ساعت 11
:«مگه بهت نمیگم برو بخواااااااااااااااااااااااببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب؟؟!»
-یا خداااااااا ماماننننن اومدم آب بخورم فقططططططططططططط
+سیزدهمین بارته که میای آب بخورییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!
-عههههههههههههههههههههههههههههههههههه خب خوابم نمیبرههه
+بخوابببببببببب خوابت میبرهههه
-مامان این یعنی چیییی(╯°□°)
مامان طی یک عملیات هرچیزی که دارای نور بود را خاموش کرد که خوابم ببرد.
همین جور که سعی میکردم پشه های توی اتاق را بشمرم، برگشتم و دیدم از پشت پنجره یک صدایی می آید...
از روی تخت بلند شدم و پرده را کنار زدم.دوستم از پشت پنجره بهم خیره شده بود.
در پنجره را باز کردم.
-یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دوستم:«چیه؟»
- تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟؟
+حوصلم سر رفته بود اومدم پیش تو
-ساعت 12 نصفه شب؟؟////:
+خب مگه من به حوصلم میگم کی سر بره؟؟
-من الان چیکار میتونم بکنم برات/:
دوستم گفت:«مامانم برام یه فیلم ترسناک خریده بیا با هم ببینیمش.»
-نه من میترسمم
+نه تا ما باهمیمممم نمیترسیممممم بیا ببینیمشششش
-باشه ولی باید بی صدا ببینیم که مامانم بیدار نشه ها....باشه؟
+باش
سی دی را گذاشت توی لپتاپ وفیلم پخش شد....
دوستم از توی جیبش هفت تا شکلات گنده دراورد (همیشه جیباش جادار بودن بچم?) . سه تایش را داد به من و چهارتایش را برای خودش برداشت.
منم که حرصم گرفته بود که بیشتری هارا برای خودش برداشته گفتم:«میدونستی هرکی چهارتا شکلات بخوره شبش میان می دزدنش؟؟»
-نههههههه جدییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟
+آره!
-کی گفته؟؟
+ مننننننننن
-/:،
+ولی واقعنیه ها!
- از کجا میدونی؟؟
+میدونم دیگه
-خب بیا سنگ کاغذ قیچی بازی میکنیم اگه تو بردی یعنی راست میگی.
-باش
:«سنگ کاغذ قیچی!»
من سنگ اوردم و او کاغذ.
-هاهااااااااااااااااااااااااا دیدی درست نمیگفتیییییی
+عهههههههههههههههههه
وهمین طور که هرچهار شکلات را یکجا میکرد توی دهنش.(دهان خیلی جاداری هم داره فرزندم?)گفت:«حالا عیب نداره بیا ادامه فیلممون رو ببینیم.»
همینطور که داشتیم فیلم میدیدیم یکهو فهمیدیم صدایی از بیرون خونه می آید.....
رفتم از پنجره بیرون را دیدم. تعدادی فرد سیاهپوش به خانه نزدیک می شدند.
اگر مامان صدای جیغم را می شنید حتما بیدار می شد..بنابراین فقط بی صدا جیغ زدم.
گفتم:«دیدییییییییییی راست گفتممممممممممممممممم اومدن بدزدنموننننننننننننننن»
دوستم گفت:«نههههههههههههههههههههههه!!!واقعا اومدن بدزدنمونننننننننننننننن!!!!!!!!!!»
دوباره از پنجره نگاه کردیم و دیدیم سیاه پوش ها به ما خیلی نزدیک تر شدند.
سیاه پوش ها از دیوار بالا آمدند و خیلی خیلی نزدیک تر تر شدند.
قبل از اینکه وقت کنیم پنجره را ببندیم وارد اتاقم شدند و دوتایشان با چوب زدند پس سرامان!
همینطور که داشتیم از هوش می رفتیم،چهره ی شخصی جلوی چشم هایمان آمد
و بعد دنیا جلوی چشممان تیره و تاریک شد.
وقتی چشم هایمان را باز کردیم و به هوش آمدیم،
دیدیم شخصی روبرویمان ایستاده
یادمان افتاد این کیست!
:«تو همانی هستی که لحظه آخر دیدیم!!!!»
گفت:«خب؟/:»
دوستم گفت:«برای چی مارو آوردین اینجا؟؟؟؟»
گفت:«بعدا همه چیز معلوم میشه!من او هستم....دنبالم بیاید!!»
«او؟»
-آره اسمم او عه
دوستم گفت:«هه ههه چرا اسمت اوعه؟?»
او گفت:« زهرمار!»
و ما هم تصمیم گرفتیم تا عصبی تر نشده دنبالش برویم.
رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک ساختمان خیلی خیلی بزرگ.
از او پرسیدیم:«اینجا کجاست؟»
:«اهم...چیزه...دادگاهه»
گفتم:«دادگاه برای چی آخه؟؟؟؟؟»
او گفت:«هرکسی که اینجا میاد یعنی یه کاری انجام داده که باید در دادگاه بهش رسیدگی بشه!»
گفتیم:«آخر چرا؟؟؟»
گفت:«زیرا من میگم!»
گفتیم:«خب تو دادگاه چیکار باید بکنیم؟»
+از خودتون دفاع کنید!....من چون می دانم بچه های خوبی هستید سعی میکنم کمکتون کنم.»
-از کجا میدونی؟
+کلاغا خبر رسوندن?? خب حالا برید دادگاهتون دیر نشه.
وارد دادگاه شدیم.
دورتا دور سالن را مردم پر کرده بودند.قاضی هم جلوی همه روی صندلی نشسته بود.
تا آمدیم سلام کنیم قاضی داد زد:«چرا به خود اجازه ی انجام این عمل ناشایست را بداده اید؟؟؟!»
گفتم:«میدونم....ما برای این اینجاییم که دوستم چهارتا شکلاتو یه جا خورد.»
قاضی گفت:«چه مگویی؟؟»
او از ته جلسه داد زد:«اگه میخواین حرفتونو بفهمه باید عین خودش ادبی صحبت کنید!!!!»
من گفتم:«بنده در جریان می باشم که به دلیل خوردن همزمان چهار شکلات اینجا هستیم!»
قاضی گفت:«چه گفتی؟؟؟»
دوستم گفت:«شاید باید ادبی تر بگی.»
گفتم:«باش»
ادامه دادم:«ما در جریان بوده ایم که بدین سان به اینجا فراخوانده بشدیم که عمل اسف انگیز خوردن چهار شکلات را فاعل شده بیدیم!»
قاضی گفت:«چی؟؟»
داد زدم:« د میگم ما بدانستیم که هرآینه برای این به حضور باشخصیت و محتشم شما بشتافتیم که به میل نمودن چهار شکلات متهم نماده شدیم و از شما بخشش این تطاول را خواستاریم!!!!!»
قاضی گفت:« نه منظورمان این است که چرا فکرنموده ای که دلیل متهم بودنت خوردن چهار شکلات است؟؟!»
گفتم:«وا،پس اتهام ما چیست ای بزرگوار؟!»
قاضی سرش را پایین گرفت و گفت:«اتهام تو حسودی و بدگمانی و حریصی در برابر دوستت است!»
گفتم:«آخه چرااااااااااا؟؟؟»
قاضی گفت:«وقتی که به دوستت گفتی اگر چهار شکلات را همزمان بٌخرَوی می دزدنت از روی حسادت بود!»
- 0:
+این است رسم دوستی؟!
دوستم گفت:«درست است!»
گفتم:«چی؟! ما که این حرفارو با هم نداشتیم!!»
در گوشم گفت:« من حواسشونو پرت میکنم بعد در میریم!»
گفتم:«باش»
دوستم بلند گفت:«آری! حق با شماست! تا کی کینه؟تا کی دروغ؟تا کی طمع؟ تا کی قدر برادر را ندانستن؟؟! تا کی؟!....چرا انقدر راحت دل هم را می شکنیم!؟ چرا انقدر راحت پشت سرهم حرف می زنیم؟؟؟؟ تا کی انقدر ساده و لذت بخش از پشت به هم خنجر می زنیم؟! آیا معنی یک دوست واقعی همین است؟؟ پس کی روزی می رسد که قدر دوستانمان را بدانیم؟؟؟! پس کی می آید روزی که از حرص و طمع بی زار شویم؟؟؟ پس کی؟؟ چه موقع می رسد روزی که دوستان سر هم داد نزنند؟همدیگر را مسخره نکنند؟؟این است جامعه ای که ما ساختیم؟؟؟ این است افتخارمان؟؟؟؟چرا قدر دوستانمان را نمی دانیم؟؟چرا هر روز صبح جای سلام صبح بخیر با دعوا صحبتمان را شروع می کنیم؟؟ پس کو؟پس کو آن که دم از صلح می زد؟؟از دوستی؟؟ مهربانی؟؟ پس چرا بیدار نمی شویم؟؟؟؟؟؟»
برگشتم و به دوستم گفتم:«الان میتونیم بریم!!»
همین طور که می دویدیم دوستم بهم گفت:«میشه از این ببعد سعی کنی آدم باشی که اینجوری تو دردسر نیفتیم؟/:»
-چشمممممممممم
اینم همینجور جیگلی بید بگذاشتمش!