روزی روزگاری، من! (1)

...
...
توجه: کیفیت فایل صوتی از آنچه تصور میکنید، بدتر است!

0) شاید گونه‌ای از مقدمه:
تعجب نکنید که سر و کله‌ام اینجا پیدا شده است. میدانم که قرار بر آن بود یک مدتی بروم و به خودم زمان بدهم. همین کار را هم کردم؛ اما خیال پوچی بود.
تصور میکردم حضور کمتر در ویرگول باعث شود که کمتر چشمم به اتفاقات تلخ بیوفتد و کمتر حرف‌هایی بشنوم که از زهر هم کشنده‌تر اند؛ امان از دست خودم! چه فرار احمقانه‌ای!
خلاصه‌اش کنم:
(به قول یکی از قهرمان‌های عزیز این روزهایم) منم دوست دارم شب‌ها آرام و راحت بخوابم؛ اما نمیتوانم بی‌تفاوت باشم...




1) مالکیت بر چیزهایی که مالِ من نیست:
حیاطِ آن یکی خانه‌ی ما، مثل هر خانه‌ی نسبتا قدیمی دیگری، محل زاد و ولد گربه‌ها بود. از زمانی که به یاد دارم، تقریبا همیشه صدای بچه گربه‌ها به گوشم میرسید و به هر زحمت که بود، مسئولیت تربیتشان را شخصا بر عهده میگرفتم؛ این یعنی تعداد زیادی گربه‌ی بالغِ شکم سیرِ نازپرورده را روانه‌ی خیابان‌ها میکردم در حالی که به سختی از عهده‌ی خودشان بر‌می‌آمدند؛ البته همه‌شان اینطور نبودند. متاسفانه بین گربه‌ها هم از آن موردها که تن‌ماهی و سوسیس میخورند و باز هم دستت را چنگ می‌زنند، پیدا می‌شود؛ زیاد هم بودند؛ زیاد و زرنگ؛ مناسب برای دوام آوردن در وحشی‌ترین حالت حیات وحش.
در بین آن‌ها گربه‌ای را بزرگ کردم که با تمامشان فرق داشت. اگر به من باشد، میگویم او تناسخ یافته‌ی یک بچه‌ی معصوم و قدرشناس بود. به حدی عاشقش بودم که اگر هر روز سراغش را نمیگرفتم، حالم ناخوش میشد! گاهی کنار هم می‌نشستیم و در سکوت مطلق به درخت انجیر ۲۵ ساله‌ی روبه‌رویمان چشم میدوختیم. گاهی فقط دور حیاط می‌دویدیم. بعضی وقت‌ها هم یکدیگر را شاد میکردیم. خوب یادم است پس از آنکه برایش یک خانه‌ی پارچه‌ای درست کردم، او هم برایم چند تکه استخوان و یک برگ از ناکجا آباد آورد.
اما...
بعد از انتقال ناگهانی از آن خانه به این خانه، دیگر او را ندیدم.
میترسم دق کرده باشد. خواهرم میگفت گربه‌ها عمر زیادی ندارند و وقتی به نظر می‌آید به اوج جوانی‌ رسیده‌اند، در حقیقت دارند دوران ناخوشِ کهنسالی را با زحمت بسیار طی می‌کنند. شکی نیست که بینهایت اتفاق ناخوشایند زندگی گربه‌ی مرا تهدید می‌کند؛ به ویژه که او دیگر باید در سن افتضاحی باشد؛ بسیار آسیب پذیر و آماده برای مواجهه با نیست شدن در هر لحظه!
این موضوع برایم بسیار اهمیت دارد؛ به همین خاطر، گهگداری اوقاتم را با شمارش وقایعی که جان گربه‌ها را تهدید می‌کند، می‌گذرانم.
شاید گلدانی از لبه‌ی پنجره‌ی یک ساختمان پایین بیوفتد و بر سرش بخورد؛ بعد کله‌ی کوچکش محکم روی زمین کوبیده شود و وقتی دارد در گوشه‌ی خلوتی از این شهرِ خاک گرفته عوق میزند، بمیرد!
شاید غذای مسموم شده‌ای بخورد و یا بدن نحیف گربه‌ی عزیزم با ماشین تصادف کند و یک جانَش همانجا در برود؛
البته ممکن است خوش‌شانس باشد و با ۸ تا جان، یا حتی کمتر، به زندگی ادامه بدهد و کسی هم متوجه نشود که او در لحظه ای مُرد و زنده شد!
شمارش تمام این دلایل و هزاران دلیل دیگر، مدت‌ها طول می‌کشد و وقتی به خودم می‌آیم، چشمانم خیسِ خیس است. ممکن است برخی بگویند گریه کردن برای يک گربه‌ی خیابانی دیوانگی‌ست! بله، شاید! اما اگر آدم‌ها می‌توانند وحشیانه رفتار کنند، چرا به انسانیتِ حیوان‌ها باور نداشته باشیم؟ بعضی وقت‌ها فکر میکنم که یک آدمِ بد، مرا به مراتب بیشتر از یک گربه‌ی خوب به گریه می‌اندازد! پس چرا خوب بودن حیوانات عجیب‌تر از بد بودن آدم‌هاست؟



