استثنایی ترین معشوقه من.قسمت ششم

رستوران فرحزاد -مشهد
رستوران فرحزاد -مشهد


گوشیم زنگ خورد خودش بود توقع نداشتم این ساعت زنگ بزنه. در مورد رزرو آلاچیق صحبت کرد و میخواست مطمئن بشه که همه چیز طبق برنامه پیش می‌ره .میخواستم صحبت رو کش دارش کنم تا بتونم باهاش بیشتر ارتباط بگیرم و از رابطشون سر دربیارم ولی برای رفتن به کلاسش عجله داشت.این موضوع خیلی معمولی و پیش پا افتاده رزرو جا توسط یک مشتری داشت مبدل می‌شد به یک دوستی . نشانه‌هایی از کشش دو طرفه رو حس می‌کردم . داشت چه اتفاقی می‌افتاد درگیر کسی می‌شدم که می‌دونستم مال من نیست . اون دوست پسر داشت و این یعنی اختیار عقلشو ، عشقش و جسمش رو من نداشتم .داشتم برای چی مبارزه می‌کردم؟ برای هیچی... برای هیچکس . تقریباً تا ساعت ۴ مشغول کارهای رستوران بودم .رفتم توی سوئیت استراحت کنم که دیدم دوباره تلفنم زنگ خورد و هنوز دو سه کلمه صحبت نکرده بودیم که راحله یا همون راحیل خودم متوجه لحن صحبت من شد. به من گفت که اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ با یه لحن خاصی صحبت می‌کنید . درجواب من من کنان گفتم : نه چیزی نشده من فقط یکم چون خسته‌ام اینجوری شدم . مطمئنم که اون متوجه یک چیزایی شد، شاید عشق در نگاه اول بین ما شکل گرفته بود ولی هنوز هیچ کدوم جرات گفتنش رو به هم نداشتیم . احساس میکردم اون گمشده منه ولی چه چیزی رو پیدا کرده بودم؟ شاید توهمات نشئگی مواد بود که فکر میکردم اون هم اینو حس رو داره . ساعت استراحتم تموم شد. ساعت حدود ۶ بود که رفتم به سمت آشپزخونه. انگار هیچکسو نمی‌دیدم، هیچ چیزی رو حس نمی‌کردم . توی یک دنیایی بودم خارج از اون دنیایی که دیگران داشتند زندگی می‌کردند. دنیایی که تا دیروز منم جزوی از اون بودم ، نه دیروز تا قبل از ظهر امروز. هوا سرد شده بود ، محوطه رستوران رو آب پاشی کرده بودیم و این باعث شده بود که هوا بیشتر سرد بشه .من منتظر بودم ، انگار داشتم چشم می‌کشیدم که با چیزی روبرو بشم که قلبمو بیشتر جریحه دار کنه . دیدن اون در کنار یک نفر دیگه .هنوز هیچی نشده داشتم به این فکر می‌کردم که اون مرد چی از من بیشتر داره که تونسته اونو به دست بیاره!؟ یک احساسی در درون من هست که من اسمشو می‌ذارم پیش خوری .

پیش خوری از نظر من معنیش این میشه که : تو اون قسمت از وجودتو ،قلبتو با توجه سنت زودتر استفاده می‌کنی و این باعث پیری زودرس احساسی میشه. شاید گفتن این کلمات جالب نباشه ولی این مازوخیسم درونی در من وجود داشت. خودآزاری فکر کردن به چیزهای بعید، فکر کردن به کسانی که می‌دونم حتی یک لحظه ای به یاد من نیستند ولی من با یاد اون‌ها ساعت‌ها به خود آزاری مشغول میشم . نمی‌دونم چرا اینجوری بودم ولی احساس من از این مدله .مدلی که باعث شده بسیار ضربه بخورم . توی همین عوالم بودم که گوشیم زنگ خورد و راحیل گفت که من با داداش دوست پسرم زودتر میایم و اون حدود ساعت ۷:۳۰ میاد.!! قراره با چه جور آدمی روبرو بشم ؟ خوشتیپ تر از من ؟ خوش زبون‌تر؟ چه چیزی باعث شده که در حال حاضر اون صاحب روح راحیل شده باشه ؟ ساعت هفت و پنج دقیقه بود که دیدم راحیل با یک پسر حدود بیست و هفت هشت ساله جلوی در وایستادن .اومد به سمت صندوق و من کنار اتاق صندوقدار ایستاده بودم . احوالپرسی کردیم و به آلاچیقی که براشون درنظر گرفته بودم راهنماییشون کردم . وقتی آلاچیق رو نشونشون دادم رفتند داخل و جلوی اون پسر خیلی رسمی از من تشکر کرد و گفت : که برای سفارش خودم میام خدمتتون . چند دقیقه ای گذشت و دیدم راحیل اومد صندوق و منو صدا زد،جوریکه کلیه پرسنل متوجه شدند داره یک روند غیرعادی در گرفتن و تحویل سفارش مشتری ها اتفاق میفته . راحیل گفت که الان یک کیک میارن جلوی در، شما زحمت بکشید این شمع ها رو روی اون تزیین کنید چون اومدنشون نزدیکه و سفارشش رو هم داد و بعد از کلی تعارف بهشون بیست درصد تخفیف دادم و کیک رو با دلخوری تحویل گرفتم . جلوی در ایستاده بود که دیدم یک چهره عبوس و عصبی همراه اون وارد رستوران شدند و به سمت آلاچیق رفتند . راحیل برگشت و گفت بیزحمت کیک رو با سفارشم بیارین . در نگاه اول ، اصلا اون پسر رو در جایگاه دوستی با دختری مثل راحیل ندیدم . راحیل واقعا زیبا بود . انگار وصله ناجور بود . دیگه پاهام کشش نداشت که سفارش رو خودم ببرم . به بچه ها گفتم که خودتون سفارش رو ببرید . بعد از چند دقیقه به هوای سرکشی از کل آلاچیق ها از روبروی آلاچیق اونها گذشتم . درحالیکه از تک تک آلاچیق ها میپرسیدم که چیزی نیاز دارند یا نه ، بی اعتنا از کنارشون رد شدم و رفتم سمت سويیت . حالم بد بود . این کی بود آخه ؟ چجوری راحیل اینو تحمل میکنی؟ افکار تند و تند از سرم میگذشت که یکی از پرسنل اومد و گفت که این خانومی که تولد داشتن ، داره دنبالت میگرده . گفتم بهشون بگین دستم بنده و امیدوارم از سرویس دهی راضی بوده باشن . حتی دلم نمیخواست دوباره شکل اون مردک رو ببینم . دوباره مواد زدم و سرکار برنگشتم. دنیا روی سرم آوار شده بود . از همه چی بدم اومده بود . از بخت ننگین خودم . از هوایی که توش نفس میکشیدم . از همه چی . مخصوصن از خودم .....


پایان قسمت ششم