سلام زمستان با وقار من!

سلام زمستانِ باوقارِ من!
سلام زمستانِ باوقارِ من!

با این‌همه درد، چه آرام مرا در آغوش گرفته‌ای!

خبری داری که ما نمی‌دانیم؟

 

دیروز درختان جلوی بالکنم را بریدند و کلیسا به‌وضوح پیدا شد.

اعتراضی نداری؟

خبری داری که ما نمی‌دانیم؟

تمامی دوستانت را از دست داده‌ای.

به چه می‌نازی؟

شاید به میهمانیِ بارشِ برف و باران دل‌خوشی!

اما میهمانیِ آن‌ها خیلی کوتاه است، خودت هم می‌دانی.

شاید بی‌خبر از من، میهمانیِ بعدی را گرفته‌ای!

 

من که نمی‌دانم، اما آرامش و وقارت مرا به فکر فرو می‌برد.

شاید به این دل‌خوشی که بهار نزدیک است!

اما بهار که بیاید... آی بهار که بیاید... آی بهار که بیاید...

خیالِ بهار آن‌قدر دل‌نشین است که حاضرم تمام سختی‌ها را با جان بخرم.

 

به کسی نگو...

ولی من هم مثل تو حاضرم تمام دوستانم را از دست بدهم، اما بهار را ببینم.

ولی تو که نمی‌دانی بهار در راه است،

برای چه این‌همه سختی را تحمل می‌کنی؟

چرا فریاد نمی‌زنی؟

خسته‌ام کردی.

سردم شد.

 

با چه کسی حرف می‌زنم؟

تو که خواب هستی...

اما بی‌شک آن زمان که تبر بر ساقه‌ی دوستانت می‌زنند، بیداری.

ولی همچون عاقلان اندر سفیه نگاه می‌کنی و کارت را می‌کنی.

 

آه، فهمیدم!

تو کار می‌کنی و زحمت می‌کشی.

چه جالب!

اما تمام زحماتِ تو به نامِ بهار ثبت خواهد شد.

 

شاید تو تبلورِ مرگ هستی!

و اگر نبودی، زندگی بی‌معنی بود!

شاید من مرده‌ام که تو را آن‌قدر زیبا می‌بینم!

 

من نمی‌دانم،

اما وقار و شکوهت ستودنی‌تر از همه است.

شبیهِ خدا هستی.

آن تقارن و انجمادت دوست‌داشتنی است.

 

دوستت دارم زمستان.

می‌دانم بهار که بیاید، تو هم مثل من می‌رقصی و خوشحالی

با گل‌های زیبایت، با برگ‌های سبزت،

زمانی که پرنده‌ها آواز می‌خوانند و صدا به صدا نمی‌رسد.