آن ها

آسمان پرشده بود از ابرهای سیاه رنگ و دود گرفته،،خورشید مثل قابلمه مسی چرک گرفته جانی برای عرضه‌ نداشت.روزگاری ملال آواربود.
همه چیزتکرارمیشد.ازگرانی های روزمره تابی تفاوتی خلق نسبت به هم،خبرهاهم همچنان تکراری بودند انگار سردبیر ها جوهری اضافی داشتند وقصدپرکردن متنی بی فایده.
ولی همین روزنامه ها تنها عامل باخبرشدن از عالم بیرونی برای من بودند. آدمی تازه بیکارشده از کار ،خسته ودل زده از فضای دیچتال ،که با حقوقی چندرغازی بیمه بیکاری زندگیش را می‌گذارند.
طرز روزنامه خواندن من اینگونه بود،که تیترهای کوتاه را اول باچشمم دنبال میکردم،اگربه نظرم خبر مهمی می امد.
بعدآنرا کامل وبا جزئیات ریز می‌خواندم.
برای خودم یک فنجان قهوه میریزم، روی صندلی کنار پنجره ،جای که درخت پاییز زده گلابی درراستای دیدم است مینشینم .
روزنامه ی امروز صبح خبرعجبی تیتر کرده بود‌!.
پرنده ی نحس.؟!
پرنده ی که هیچ تصویر واضح از او در دسترس نبود ،الاعکسی تارو کدر که یک دروبین مداربسته کم کيفيت از او ضبط کرده بود.
درگزارش ها آمده بود‌. هرجا این پرنده پایش را بگذارد،ویرانی و خرابی پشت سرش روانه می‌شود.
تلفات نحسی این پرنده به گزارش همین روزنامه دو خانه یک کارخانه ی آبمیوه سازی ،دومغازه ی فرش فروشی وسه کارگاه‌ سبد سازی بود.
در آخر هم جايزه ی برای کسی آن نگون بخت را شکارمیکرد تعیین کرده بودند. هشت میلیون تومان.

معلوم نبود، باز صاحب قدرتان دوباره چه خوابی برای مردم دیده بودند.وگرنه هرچیزی را شنیده بودیم ،الا پرنده نحس.
به رسم قرار هميشه گی ام با پرنده ها،یک نان خشک را قشنگ بادستم ریز کردم،بردم داخل حیاط آن را روی موزیک ها پنهن کردم.
اول سه گنشجک آمدن بعدیکی رفت ورفیق هایش را صدا کرد،تعدادشان در یک آنی به بیست گنشجک و چهار کبوتر رسید.
با خودم اندیشیدم ،کاش آدمها زره ای از مرام این گنشجک ها را داشتند.
خودمن باچشمانم در اداره ی که کار می‌کردم،آدم‌های دیدم که شغل دومشان کارمندی بود.
آنها بیش از آن که کارمند باشند. زیرآبزن و چاپلوس بودند.
این ادمها سلامشان ،رفتارشان،کردارشان، وارتباطشان همه گی بر اصل ضربه‌ زدن به طرف مقابلشان است و بس.
بوی تعفن باز ازافکارم به مشامم خورد.
درهمین حین زنگ خانه به صدا درآمد. مأمور بیمه بود. با دفتر وخودکاری دردست، بادیدن من چهره اش در هم رفت .گویا دلش میخواست من خانه نباشم تا همین چندغازپول بیمه ام را ببرد و بیشتراز این به خودش زحمت آمدن درخانه ام راندهد.
بعد از امضا کردن ،مامور بیمه بدون حرفی با قیافه ی سرد از من دورشدورفت.
درمیان آسمان کدر وآلوده ،پرنده ها درحال جولان دادن بودند. نگاهم محوپرواز ومانورهای ماهرانه یک باز شکاری شد.
به داخل خانه بازگشتم پنجره راباز کردم تاهوای فسادشده ی اتاق عوض شود.
پاکت سیگارم راآوردم،یک سیگار ازدرونش بیرون کشیدم،من سیگاری نیستم ولی اززمانی که بیکارشدم ،سیگار به من آرامش خاصی می‌دهد.
بیکاری هرچند یک معضل برای آدمی است.
امابه نظرم بعضی وقتها برای انسان واجب است.
که گوشیه ی بنشید هیچ کاری انجام ندهد. ودر خودش فرو رود، تاببیندکدام سمت است.
از وقتی یادم می‌آید‌. مانند یک ربات اهنی فکرو ذکرم فقط کار و کاربوده،نه تفریحی نه سینمای ونه سطری مطالعه ، اما حالا با آزادشدن وقتم کتاب می‌خوانم،فیلم تماشامیکنم واگر این مامور لاکرداربیمه بگذارد تفریح هم میروم.

