www.masterkelas.com📌📌🖥️💻📱🌐 ▶️ Instagram Insta:mehdisayad1983📌▶️ Telegram :@karomediagroups طراح وب و گرافیست - نویسنده - شاعر و ترانه سزا
استثنایی ترین معشوقه من.قسمت دوم

- قسمت دوم
دیگ رو که انداختم به پشت افتادم روی سنگ های کف آشپزخونه . چنان دردی توی کمرم حس میکردم که انگار از یک نقطه خاص ،تنم به دونیم شده بود و درد فوران میکرد .درد کهنه قدیمی یعنی دیسک کمر مهره سوم و ازون طرف سیاتیک با این حرکت احمقانه دوباره سر باز کرد .بچه ها منو تا سوئیت بردند و پراز درد ، روی تخت دراز کشیدم . هر کس نظری میداد و توی اون همه حرف از نانوای مجموعه خواستم تا داروخونه بره و برام قرص ایندومتاسین ۷۵ میلی گرم بگیره . حسین هم سریع موتورش رو روشن کرد و ظرف پنج دقیقه برگشت .تنها چیزی که تا حدودی درد رو کنترل میکرد همین قرص بود . دوتا خوردم و بعد حدود یکساعت ، کم کم احساس کردم درد فروکش کرده . تا اومدم از جا بلند بشم ، دوباره درد شدیدی توی کمرم پیچید .حسین گفت : داداش واسه چی بلند میشی؟ درجوابش گفتم : بالا کسی نیست ، بچه ها سرویس مشتریا رو جابجا نبرند .رو کرد بمن و گفت که خود علی آقا وایساده و داره سرویس ها رو چک میکنه و ادامه داد : راستی فرزین من یک مسکن هایی دارم بهش میگن قرص هفت درد ، الان هم همراهمه . پسر اینا آب روی آتیشه . گفتم : حسین جان خودت میدونی من تازه ترک کردم .این قرص ها موردی نداره؟ حسین هم به قسم و آیه که نه بابا اینا اصلا مورد نداره . یک دونه از قرص هاشو به من داد و خوردم و خودشم رفت تا نون تازه بزنه چون مشتری کباب سفارش داده بود . زمان کمی گذشت که احساس کردم بدنم گرم شد . به دوطرف کمی چرخیدم.درد گم شده بود . از روی تخت بلند شدم . درد کاملاً محو شده بود .فقط احساس میکردم کمرم یکم گرفته . رفتم تو آشپزخونه و جلوی جمع یک تشکر حسابی از حسین بابت این قرص معجزه آسا کردم .ساعت نزدیک یازده شب بود که دوباره حس کردم درد داره برمیگرده . حسین منو که دید گفت : داداش من همین چندتا رو دارم ، میخوای یکی دیگه بخور ولی معلومه کمرت ، حسابی کار دستت داده ، بزار یه لحظه . رفت و سریع برگشت .گفت دهنت رو باز کن .گفتم : چیه حسین . اصرار کرد سوال نکن .فقط این رو بزار زیر زبونت . یه تیکه خرد شده از یک قرص رو گذاشت زیر لبم و چون ساعت کاریش تموم شده بود لباس عوض کرد و گفت : این دوای دردته .من رفتم ولی امشب راحت میخوابی . درد بزرگتر از اون بود که تو اون لحظه بتونم فکر کنم . یک ربع که گذشت حس سرخوشی و گرم شدن بدنم رو کردم . از کمک آشپزمون که آخرین نفر بود که شب ها میرفت خواستم یک چای برام بریزه . حسابی گرم شده بودم ولی شبیه گرم شدن در اثر مصرف مواد نبود . حالم و دردم خوب شده بود . هنوز علی آقا نرفته بود .منو که دید گفت: تو چرا داری راه میری ؟ برو استراحت کن، خودت که میدونی فقط باید استراحت کنی .در جواب گفتم: الان که خوبه ، اذیت نیستم ، باید کارای آخر شب رو بکنم . محوطه رو چک کنم و برق ها رو خاموش کنم و... که علی آقا پرید وسط حرفم و گفت : نمیخواد . خودم انجام میدم ، تو برو استراحت کن .از آخرین باری که دوتا سیگار پشت سرهم کشیده بودم چند سالی میگذشت . اون شب من سه نخ سیگار پشت سرهم کشیدم .خیلی حالم خوب بود ولی احساس نشئگی نداشتم .اون شب فکر کنم نصف پاکت سیگار کشیدم و منتظر بودم زودتر ظهر بشه که ساعت بازکردن رستوران بود و حسین بیاد و ازش بپرسم این افلاطون که بمن داد چی بود . بالاخره حسین از راه رسید و صداش کردم تو سوئیت و سوال پیچش کردم که چی بمن دادی . اونم بعد از اصرارهای من اسم دارو رو گفت .(من اینجا بخاطر خوانندگان داستان اسم اون دارو رو عنوان نمیکنم ) حسین گفت : تو اگر با همون ارزن اینقدر حالت خوبه ، پس همین رو بخور و اون همه مسکن تو معده ت نریز . پیشنهادی که سریعاً مورد قبول من قرار گرفت و مثل دیروز یک ذره ازون قرص رو بهم داد و روز کاری شروع شد . جنب و جوشم زیاد شده بود . سرویس دهی به مشتری ها رو با لبخند و خوش و بش انجام میدادم . سر به سر همه پرسنل میگذاشتم . انگار اون چیزی که سالها دنبالش بودم که مصرف یک داروی بدون وابستگی و احساس سرخوشی بود رو پیدا کرده بودم . چندروز که گذشت از حسین خواستم چندتا ازون قرص برام بگیره که من منتظر اومدن اون نباشم و خودم داشته باشم و اون هم اینکارو کرد . کم کم اون یک ارزن ، تبدیل شد به یک چهارم . شاید به گفته حسین اعتیاد نداشت ولی من روحی وابسته ش شده بودم .وقتی مصرف نمی کردم احساس خلأ میکردم . برام چندان مهم نبود چون نه تنها چهره ام رو بهم نریخته بود بلکه چاقتر هم شده بودم . رستوران جا افتاده بود و به لطف خدا کارو کاسبی رونق پیدا کرده بود . انگار بذری که کاشتیم داشت محصول خوبی میداد . علی آقا هم راضی بود و در خفا حقوق منو بیشتر کرد . رابطه ما رابطه کارفرما و کارگر نبود . ما بیشتر دوست و مشاور کاری بودیم . توی پرسنل چندتا دختر هم داشتیم که اون ها به پر و پام میپیچیدند و چون میدونستند راه رسیدن به مدیریت از من میگذره توی خود شیرینی از هم سبقت میگرفتند . ولی من اصلاً بنا نداشتم با هیچ کدومشون وارد رابطه ای بشم ، چون میدونستم در نهایت دردسر میشه و برای کارم و خودم ارزش زیادی قائل بودم . چند ماهی بود که کار روی غلتک افتاده بود و ما فقط از فروش قلیان و مخلفات کنارش تقریباً هزینه هامون رو در می آوردیم که خیلی عالی بود . اون روز عصر حدود ساعت هفت یهو دوتا ماشین پلیس جلوی در رستوران آژیر کشان ترمز گرفتند و چندین مأمور و سرباز به داخل یورش آوردند .
پایان قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
استثنایی ترین معشوقه من.قسمت چهارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
استثنایی ترین معشوقه من.قسمت ششم
مطلبی دیگر از این انتشارات
استثنایی ترین معشوقه من .قسمت پنجم