2) آنها وقتی دورند | همانها وقتی نزدیک‌اند:
من زیاد از اتوبوس استفاده میکنم؛ تقریبا یک_ سوم زندگی‌ام دارد در اتوبوس سپری می‌شود؛ البته اشتباه نکنید! این یک انتخاب نیست! به عنوان یک دانشجو چاره‌ی دیگری جز این ندارم. هر چه که هست، پارادوکسِ احساسی عجیبی در من به وجود می‌آورد؛ یک چیزی مثل سرد و گرم شدنِ همزمان؛ چون به لطف استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی، متوجه شده‌ام که نگاه کردن به منظره‌ی پشت شیشه برایم فوق‌العاده دلچسب است؛ در حالی که تحمل فضای داخل اتوبوس حالم را بد می‌کند. باور کردنی نیست که چند میلی‌ متر ضخامت شیشه، شکافی تا این اندازه عظیم در قلبم ایجاد کند. نه؟!
به هر حال، نتیجه گرفته‌ام که فاصله‌ی فیزیکی مردم، تاثیری مستقیم بر نزدیکیِ روانیِ من با آنها دارد:
من از آدم‌های دور خوشم می‌آید. دلم میخواهد تماشایشان کنم. پیرمردی که به ماشین تکیه کرده است. مردی که دست کودک خردسالِ عرعرو‌اش را می‌کَشد تا تخم‌‌مرغ شانسی‌های پشت شیشه‌ی سوپرمارکت را نبیند. زنی که شال سرخش را بر روی موهای تاب‌دارش مرتب می‌کند. پیرزنی که به‌ شکل عجیب و غریبی به یک دختر خیره شده است، و به سختی میتوانم تشخیص بدهم آیا از او متنفر است یا خیال دارد او را برای نوه‌ی پنجم همسایه‌شان خواستگاری کند. آدم‌هایی که تنها‌ هستند. آدم‌هایی که تنها نیستند. شادترینشان، غمگین‌ترین اشخاص، دوچرخه‌سواری پسربچه‌ها، خندیدن دخترهای دبیرستانی، زن‌ها، مردها، گاه حتی همان گربه‌های میانسال و سگ‌های ولگرد، بال زدن پرنده‌هایی که به نظر می‌رسد قادر نیستند وزن خودشان را تحمل کنند و ماشین‌های رنگ و رو رفته.
همه چیز از دور زیبا و آشکار است؛ مانند تابلوی نقاشی که هر تکه‌ی آن را به راحتی می‌شود دید؛ اما نزدیک که میشوند، انگار در چشم جا نمی‌گیرند، و واقعا مشکل است چیزی را که به درستی نمی‌توان دید، درک کرد‌.
آدم‌ها از نزدیک مرموز و غیرقابل پیش‌بینی‌اند. راستش من از چنین وضعیتی خوشم نمی‌آید. از نگاه کردن به آدم‌ها، آن هم از یک فاصله‌ی خیلی خیلی نزدیک، هراس دارم. هرگز به یاد‌ نمی‌آورم برای مدتی طولانی به چشمان شخصی خیره شده باشم. (استثنائات را نادیده میگیرم)
وقتی نگاه مردم را بر تنم احساس میکنم، تصور میکنم که کم مانده است خفه شوم؛ مانند گیر افتادن در یک جعبه‌ی فلزی؛ با این حال، همان آدم از فاصله‌ای بیشتر_ فاصله‌ای که آشکارا حریمِ هر دوی ما را حفظ کند و قابل لمس باشد_ بسیار دیدنی‌ست.
گاهی دلم میخواهد غرق در موسیقی شوم و به همه چیز و همه کس خیره شوم. رنگ لباس‌هایشان را به خاطر بسپارم. نحوه‌ی قدم برداشتن مردم را با یکدیگر مقایسه کنم یا سناریوی دلخواهم را برای سرنوشت هر کدام بنویسم. دلم میخواهد به خندیدن آنها چشم بدوزم و با خودم حدس بزنم که چه چیزی توانسته آنها را بخنداند؟ آیا من هم به آن خواهم خندید؟ و یا اَشکم را در خواهد آورد؟
ولی وقتی فاصله‌ها کمتر میشوند، خنده‌ها چهره‌ی ترسناکی به خود می‌گیرند. دیگر دلم نمیخواهد به کسی خیره شوم. نمیخواهم کسی به من خیره شود. نمیخواهم چیزی برای دیدن وجود داشته باشد. دیگر همه چیز شکلی حقیرانه پیدا کرده و به راحتی قادر است احساسِ آرامش و امنیتِ روانی‌ام را بر هم بزند و این چیزها، مرا مجاب کرد که برای درک زیبایی حقیقی آدم‌ها، غالبا باید آنها را از دور تماشا کنم؛ برخلاف گربه‌ها، که هر چه نزدیک‌تر باشند، زیباترند.

