آفتاب سرد


آخرین برگ کتاب را

پیش از آنکه

به آتش بیفکند

میخواند...

نوشته بود : ((راحت باش

خوشبختی همین لحظه است مرد

پاهایت را دراز کن

و چایت را سربکش

همه چیز روبراه میشود .))

پایش را دراز کرد

کارتن سوراخ شد ؛

یخ کرد ....

سوز بدی می آمد ...

منتظر تابش آفتاب زمستانی بود

شاید همان تابش سرد زمستانی ...

از مرگ نجاتش دهد .

خواب بر او مستولی شد

کاش آفتاب ...

کاش صبح تر میشد



مهدی صیاد(یاهو123)

بیست و سوم دیماه چهارصدودو