در انتخاب شایدها هیچ اجباری نیست°-°Intp
آسودگی؛...

شب بود. تق تق افتادن قطره ها بر روی سینکِ خانه چندین بار در دقیقه مثل میخ در مغز فرو میرفت. تیک تاک ثانیه شمارِ ساعتِ سیاه روی دیوار مغز را به دوران در میآورد. فرد، دراز کشیده و در انتظار خواب بود. چندین ساعت گذشته و چشم ها بسته ولی کاملا هوشیار بود و در خود غرق شده بود و مغزش گذشته و حال و آینده را درهم کرده بود و بزور به خوردش میداد. سعی در بالا آوردن و رهایی از خفه شدن در تعفن حرفهایی که میخورد داشت ولی تنها نمیشد خودش را همیشه داشت که صحبت کند کسی که هیچوقت خفه نمیشد و رهایش نمیکرد.

لبهایش دوست داشتند صحبت کنند ولی آیا کسی میتوانست به حرفای گفته شده گوش کند؟
گاهی انگار مغزش خالی میشد نه چیزی در آن بود و نه واردش میشد ولی آنقدر سنگینی میکرد که همیشه دراز میکشید. اگر میتوانست شاید بلند میشد و کاری میکرد مثل مردن یا شاید غذا خوردن. خودش هم خودش را درک نمیکرد. دلش به حال خودش میسوخت به حدی که میخواست خودش را بغل کند که خفه شود. جالب بود که خسته یکجا چنبره میزد و خسته تر میشد. این را میفهمید و ناراحتش میکرد که ساعت ها و روزها و سال ها و در آخر عمرش میرفت انگار که فقط چند ثانيه بود.

فردی به او گفت کمکش میکند ولی یادش رفت او هم هست و نیاز به کمکش دارد. هنوز هم با او زندگی می کند؛ هر روز و شب انگار دو نفر در یک کالبد؛ با این وجود هیچکدام در آینه کسی را نمیدیدند.
بعضی وقت ها فکر میکرد لیاقت ناراحت بودن را ندارد و زیادی فکر می کند و اوضاع آنقدرها هم بد نیست. ولی تنها کاری که میکرد فکر و فکر و فکر بود.

همه جوری وانمود میکردند انگار وجود ندارد و وقتی واقعا اینکار را انجام میداد میگفتند که مگر چه اتفاقی افتاده است. داشت تلاشش را میکرد. در عین مفید بودن باز هم فایده ای نداشت.
و روح خسته اش در تمام این مدت مرده بود ولی این را نمیدانست. شروع دیوانه اش کرده بود. انتظاری هم از پایان نداشت. چرا پایان نمی توانست کاری کند؟ کِی می شکند غصه های دلش؟ آشوب درونش؟
.......

عزیزِ ناتوانم در صورتی که زندگی همین است ولی تمامش این نیست. آرزوی لحظه های آسوده ای برایت دارم.
...
KRK
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنجا خبری نیست به خانه برگرد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
هر قطره ای قلبی برای من دارد...
بر اساس علایق شما
از آب بترس