نویسنده، دانشجوی ارشد جامعهشناسی
یک چنین شبی بود، دو سال پیش.
سال ۰۲، یک چنین شبی، با مامان توی راه یکی از هتلهای اصفهان بودیم. من مثل همیشه روسری سیاه و سفیدم را سرم کرده بودم؛ البته درست یادم نیست. شاید هم روسری دیگری بود؛ ولی من یادم نیست. این را فقط روی این حساب میگویم که من همیشه برای جلسه اول آن روسری را سرم میکردم.
آن سال یک چنین شبی میشد شانزدهم فروردین. شب نیمه رمضان. شاید چون شب عید بود من روسری رنگ روشن پوشیده بودم... مثلا آن روسری آبی را که یک کیف همرنگ خودش دارد. آره خودش بود... همان را پوشیده بودم؛ با چادر قجری. وقتهایی که میخواهم سنگینتر و خانمتر به نظر برسم، چادر قجری میپوشم؛ توی ملاقاتهای رسمی.
شب نیمه رمضان بود؛ شب عید. من خوشحال بودم و خوشحالیام ربطی به آن ملاقات نداشت. خوشحالیام از جنس آن مستی و سرخوشیِ شب سوم شعبان بود. چه فرقی میکند شب سوم شعبان یا شب نیمه رمضان؟ کلهم نورٌ واحد.
خوشحالیام بخاطر شما بود آقای مهربانم. چون شما را خیلی دوست داشتم و دوست دارم و دوست خواهم داشت. انگار قرار بود واقعا دوباره به دنیا بیایید و من ذوقش را داشتم. انگار قرار بود واقعا ببینمتان.
آن شب، توی راه هتل، من خیلی کوتاه با شما صحبت کردم. گفتم این ملاقات امشب با همهی قبلیها فرق دارد؛ چون شب تولد شماست و شما باید به طور ویژه روی آن نظارت کنید. بعد هم ازتان خواستم عقل و قلبم را به سویی هدایت کنید که صلاح دنیا و آخرتم در آن هست؛ ازتان خواستم هرچه شد، خودتان حواستان به من باشد و خودتان امشب را برایم مبارک کنید.
غیر از قول و قرارهای آن شبم با شما، چیز زیادی از آن شب یادم نیست. یادم هست که شربت گلگاوزبان سفارش دادم. و یادم هست که مثل همیشه خیلی ساکت و سرسنگین و جدی بودم، و یادم هست که او دقیقا برعکس بود. این که دقیقا چه گفتیم و شنیدیم هم یادم نیست؛ یعنی همان حرفهای اولیه بود دیگر... ولی من اولین بار بود که احساس کردم دارم با یک آدم واقعی گفتوگو میکنم؛ نه یک ربات که چهارتا جمله را از توی دوتا سایت و کتاب حفظ کرده تا تحویل من بدهد.
سال ۰۲، یک چنین شبی، شب تولد شما، طی اتفاق نادری، من تصمیم گرفتم که به او نه نگویم و بروم جلسه بعدی.
سال ۰۳، یک چنین شبی، ششم فروردین بود. شب تولد شما بود و من باز هم برگشتم در خانهی شما. یک دور حرفهای سال گذشته را با شما مرور کردم و ازتان خواستم مرا در میانه راهی که با شما آغاز کردهام تنها نگذارید. ریش و قیچی را دادم دست خودتان؛ نه فقط ریش و قیچی که تمام زندگیام را. گفتم حالا که با نگاهِ کوثریِ شما آغاز شده، نگذارید ابتر بماند.
و امسال، همچنان سال ۰۳، امشب، باز هم شب تولد شما، زیر سایه شما و نگاه مهربانتان، من و او ما شدهایم.
دعامان کنید آقای مهربان و بزرگوار ما.
میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک✨


مطلبی دیگر از این انتشارات
📚کتاب هایی که هر بانویی باید بخواند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
این دختره چرا هنوز ازدواج نکرده؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ماندگار یک عشق