من دیگر از چه بترسم؟؟؟

شب های سیاه یک شبح
شب های سیاه یک شبح



درین تاریک ، زمانه

چو اسیری

که دیرپاییست

اساطیری شده ....

زخمه بر مردار خویش میزنم؛

و هر آن تکانی

اورا لت میدهد

خونابه احساس در هم شکسته اش

چو سیلابی....

افکار مرا !!!!

که دیگر ..

نماد پهنه بیرحمانه ای

ز زخم های یک سویه

مبدل گشته؛

سهمگینانه میدرد.

تو خشت آخرین را ...

چو قبر کنی قهار!

برای تاریکی ابدی

بر قبر قلبم نهادی

من دگر از مردن ؟

از چه بترسم؟

من منتظرم ...

تا آرامش مرگ

جسم فرتوتم را نیز،

به چالاکی

به قلبم رساند.

هیچ انسانی....

در چنین برزخی

حسی از زندگی

نمیکند .

به بهای اسارت

قلبم را تسلیم

به تو کردم .

و تو به خنجری مسموم؛

بانام عشق !

این چنین

بهای دلدادگی ام

دادی.....

من دیگر از چه بترسم؟؟؟

من از بازدمم

بیزارم...






پنجم زمستان چارصد وسه

تهران- م.صیاد (#یاهو123)

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت : این شعر در ادامه داستان استثنایی ترین معشوقه من روایت این روزگار منست