شاهدان ثانیه ها

لحظات ؛ شاهدانند

شاهدانی بر تمام تکامل زمانه و دنیا

من به لحظه ای از بی نهایت شمار ...

در گوشه ای زین زمین ،

با همین دو چشم

با این قلب بیمارم

عاشق شدم .

و اینک در دیگرین دنیایی شگرف

نه بدان جهت شگرف که تکاملی نباتی داردش

...

با چشمانی نافذ

صدایی که در پس کوچه های قلبم رخنه کرده ، کنج آجر چین

و عطوفتی که از نگاهش پیداست

به بوی تنی که مرا مسخ میکند ...

می برد ... تا نهایت عشق و تعلق

حسی چنانکه جانم به نیم نگاهش بسته

و نفس هایی که در امزجاج دنیای من و من کوچک

به فیلم بیکلامی ؛ ماند

که تعلق و پرستش ونیاز من عاشق را

سکانس به سکانس می گیرد ؛

دریغ و دریغ ... افسوسی جانکاه ...

قلب این دنیایم مبتلاست ؛

آکنده زدرد و دژخیم مرد

که بی ماهش - یا شاید بیمارش - کرده چندیست .

سرد میشود دستانم

یخ میزند نگاهش در نگاهم .

شوق صدایش را روزها به انتظار بباید نشینم

تا شاید آفتابش ، مرا بتابد

ودنیای من ، دمی دوباره ادامه یابد .

غم او را ، گره اخم و تب او را

سالیان سال عابد باشم ، پرستش او را

اگر جانم به جامی ماند ، به شکستنم او را

اگر نور چشمانم بگیرد ، غنیمت است سوسو را

که از دنیا نصیب منست .

عارفانه و عابدانه !

عامدانه و عاشقانه !

من همی دوست میدارم ...

او ببارد و من ...

ببارش او ؛ خیس ، تر شوم .




دوشنبه پنجم خرداد نود و سه

ساعت بیست و یک - در بند