روی صندلی کنار پنجره باز اتاق مشغول مطالعه ی کتابی از گابریل گارسیامارکز میشوم ،بنام پاییز پدر سالار. واقعا چه زیبا نویسنده عاقبت یک شخص دیکتاتور را به نمایش می‌گذارد.
دراین بین صدای بال زدن پرنده ی مرا از داخل متن های کتاب بیرون کشید.
وای خدای من! تا حالا اینگونه موجودی را ندیده بودم .
رنگش بمانند لیمو زردبود،و نوکش به سفیدی برنج ،بالای پیشانه اش مثل انبه رسیده به رنگ نارنجی میزد.ابهتش مثل عقاب وزیبایش مثل طاووس هندی بود.
ازچشمانش رنگی سرخ ساطع می‌شود.
اول بالای کمد قهوه ی رنگ ورورفته ام نشست.
من فقط با چشمان از حدقه بیرون زده ام او را دنبال میکردم .
بعد آمد و لبه ی پنجره نشست هیچ عکس‌ العملی انجام ندادم، پرنده همین جور من واتاقم را با دقت تمام رصد میکرد.
بعداز چند دقیقه بال هایش را گشود و آنجا رفت.
روز بعددرهمان ساعت پنجره را بازکردم دوباره سرو کله اش پیدا شد.
اینبار کمی نزدیکترمن آمد. امابعدازمدتی لبه ی پنجره نشست وباز پر زد ورفت.
این داستان چندروز مکررتکرار شد.تا باعث اعتمادی دوجانبه میان من آن پرنده ی افسانه ی گردید.
آنروز چنان به من نزدیک شده بود ،که من فقط محوزیبای بی وصفش شدم.
نزدیک به سه ساعت یک ریز او راتماشا کردم.
عصاره ی باستانی که بوی کوزه ی گلی قدیمی میداد،از خودش در کل اتاقم منتشر کرد.
جوری که از بویش چنان مست ومدهوش شدم،
که به خوابی عمیق رفتم.
خوابی شبیه به شب اول مرگ،ناگهان دوباره پرنده ی به گفته رسانه ها نحس بربالینم ظاهر شد.نمیتوانستم حرف بزنم انگار حلقم را باچسب پرکرده بودند.
پرنده گفت آرام باش من هیچ ضرری برای تو ندارم و کمی نزدیکتر من آمد.
گفتم یه سوال دارم؟چرا برتو برچسب نحسی را چسبانده اند. به هیبت وظاهرزیبایت که مینگرم چنین چیزی را نمیبینم.
پرنده گفت:نحس! نحس آنهای هستند که قلب های شمارا به تاراج برده اند. تاحالابه خودتان نگاهی کرده اید؟آیا زره ای محبت وعشق در اعماق وجودتان سراغ دارید.
نحس کسانی هستندکه آسمان ودریاها را از شما دزده اند ونعمت شکرگزاری را شما سلب کرده اند.
آخرین باری که ستاره ها وماه را تماشاه کردی یادت هست؟آخرین باری که ازنعمت سالم‌ بودن شکرگزاری کرده ای به یاد داری؟آنها بااستفاده از تکنولوژی های پيشرفته راه آزادی را برآدمها مسدود کرده اند.هیچ کس آزاد نیست همه دربند هستند واین بزرگترین نحسی بشریت است.که نامش خودفراموشی است.
بعد گفتن کلمه ی خودفراموشی دریک آن پرنده از نظرم غیب شد. از خواب سنگینم بیدار شدم،هوا تاریک شده بود. بادی سرد از پنجره باز اتاقم وارد خانه شد.
هرچه این‌سو و آن‌سو را نگاه کردم هیچ اثری از آن پرنده زیبانبود. گویا همه خواب وخیال بودواصلا آن پرنده پایش را آنجا نگذاشته بود.
بغضی غریب درگلویم چنبره زده ،چشمانم پراز اشک شد. به راستی آنها کیستند؟که سبک زندگی مارا تعیین میکند؟ تعیین می‌کنند چگونه لباس بپوشیم ،چگونه رفتاری درست وغلط است،چگونه غذای بخوریم،آنها بزرگترین غارت گران زمانه هستند وگنج بزرگ آزادی را ، از ما دزده اند.
آری پرنده راست میگفت آنها نحس هستند.انها مارا از انسان بودنمان دور کرده اند وبه نیستی هاسوق دادن .

نویسنده:ناصراعظمی