اوه. حال که فکرش میکنم آدم عجیب و خسته کننده‌ای هستم! تقریبا راجب همه چیز فکر میکنم و در نهایت نتایجی به دست می‌آورم که برای اکثریت خوشایند نیست (حتی اگر قابل قبول باشد). حدس میزنم اگر در زندگیِ دیگری متولد میشدم، میتوانستم یک جغد باشم: تمامِ شب بیدار، در حال تماشای هر جُنبنده‌ای با حفظ فاصله‌ای مشخص، آرام، ساکت، دائما خسته و گرچه در جنبه‌ای نمادین، خردمند و متفکر جلوه کند، اما در نهایت باز هم متفاوت است و بخشی جدانشدنی از طلسم خانه‌های متروکه و روح‌زده.



3) تلفونیا: یک اتفاق غیرقابل پیش‌بینی:
بسیاری از اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی مرا عصبانی می‌کنند و در لحظه‌ای تبدیل میشوم به موجودی که خوش دارد از دست همه چیز فرار کند؛ در غیر آن صورت، همه چیز را نابود خواهد کرد. این شرایط انگیزه‌ی کافی برای قتل را به من خواهد داد و برای همین است که کمتر کسی مرا سورپرایز می‌کند. جشن تولد؟ آن هم بدون اطلاع‌رسانیِ قبلی؟ نه. من قادر خواهم بود آن جشن تولد را تبدیل به بزرگترین قتلگاه جهان کنم!
نزدیکانم این را خوب می‌دانند که نباید مرا در شرایطی قرار بدهند که احساس امنیتِ نداشته‌ام بیش از این به خطر بیوفتد. تنها کافیست طبق برنامه پیش بروند، بگویند چه در سر دارند و آنوقت، من با تمام وجود خوشحال خواهم بود.
شاید به همین خاطر باشد که چشمشان را بر روی برخی از لوس‌بازی‌هایم می‌بندند و خیلی هم سخت نمی‌گیرند؛ مثلا فهمیده‌اند که خرابیِ تلفن خانه‌مان یک فاجعه بود و به آن لوس‌بازی‌ها دامن زد. من اسمش را تلفونیا (فوبیای جواب دادن به تلفن) میگذارم؛ اما همه اینگونه تلفظش نمی‌کنند؛ به طور مثال مادرم در یک اشتباه گفتاری کوچک، بجای تلفونیا می‌گوید تنبلی! اما این واژه تعریف بیرحمانه‌ای از من دارد!
بعد از خرابی تلفن، دیگر شماره‌‌ها را نمی‌دیدم، و هر تماسی مواجهه با یک موقعیتِ غیرقابل پیش‌بینی بود که مرا به دردسر می‌انداخت. نمیدانستم چه کسی دارد زنگ میزند! نمیدانستم قرار است با چه کسی مواجه شوم! باید چقدر آماده باشم!؟ چه باید بکنم!؟ حتی نمیتوانستم تلفن را بردارم و بر سرِ همه فریاد بکشم: لعنتی‌ها! فقط خودتان را معرفی کنید و دور شوید! پس مسئولیت حل این مشکل را هر کسی به گردن میگیرد بجز این جغد لوس جوان...

دوستدار شما

اگر دوست داشتید، بخوانید ( گوش دهید):

سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
حرف‌هایی دارم که تا یکی_ دو روز آینده خواهم گفت؛ کاملا مستقیم، با صدای خودم، خطاب به خودتون:)

تا اون روز، خیلی خلاصه و جمع و جور از آقای مهدی کرامتی که با چند مطلب اخیرشون ( یادداشت های جزیره‌ای) انگیزه‌ی نوشتن رو تا حدی ( توی فایل صوتی راجبش توضیح میدم) در من زنده کردن، تشکر میکنم: خیلی ممنونم...

مابقی‌ حرف‌ها و توضیحات بمونه برای دو روز آینده. صبور و شجاع و قوی باشید.


سلام مجدد. فایل صوتی اضافه شد و خیلی عجیب و غریب از کار در اومد. کلی تپق زدم، کیفیت صدا پایین اومد، خیلی از حرفام نصفه نیمه باقی موند، حتی مطمئن نیستم کلمات درستی بکار برده باشم و فعل و فاعل هام باهم بخونه و و و... ولی با این حال، خیلی خیلی از این تجربه لذت بردم. حتی خودمو وادار کردم که حتما همین فایلو آپلود کنم و دست از کمال‌گرایی بردارم. در مجموع و با وجود تمام ایرادات، حرف‌های مهم ترو زدم و همین برام کافیه و یک دنیا می‌ارزه. امیدوارم برای شما هم کافی باشه. خوشحال میشم شما هم چنین اتفاق کوچیکی رو تجربه کنید و خبرشو بهم بدین. بیش از این پر حرفی نمیکنم. مرسی که باهام همراهی کردین:)