چکه‌های قلم

شاید واقعا لازمه به خودم یادآوری کنم که زخم‌هام هویت من نیستن. اونا فقط بخشی از داستان زندگی منن. شاید اینجوری بخاطر چیزهایی که نداشتم و از نداشتنش زخم برداشتم، حس بدی نداشته باشم. شاید اینطوری با خلأهای روحم راحت‌تر کنار بیام و مطمئن بشم که یه روز بدون اینکه بفهمم موفق شدم جای اونا رو پر کنم و بعد می‌تونم به اثری که روی روحم خلق کردم نگاه کنم و لذت ببرم.

شاید یه شب بدون اینکه حواسم باشه، متوجه بشم که دیگه به محض تاریک شدن هوا، دردهام بالا نمیان که خودی نشون بدن. چون شاید اونموقع دیگه دردی به اون عظیمی روی تنِ روحم نباشه. شاید یه شب متوجه شدم که دیگه قفسه‌ی سینه‌ام سنگین نیست. شاید دوباره یه روز، غمگین نبودم یا حداقل با غمی که توی قلبم لونه کرده، راحت کنار اومدم و اجازه دادم همون‌جا زندگی کنه. تا وقتی که خودش خسته بشه و از پنجره‌ی قلبم پرواز کنه.

شاید دیگه دیدن یک سری تصاویر و خوندن یک سری متن‌ها کمتر به دردم آورد‌.

دیشب مثل دیوونه‌ها شده بودم. اولش خندیدم. خیلی هم خندیدم و بعد به همون اندازه و بیشتر گریه کردم. نه اینکه باور محدود بعد خنده گریه‌ست رو داشته باشم نه. من فقط مطمئنم یه روز دلتنگی کار دستم میده. دلتنگی راه و بی‌راه برای آدم‌هایی که هستن و رفتن. مسخره‌ست؟ شاید. احساس، هرگز منطق حالیش نشده. اما اون شب‌هایی که از گریه به تنگی نفس می‌افتم و باز کردن پنجره‌ی اتاقم میشه پناهم، دوست دارم گرم‌ترین آغوشم رو به خودم هدیه بدم‌. همون شب‌هایی که گوله گوله اشک میریزم گونه‌هام خیسه و سرمای هوا لرزه به تنم میندازه و وقتی آهنگ به اوجش و اونجایی که قلبم رو لمس میکنه میرسه، نفس عمیق می‌کشم و اشک‌هام شدت میگیره. توی اون لحظه‌ها، دیدن آسمون و ستاره‌هاش آرومم میکنن. اون شگفتی‌ای که هیچوقت به چشم‌های شیفته‌ام تکراری نمیشه. دیشب، ماه بین اون ابرهای چموش بدجور می‌درخشید و برای من نماد همون زخم در حال خونریزی‌ام بود که بیشتر از همیشه توی شب‌ها به چشم میاد و گاهی چشمم رو میزنه!

و گاهی فکر میکنم تنها خصلتی که از دختر بودن برام مونده، همین احساسات لطیفه که شب‌ها از سایه‌اش بیرون میاد و کنارم با احتیاط میشینه. که مبادا منم مثل بقیه طردش کنم و بخوام گلوش رو بگیرم تا خفه بشه! آخه میدونین، چند روزیه که بیشتر از قبل حس میکنم، از دختر بودنم فاصله زیادی دارم. چون هیچوقت نذاشتن آزادانه اونطوری که می‌خوام باشم.

شاید بهتر باشه متن اون شبم رو فقط کپی کنم.

قبلا نوشتم از اینکه من دوست نداشتم بیشتر از سنم بفهمم و درد بکشم و خیلی چیزها برام عادی باشه و سطحی.
امشب میخوام از سوزش یه زخم دیگه از روحم بنویسم.
من هیچوقت خودم تصمیم نگرفتم که نقاب جدی و سرد بزنم صورتم وقتی حس کردم پسری ازم خوشش اومده.
من هیچوقت خودم تصمیم نگرفتم رفتارم جدی باشه و خودم رو مستقل و بی‌نیاز به هیچ مردی نشون بدم و عادت کنم به اینطور زندگی کردن.
من هرگز نخواستم احساساتم رو سرکوب کنم و خیلی وقتا لباس‌هایی بپوشم که ازشون خوشم نمیاد ولی فقط مجبور بودم.
من با زنانگی خودم خداحافظی کردم چون نمی‌تونستم زندگیش کنم. نمیذاشتن. خانوادم. جامعه. مدرسه و همه.
من با لطافت رفتارم در مقابل مردها زمانی خداحافظی کردم که ازشون ترسیدم.
بمونه چرا. چون دیگه چراها مهم نیستن. مهم اینه چطور به این نقطه رسیدم.
به این نقطه‌ی دردناکِ پر شده از مقاومت.
تنها کسی که اشتیاق درونم رو روشن نگه میداره مامانمه. اونم طردش کرده اون زنانگی زیبای وجودش رو؛ اما خودش برای من کافیه تا بتونم به زندگی ادامه بدم.
بغض امشبم با بغض‌های شب‌های دیگم خیلی فرق داره. این بغض داستان طولانی پشتش داره. این بغض از اوناست که هیچوقت نترکیده. چون صاحبش هیچوقت نخواسته این دردش رو به روی خودش بیاره.
به جاش نفرتش رو با رفتارها و گاها حرف‌هاش به روابط عاطفی و صمیمیت و موهای بلند و لباس‌های کوتاه نشون داده.
در حالی که اگه یه جای دیگه بود، مطمئنم همین دختر، مجنون همه‌ی اون‌ها می‌شد.


