استثنایی ترین معشوقه من.قسمت دوم

رستوران فرحزاد-مشهد
رستوران فرحزاد-مشهد


- قسمت دوم


دیگ رو که انداختم به پشت افتادم روی سنگ های کف آشپزخونه . چنان دردی توی کمرم حس میکردم که انگار از یک نقطه خاص ،تنم به دونیم شده بود و درد فوران میکرد .درد کهنه قدیمی یعنی دیسک کمر مهره سوم و ازون طرف سیاتیک با این حرکت احمقانه دوباره سر باز کرد .بچه ها منو تا سوئیت بردند و پراز درد ، روی تخت دراز کشیدم . هر کس نظری میداد و توی اون همه حرف از نانوای مجموعه خواستم تا داروخونه بره و برام قرص ایندومتاسین ۷۵ میلی گرم بگیره . حسین هم سریع موتورش رو روشن کرد و ظرف پنج دقیقه برگشت .تنها چیزی که تا حدودی درد رو کنترل میکرد همین قرص بود . دوتا خوردم و بعد حدود یکساعت ، کم کم احساس کردم درد فروکش کرده . تا اومدم از جا بلند بشم ، دوباره درد شدیدی توی کمرم پیچید .حسین گفت : داداش واسه چی بلند میشی؟ درجوابش گفتم : بالا کسی نیست ، بچه ها سرویس مشتریا رو جابجا نبرند .رو کرد بمن و گفت که خود علی آقا وایساده و داره سرویس ها رو چک می‌کنه و ادامه داد : راستی فرزین من یک مسکن هایی دارم بهش میگن قرص هفت درد ، الان هم همراهمه . پسر اینا آب روی آتیشه . گفتم : حسین جان خودت میدونی من تازه ترک کردم .این قرص ها موردی نداره؟ حسین هم به قسم و آیه که نه بابا اینا اصلا مورد نداره . یک دونه از قرص هاشو به من داد و خوردم و خودشم رفت تا نون تازه بزنه چون مشتری کباب سفارش داده بود . زمان کمی گذشت که احساس کردم بدنم گرم شد . به دوطرف کمی چرخیدم.درد گم شده بود . از روی تخت بلند شدم . درد کاملاً محو شده بود .فقط احساس میکردم کمرم یکم گرفته . رفتم تو آشپزخونه و جلوی جمع یک تشکر حسابی از حسین بابت این قرص معجزه آسا کردم .ساعت نزدیک یازده شب بود که دوباره حس کردم درد داره برمیگرده . حسین منو که دید گفت : داداش من همین چندتا رو دارم ، میخوای یکی دیگه بخور ولی معلومه کمرت ، حسابی کار دستت داده ، بزار یه لحظه . رفت و سریع برگشت .گفت دهنت رو باز کن .گفتم : چیه حسین . اصرار کرد سوال نکن .فقط این رو بزار زیر زبونت . یه تیکه خرد شده از یک قرص رو گذاشت زیر لبم و چون ساعت کاریش تموم شده بود لباس عوض کرد و گفت : این دوای دردته .من رفتم ولی امشب راحت میخوابی . درد بزرگتر از اون بود که تو اون لحظه بتونم فکر کنم . یک ربع که گذشت حس سرخوشی و گرم شدن بدنم رو کردم . از کمک آشپزمون که آخرین نفر بود که شب ها می‌رفت خواستم یک چای برام بریزه . حسابی گرم شده بودم ولی شبیه گرم شدن در اثر مصرف مواد نبود . حالم و دردم خوب شده بود . هنوز علی آقا نرفته بود .منو که دید گفت: تو چرا داری راه میری ؟ برو استراحت کن، خودت که میدونی فقط باید استراحت کنی .در جواب گفتم: الان که خوبه ، اذیت نیستم ، باید کارای آخر شب رو بکنم . محوطه رو چک کنم و برق ها رو خاموش کنم و... که علی آقا پرید وسط حرفم و گفت : نمیخواد . خودم انجام میدم ، تو برو استراحت کن .از آخرین باری که دوتا سیگار پشت سرهم کشیده بودم چند سالی می‌گذشت . اون شب من سه نخ سیگار پشت سرهم کشیدم .خیلی حالم خوب بود ولی احساس نشئگی نداشتم .اون شب فکر کنم نصف پاکت سیگار کشیدم و منتظر بودم زودتر ظهر بشه که ساعت بازکردن رستوران بود و حسین بیاد و ازش بپرسم این افلاطون که بمن داد چی بود . بالاخره حسین از راه رسید و صداش کردم تو سوئیت و سوال پیچش کردم که چی بمن دادی . اونم بعد از اصرارهای من اسم دارو رو گفت .(من اینجا بخاطر خوانندگان داستان اسم اون دارو رو عنوان نمیکنم ) حسین گفت : تو اگر با همون ارزن اینقدر حالت خوبه ، پس همین رو بخور و اون همه مسکن تو معده ت نریز . پیشنهادی که سریعاً مورد قبول من قرار گرفت و مثل دیروز یک ذره ازون قرص رو بهم داد و روز کاری شروع شد . جنب و جوشم زیاد شده بود . سرویس دهی به مشتری ها رو با لبخند و خوش و بش انجام میدادم . سر به سر همه پرسنل میگذاشتم . انگار اون چیزی که سالها دنبالش بودم که مصرف یک داروی بدون وابستگی و احساس سرخوشی بود رو پیدا کرده بودم . چندروز که گذشت از حسین خواستم چندتا ازون قرص برام بگیره که من منتظر اومدن اون نباشم و خودم داشته باشم و اون هم اینکارو کرد . کم کم اون یک ارزن ، تبدیل شد به یک چهارم . شاید به گفته حسین اعتیاد نداشت ولی من روحی وابسته ش شده بودم .وقتی مصرف نمی کردم احساس خلأ میکردم . برام چندان مهم نبود چون نه تنها چهره ام رو بهم نریخته بود بلکه چاقتر هم شده بودم . رستوران جا افتاده بود و به لطف خدا کارو کاسبی رونق پیدا کرده بود . انگار بذری که کاشتیم داشت محصول خوبی میداد . علی آقا هم راضی بود و در خفا حقوق منو بیشتر کرد . رابطه ما رابطه کارفرما و کارگر نبود . ما بیشتر دوست و مشاور کاری بودیم . توی پرسنل چندتا دختر هم داشتیم که اون ها به پر و پام می‌پیچیدند و چون میدونستند راه رسیدن به مدیریت از من میگذره توی خود شیرینی از هم سبقت می‌گرفتند . ولی من اصلاً بنا نداشتم با هیچ کدومشون وارد رابطه ای بشم ، چون میدونستم در نهایت دردسر میشه و برای کارم و خودم ارزش زیادی قائل بودم . چند ماهی بود که کار روی غلتک افتاده بود و ما فقط از فروش قلیان و مخلفات کنارش تقریباً هزینه هامون رو در می آوردیم که خیلی عالی بود . اون روز عصر حدود ساعت هفت یهو دوتا ماشین پلیس جلوی در رستوران آژیر کشان ترمز گرفتند و چندین مأمور و سرباز به داخل یورش آوردند .




پایان قسمت دوم