شغل: پیامبر

بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم

ژن؟

وراثت؟

تغذیه خوب؟

خواب کافی؟!

نه...

آدم‌ها به اندازه سوال‌هایشان قد می‌کشند.

مساحت روح آدم ها را کنجکاوی‌شان تعیین می‌کند. مثلا یکی از بچگی کنجکاوی‌هایش را هل داده به سمت کاپوت ماشین و حالا تعمیرکار ماهری شده است. یکی شب و روزش با توپ ور رفته و حالا فوتبال بازی می‌کند. دوست من هم که دیوانه‎‌وار مسائل مالی مربوط به بانک را می‌خواند، چند ماه است در بانک مرکزی استخدام شده است. القصه اینکه هرکس که فکر کرده هرجا می‌تواند آجری به آجرهای از پیش روی هم چیده شده اضافه کند به همان دیوار نزدیکش کرده‌اند. دنبال کنجکاوترین آدم‌ها و سوالات قد بلندشان می‌گردی؟ همان‌ها که از چطور زنده شدن مرده‌ها  می‌پرسیدند؟ نگرد. همه‌شان پیامبر شده‌اند.

و من چقدر دوست داشتم پیامبر باشم...

دوست داشتم بتوانم راه بیفتم به سمت آدم‌ها...در چشم بعضی زل بزنم، با لبخند...و بهشان مژده آرامش بدهم. در چشم بعضی هم خیره شوم، با خشم...و بگویم با من طرفید.

هیچ وقت آنطور که می‌خواستم نشد. امروز اما احساس کردم مبعوث شده‌ام. هم‌عصر با کلی پیامبر دیگر...به دلم انداخته‌اند که باید پیام‌بر باشم. پیام، ترس و وحشت و عذاب است، برای کسانی که یک عمر به دیگران ترس خورانده‌اند... و لبخند، برای کسانی که به کمتر از لبخند دنیا هم راضی شده‌اند.  

شبیه‌ساز پرواز یا شبیه‌ساز دادگاه‌های بین‌المللی برای دانشجوها شنیده بودم. این هم چیزی مثل آنهاست شاید...شبیه‌ساز پیام‌بر بودن. وحی آمده که دعوت را باید شبیه آخرین فرستاده، از خانه خودمان شروع کنیم...با روی خوش. معجزه ما پیامبران آخرالزمانی زنده بودن است...و لبخند زدن...و به زندگی عادی ادامه دادن.

سخت است، اما ادامه خواهم داد. مثل تو.

و چقدر حرف داشتم با مردمم. چقدر شعر در درونم سروده نشده باقی مانده است...اما فرصت نیست. حتی فرصت نداریم وصیت‌نامه بنویسیم. فقط، از اینکه با شما هم‌عصر بودم، از اینکه پا به پای شما در کشوری قدم برداشته‌ام که جلوی تمام سیاهی‌ها ایستاده است، به خودم افتخار می‌کنم. هیچ وقت مثل امروز به خودم افتخار نکردم.

امضا:

پیام‌بر بنی‌اسرائیل