مینویسم
دربارهی رمان آنک نام گل نوشتهی امبرتو اکو
مریم مطهریراد
رمان «آنک نام گل» بیآنکه خللی در تعلیق داستانی داشته باشد بر پایۀ مضامین،کلمات و نشانهها بنا شده است. امبرتو اکو این رمان بلند را چنان در لایههای تودرتوی معانی، پیچیده که از کنار هیچ سطری نشود آسان عبور کرد. آتسو راوی گذشتهنگر داستان طوری از گذشتۀ دور حرف میزند و جزعیات را با رنگ و بو تعریف میکند که گویی همۀ حوادث همین امروز رخ داده است و این امر باورپذیری نیست.
از نشانهها، اعداد، اسطورهها و حرف و حدیثهای ظاهری کتاب که بگذریم به نظر میرسد داستان پیرنگی در لایههای زیرین نیز دارد که این لایه نیز مانند لایۀ سطحی در پوششی ضخیم از نشانه و کنایه و فلسفه پوشیده شده است.
یکی از مفاهیمی که نویسنده در زیر داستان بدان پرداخته بحث هبوط انسان است. داستانی معروف از تقابل شیطان و انسان از یکسو و فریب آدم توسط حوا که ادیان، گاهاً، روایت مشترکی از این ماجرا میدهند. امبرتو اکو با اجرای خوب داستان در سطح رویی و به کارگیری کهنالگوهایی مثل عشق، گناه، زن، روایتش را جلو میبرد. مردان قصه گرچه عاشق زنان میشوند از آنها کام میگیرند و چشم و دلشان دنبال این موجودات میچرخد ولی به حکم قوانین کلیسا و نیاز به اجتناب از امور دنیایی، به ظاهر، زن را پس میزنند و بدتر اینکه او را عامل فساد و شهوترانی خود میدانند. مردان کلیسای قصه، خود را پاک و منزه میدانند که به واسطۀ زنان، روح منزهشان به آلودگی میگراید؛ از سوی دیگر میبینیم همانها برای بیان دردها و حاجتهای خود به پای مجسمۀ مریم، مادر عیسی میافتند و از زنی طلب معجزه و گرهگشایی دارند. نویسنده در پایان داستان با زیرکی عشق را که در ذهن آتسو راوی پیر قصه کاشته، بیرون میکشد و از زبان او اعتراف میکند که تنها چیزی که امروز به صورت گوهری شفاف درونش باقی مانده و آرزوی بودنش را دارد همان عشق است که در جوانی در همان کلیسای زن ممنوع تجربهاش کرده بود.
بحث بعدی از آنچه اکو در لایۀ زیرین داستان بدان پرداخته است ایجاد یک اسکلتبندی ظریف با روش دیالکتیک به معنی نوع خاصی از گفتگو و مجادله است. او با پیروی از روش گفتگوی یونانیانی مثل سقراط و ارسطو و نه افلاطون کار را آغاز میکند ولی متأثر از دیالکتیک ماتریالیستی هگل جلو میرود. امبرتو اکو داستانش را با کانون روایت مشخص و با اولویت مادیانگارانه در بدنۀ داستان به جریان میاندازد. در این روش دیالکتیک او احتیاج به تز دارد که البته فراهم است. ویلیام قهرمان قصه با کسوت راهب دعوت به کلیسایی هزارتو میشود. وقتی کسی راهب شده یکسری پیشفرضها و فرضهایی را پذیرفته است و حالا نیاز به آنتیتز دارد که در بالا و پایین قصه در خلال قتلها و رخدادهای درست، خودنمایی میکند چنانکه آتسو شاگرد ویلیام با دنیایی پر از تضاد و پرسش روبرو میشود و در فرود داستان نیاز به سنتزی هست تا دیالکتیک کاملی به دست بیاید که میآید. اکو از راجربیکن و ارسطو برای پیشبرد کانون روایت و نگاه علمگرایانۀ خود استفاده میکند و در این میان توماس آکوئیناس را کنار ارباب کلیسا قرار میدهد.
داستان در مکانی غیر معمول یعنی کلیسا بنا نهاده شده است، پس به تبع این امر تقابلهای غیر معمول نیز دارد. کلیسا آنقدر قدرت دارد که حقیقت را در خودش پنهان کند. حقیقت را در هزارتویی ببرد که جوینده مسیر دالانی و تاریک را طی کند، در این مسیر بمیرد، بپوسد و از استخوانش استخواندانی ایجاد شود ولی به حقیقت نرسد.کلیسا میتواند حقیقت را فقط در اختیار کسانی بگذارد که مقبول خودش است، خطا نمیکند، اندیشۀ تزریقی کلیسا را پذیرفته و از آن عدول نمیکند؛ از این جهت است که کتابداران افراد مهمی هستند با دقت انتخاب میشوند به راحتی جایگزین نمیشوند مگر با مرگ؛ اما هنگامیکه کتابخانه با دسیسه آتش میگیرد ناگزیر شعله به دامن کلیسا نیز میرسد و از سوختن گریزی نیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معجزهی معلق
مطلبی دیگر از این انتشارات
معجزهی معلق
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به آتش، گفتمان درستی ایجاد کرده است