمونی .اما تحمل این درد ، کار هرکسی نیست . تازه بعداز تموم شدن درد، وقتی به پشت سرت نگاه میکنی و میبینی که توی دوران مصرف ، چقدر از زندگی معمولی عقب افتادی ، چنان دردی به سینت میشینه که باعث میشه خیلی از کسایی که موفق میشن ترک کنند، تاب و تحمل این درد جدید رو نداشته باشند و دوباره به افیون فراموشی پناه ببرند . یک نگاه به موادی که توی دستم بود کردم . حس تنفر عجیبی نسبت به کاری که درحال انجامش بودم ، سراغم اومد . بلندشدم و توی آینه خودمو نگاه کردم : چشمهایی که به اندازه یک بند انگشت فرو رفته بود .نگاه کم فروغی که به ناکجا می‌رفت .صورتی که انگار اگر روی اون دست میکشیدی ، می‌ریخت . رخساری که ردی از خون توی اون دیده نمیشد و تصویری از یک مرد شکسته که هنوز جوونی هم نکرده . فقط سال پشت سال مصرف کرده و در خیالش فرصت برای جوونی کردن داره .اما واقعیت چیز دیگه ای بود . موهای شقیقه کاملاً سفید شده بود. با وجود اینکه روزقبل صورتم رو تراشیده بودم ، آثار ریش های سفید که کم هم نبود، توی چشمم اومد . داشتم کجا میرفتم؟ داشتم سر چه چیزی قمار میکردم؟ زندگی،هدف،آینده،عشق،اعتماد به نفس،احترام,خانواده؟؟ کجای زندگی پا گذاشته بودم که هیچ ردی ازحروفی که بالا گفتم نداشت؟ این تنگنای فراموشی بود.فراموشی ساخته افیون . فراموشی زاده اعتیاد و من حیوون دست آموز مواد . ساعت نزدیک ۱۲ بود و باید درب اصلی رو باز میکردم .بی رمق وبا یک آوارناامیدی به سمت در رفتم .باد پاییزی می‌وزید و انگار خش خش برگها زیر پاهام ، نوای غم انگیز روزگار من بود . دوسه قدمی در بودم که گوشیم زنگ خورد .



پایان قسمت پنجم