خوشبختی به آسانی دست‌یافتنی نیست؛ یافتن آن در درون خود دشوار است و در جای دیگر ناممکن.
نیکولا شامفور
درون من مدت‌هاست که جهنمه. هر جوونه‌ی امیدی که میزنه و هر غنچه‌ی مسروری که باز میشه، بلافاصله تو آتیش غم‌هام می‌سوزه. باغبون قلبم برای به پایان بردن این جهنم خیلی خسته‌ست. نمیدونم کی سرپا بشه؛ اما مطمئن میشم وقتی اراده کرد و بلند شد، باغچه‌ی سوخته‌ی قلبم رو به باغ باشکوهی از درخت احساساتم بسازه. باغی که هر گلی، هر درختی و هر بوته‌ی خاری توی اون، برام پر باشه از حس زندگی. فرقی نداره اون گل، لذت زودگذرم باشه یا اون درخت، تلاشی که هر روز باید بهش برسم و آب بدم. فقط باید مواظب اون بوته‌ی خارها باشم. اگه به اون بوته‌های درد اهمیت بدم، نهال خوشحالیم رو خشکیده و غنچه‌ی لذتم رو پژمرده نمیکنه.



پخته نخواهی شد، مگر بعد از آنکه احساس کردی سرشار از سخنی ولی لازم نمی‌دانی به کسی چیزی از آن بگویی.
جبران خلیل جبران
من نمیدونم دقیقا از چی حرف میزنی خلیل‌جان. اما مگه خودت هم نویسنده نیستی؟ مگه ما برای گفتن حرف‌هایی که تو دنیای بیرون خریداری ندارن، به قلم متوسل نشدیم؟ پس من چطور بعد از اینکه از سر درد پر شدم از واژه، سکوت کنم و بسوزم؟ مگه تا قبل از پناهگاه شدن قلم برای قلبم، مهر سکوت به قلبم نمی‌زدم؟ حقیقت اینه که نمیدونم اون پخته شدنی که تو ازش حرف میزنی، چیه و چجوریه. اگه روزی فهمیدمش، با سکوت نشون میدم که یادش گرفتم.



خوشبختی از آن نوع شیرینی‌هاست که باید بلافاصله و گرم گرم خورده شود. نمی‌توان آن را با خود به منزل برد. همین که کسی بخواهد آن را به هر قیمت شده حفظ کند، به یک جهنم مبدل خواهد شد.
رومن گاری
مدت‌هاست که یاد گرفتم عمر خوشی‌هام کوتاهه و باید دودستی توی اون لحظه بهشون بچسبم و از خدا تشکر کنم که من رو لایقش دونسته. چون میدونی؟ انگار وسط یه جنگ از تمام احساسات بد داریم زندگی می‌کنیم که هر لحظه باید منتظر هجوم یکی از اون سربازهای دشمن باشیم تا مبادا زخمی بشیم یا زخم‌های قبلی‌مون سر باز کنن. البته یادم رفت بگم، گاهی به یاد آوردن خوشی‌هایی که قبلا داشتی و الان نداری‌شون یه نوع دیگه از جهنم رو برات تجلی میکنه. به قولی خوشبختی حد فاصل بین دوتا بدبختیه که همیشه بدبختی طولانی‌تر میگذره. سخت می‌گذره. جون میده تا بگذره. اما خوشبختی؟ در حد یک چشم بهم زدنه.



سه بخش آخر برگرفته از چالش روان‌نویس عزیزم و یلدای روشن قشنگم بود.


و در انتها آهنگ پرنده از معین و سیاوش قمیشی خیلی زیباست قبول دارید؟:)




دلت بخواد دوباره از ته دل بخونی
از ترس ریزش اشک غمگینو بی صدا شی
میشه پرنده باشی اما رها نباشی
میشه دلت بگیره اسیرِ غصه ها شی
حالا که آسمون هم دنیای تازه ای نیست
اونوقت یه جا بشینی محوِ گذشته‌ها شی