خیابان های گم شده

شهر، در سکوتی سنگین فرو رفته بود. هوای خفه‌کننده‌ی تابستان، با بوی خاک و آسفالت داغ، خیابان‌های خلوت را پر کرده بود. من، مثل هر شب، بی‌هدف در خیابان‌ها قدم می‌زدم. شهر برایم تبدیل به یک هزارتو شده بود، پر از پیچ‌وخم‌های ناشناخته، جایی که هر گوشه‌اش خاطره‌ای دفن شده بود.

او را اولین بار در همان خیابان‌های خاموش دیدم؛ گویی خودش هم بخشی از این سکوت و تاریکی بود. چشمانش خیره به دوردست‌ها، قدم‌هایش سنگین و بی‌هدف. مثل من. گویی روحی در این شب‌های بی‌پایان گم شده بود.

هر شب او را می‌دیدم. گاهی از دور، گاهی نزدیک‌تر. هر دو به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت بودیم، ولی هیچ‌گاه راه‌هایمان یکی نمی‌شد. حتی اگر نگاه‌هایمان در هم گره می‌خورد، حرفی برای گفتن نداشتیم. شاید، چون هر دو از چیزی فرار می‌کردیم، چیزی که در سکوت شب به دنبالمان می‌آمد و هیچ راه فراری از آن نبود.

یک شب، باران بی‌خبر آمد. از آن باران‌هایی که ناگهان از آسمان می‌بارند و همه چیز را در خود غرق می‌کنند. خیابان‌ها خالی‌تر از همیشه شد. اما او هنوز در آنجا بود. زیر باران، بی‌آنکه تکانی بخورد، ایستاده بود. آب از موهایش می‌چکید، لباس‌هایش به تنش چسبیده بود، اما نگاهش همچنان به دوردست‌ها دوخته شده بود. برای اولین بار، به سمتش رفتم. اما همچنان نمی‌توانستم چیزی بگویم. در سکوت کنار او ایستادم. انگار که آن باران، مرز میان ما را شسته باشد، و ما برای اولین بار واقعاً یکدیگر را می‌دیدیم.

اما آن شب هم، مثل هر شب دیگری، با گذشت زمان پایان یافت. باران ایستاد و او آرام‌آرام از من دور شد. قدم‌هایش بی‌صداتر از قبل، و من باز تنها ماندم. خیابان‌ها هنوز همان بودند، اما حالا خالی‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند.

از آن پس، هر شب به همان نقطه بازمی‌گشتم، منتظر دیدنش. اما او دیگر نیامد. گویی باران آن شب، او را با خود برده بود. خیابان‌ها به همان سکوت سنگینشان برگشتند، و من همچنان در جستجوی او، در میان سایه‌ها و خیابان‌های گمشده، سرگردان ماندم.

همه آنچه که از او باقی ماند، خاطره‌ای محو در ذهنم بود؛ چهره‌ای که در تاریکی محو می‌شد، و گام‌هایی که دیگر هیچ‌گاه به من نزدیک نشدند. شاید او هرگز وجود نداشت. شاید فقط خیال بود، یا بخشی از همان سکوتی که شب‌های شهر را پر کرده بود. ولی هر چه که بود، حالا دیگر همه چیز به همان جایی بازگشته بود که از آن آغاز شده بود. خیابان‌های خاموش، و من، همچنان گم در میان آن‌ها، در جستجوی چیزی که شاید هیچ‌گاه وجود نداشت.