بار واژگانی را به دوش میکشم که به تازگی سقط کردهام و هنوز خون است که از من میرود
ستارگان خاموشِ تناش
- ستاره مرد . سپیده زد . چو یک فرشته ماهم . نهاده دیده بر هم . میان پرنیان غنوده بود . به آخرین نگاهش . نگاه بی گناهش . سروده واپسین سروده بود..
[ تقدیم به عینجان ف. زنی که ناخواسته روئید. تنها رقیبِ ژنهای آشوبگرم. ژنهای مشترک شرارتمان. ]

پگاه میشود. صیحه نمناک سکوت از دروازه شهیاد تا چارک آجر به آجر علیآبادیها سرازیر است. آبگوشت در شکمِ فربهی قابلمه، هنوز رنگ و رو نگرفته. شفیرهای در شکم هست که به مشابهِ وعده ظهر، رنگ ندارد. در شکمِ عيال هنوز قل قلی به راه نیست. ناخن میکشد و چرکِ زیر ناخن را به تماشا مینشیند. به اندازه پنج مشتِ باز، موی وز فرفری زیر چارقدِ ضخیم با دو گره، تلنبار شده بود. دو چشمِ ریز کهربایی داشت. به رویش یک ردیفِ کوتاه، مژههای تیز و تُنُک. ته سبیل بیجانی هم پشت لبش، سر سنگینی میکرد. یک جفت جوراب کرکی سمج، آن مچهای گوشتالویش را خفه میکردند ولی انگشت شست خودش را نجات داده بود. چادر به قوسِ کمرش پیچانده، با همان شلیتهِ روغن مالی شده، کاشیهای حیاط را فرز و بز جارو میکشید. زیر درخت گردو و در جوار تابِ آهنپوسیدهی سیمی. بوی دنبه از درز در، سرک میکشید و او فارغ از قیل و قال آژان و عوام، چهار شکمِ درشت زاییده بود. کبری نام طفل اول بود. قنداق پیچ و کهنه به پای، دو، سه روزه کفافِ عمرش تمام شد. شبانه آقا، طفل را را چال کرد. عیال را خبردار نکردند. خبری نیست که صننار، بیارزد. عیال، خودش شنیده بود دختر حاجی سیفالله در کابارهی یهودیها مطرب شده است و نجسی میخورد. صدسال سیاه، جوانیاش را به پای پتیارهای چشم سفید نمیریخت که عاقبت بیعفت شود. کبری باید میمرد؛ الحمدالله که مرد. سه شکم بعد از آن، سه پسر شده بودند. نر و نقل و نجیب. پسر اول، سوگلی بود. پهن و پلید و خودش بعدها میگفت شهید. سالها بعد پشت فرمان بنز، در چشمان وق زدهی کوچهی حاتم، ویراژ میداد و تند و تند چشم میخورد. زن استخوان صاف کرد. اندیشید که وقت حجامت فرا رسیده است. دستی به زق زق کمر فشرد. دستی به عرق زیر غبغب وقتی النگوهای کلفتش، در چریغ آفتاب، برق برق میزدند. دانست یک جای کار میلنگد. انگار کبرای دیگری در شکم، تلنبار شده بود. تفش را روی زمین انداخت و لعنتی فرستاد. چه وقت آبستن است؟ ضربتی حوالهی شکمش کرد. «حناق بگیری آقا» یک بار زد. دوبار زد. درخت گردو سر به زیر انداخت. سه بار زد. آسمان، سیاه از سرودهی زاغان شد. چهار بار زد. گچِ دیوار شکست. پنج بار زد. زمین گرم شد. شش بار زد. سکوت. شاید جارو خجالت میکشید. چشمش افتاد به دیوارِ پشت در. ساعت روی یک ربع بعد از نیمهشب جمعهِ سر برج، خواب مانده بود. برج ثور.

-سی سالی که گردِ خاطرات شد. «این همه خال ریز و درشت را نداشتم. یکبارکی زیاد شدند. بزرگ شدند. از گودِ گردن تا الیافِ شکم و تیرهی کمر. همچون غباری نشسته بر پیچ و خمِ بخیههایم..» گفتم: پوستت به سپیدهی صبح دماوند است. این خط و خالها بر نرمهی این معجر سفید، شبیه به نقش و نگار اختران رقاصه بر پارچهی شبرنگ آبادیها، بیشتر توی چشم میآید. خندید: های های!
«..همیشه برای مامان میگفتم زائوها، دستی بر جمالِ شکم مینوازند و زبان، خوش میچرخانند. در خلوص، شاعره میشوند. در خفا قرآن قرائت میکنند. طبق طبق نذری، نذرِ عوام الناس. بچه را ترگل و ورگل میزائیدند. از سر پنجه این زنان بر جنینِ نارسشان، نور میغلتید..»
خاموش شد. انگار که شمع شکستهای را، طوفانی ببارد. مردمکهایش در گردانِ فلک چرخید. و من باب روالِ زیباییاش، طره طره مژههای درازش را دیدم که به پیش تابیدند و تا پلک پشتی رسیدند. به یوم اللهی نگاه میکرد که در ترازوی عبرت من نمیگنجید. به نقطهای که تنها در راسته بازار نگاه مرطوب او چرخیده بود.
«ولی مامان، سپیده پیش از ظهر تا غروب و شام، از زمین میپرید تا آسمان. آنقدر میپرید که نوک حنایی انگشتش، تا سر میلهی تابِ آهنپوسیده توی حیاط میرسید. گردوهای سبز از تبِ بند رفتهی من سیاه میشدند. او میپرید و من نمیافتادم. به کجا آویخته بودم دستانم را؟ که میکوفت و نمیمردم. کفر میگفت و نمازش را مگر در مسجد و زیر منبر، به کام نمیگرفت. این خالها گرد و خاک زیر گالشهایش بودند که هربار میپرید، از عبوسِ زمین برمیخواستند و میریختند روی تن من. ما نخستین طفلانِ پناهنده رحم مادر بودیم که خرابهی شریعتش بود و ملعبهی اشتباهش. نُقلِ زبان زنِ دهاتی که در قصههایمان گفته باشد: دختر ننگه. مرا نُه ماه و هزار روز به سلابه کشیدند. و شاید سخت باور کنی که چگونه ناخواسته میآیی؛ ناخواسته دوام میآوری و ناخواسته زنده میمانی. زندگی، غرامتِ ناخواستهی ما به خویشتنِ طلبکار است. همین و بس»
به شکمش نگاه میکنم. که در چنگال دستانِ سفیدش، انگار میگرید. جنین چنین برای محنتِ مادر، اشک میبارد و او شاید امروز خودش را باردار است.

در پایان: زن فارغ از جنس و ملال و رویه، نازیست که از آهِ هستی ترواش میشود، غمی مشتعل که مبلغ میشود و در آن بنیهی ظریف، غلاف میگیرد. و روزی امینه بولوتِ بیجان نوشت: «یک زن در شكماش يک دنياى بزرگ را جای داده بود؛ امّا شما نتوانستید در دنياىتان جايى براى يک زن باز كنيد.» و من گمان کردم آن زنی که در ماوای شکم، بیجهان است؛ چگونه دمش در این زیستگاه دلخراشِ کربت، به بازدم میرسد؟ و بله. اویار حقیقت میگفت. «دردهای یک زن، خیلى بیشتر از آنیست که به زبان میآورد..»
این دختره چرا هنوز ازدواج نکرده؟
...《ناز و نیاز》...
من شلختهام؟