میکند آشفتهام، همهمهی خویشتن
عزادار همه مردم جهان

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
دیشب در جواب ف که پرسید خواب بودی بیدارت کردم؟ گفتم: «نه، داشتم کتاب میخوندم». بعد بلافاصله ادامه دادم: «قشنگ میخوندی، بخون». ف به خوند ادامه داد و من توی تاریکی، همزمان با خوندن کتاب، با زیرصدای ترانه محلی ف بی صدا گریه کردم.
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که «هیچ یک حقیقت نداردِ» لیزا جول تمام شد. نتوانستم تحمل کنم. از اتاق زدم بیرون، به اتاقی دیگر. کز کردم گوشهای و به نیت نماز شب تکبیر گفتم. در قنوت بغضم ترکید. بالاخره ترکید و به هق هق تبدیل شد. چقدر منتظرش بودم.
همان ف یک روز میگفت «باورت میشود هنوز یک دل سیر برای سید حسن گریه نکردهام؟» میگفت «هی منتظر بودم وقتش برسد اما انقدر سرعت حوادث بالا بود که وقت عزاداری پیدا نکردم». میگفت و میگفت و من با تکان دادن سر جواب میدادم: «من هم همینطور».
دیشب اما فرق داشت. دیشب در آن قنوت عزادار شدم. بالاخره عزادار شدم. عزادار «نیتِن» که چقدر مظلوم بود. عزادار «الیکس» و حال آن لحظهاش که روی تخت نشسته بود و بالش را به شکمش فشار میداد و به اتفاقاتِ افتاده فکر میکرد. عزادار بودم. عزادار سید حسن. عزادار سوریه و لبنان. عزادار حسن طهرانی مقدم بودم که سنم به دیدنش قد نمیداد اما چقدر دوستش داشتم. عزادار حاجیزاده بودم که در اولین ساعات جنگ مستقیم با اسرائیل شهید شد و هنوز هم که هنوز است رفتنش را باور نکردهام. من حتی وقت نکردم پیش چشم دیگران درست و حسابی یک دل سیر برای مادربزرگم گریه کنم. دیشب عزادار مادربزرگم بودم که هروقت میرفتیم میگفت «حالا کو تا هوا تاریک شه»...«نمیشه یه شب دیگه بمونید؟»...«اقلا شام بخورید بعد برید»... و وقتی قبول نمیکردیم «باشه ننه»ای میگفت و با نگاه معصومانهاش بدرقهمان میکرد و میدانستم به محض اینکه در بسته شود تنهاییاش را به گریه خواهد نشست.
من دیشب عزادار تمام دنیا بودم. همه مردم جهان. همه آدمهایی که هر روز نگران عزیزانشان هستند و گاهی دور از چشم دنیا به مرگ آنها یا مرگ خودشان فکر میکنند و به هم میریزند.
عزادار پدری بودم که هر روز در غزه از خودش و دختر دو سالهاش فیلم میگیرد و منتشر میکند و زیرش مینویسد:«برای آنها که هنوز به ما اهمیت میدهند...» و میدانم که در دلش چه آشوبی است از هجوم این سوال که آیا فردا هم دخترش غذا دارد یا اصلا زنده است یا نه.
و عزدار همسرم که آنطور مظلومانه و معصومانه مرا دوست دارد.
من
دیشب
عزادار
خودم
بودم.
خودم که سالهاست میخواهم و نمیشود. میروم و نمیرسم.
دیشب از خدا پرسیدم چرا دنیایت اینقدر تلخ است؟ گفتم کدام دلخوشی میتواند در این ناکجا آبادِ خرابی که به آن تبعیدمان کردهای سرپا نگهمان دارد؟ گفتم «هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه»؟ در قنوت گفتم و گفتم و گریه کردم.
صدایش را شنیدم که جایی در درونم میگفت تو، مادربزرگت، همسرت، پدرت، الیکس، نیتن، همه بخشی از منید اما هیچکدام دیگر به من نمیگردید. ابهام صورتم را که دید ادامه داد: «بر میگردید ولی نه آنطور که دیگر خودتان نباشید». گفت: «تو تا همیشه تو میمانی، ولی اینکه با چه دید و چه عمقی جاودانه میشوی به خودت و همین روزهایت بستگی دارد. روزهایی که معلوم نیست تا کی ادامه دارد و هر لحظهاش که میگذرد دارد به تصویر جاودانه تو نقشی اضافه میکند». گفت:«هر عینکی در این دنیا بخری تا آخر از دریچه همان عینک به هستی نگاه میکنی». گفت:« هر اندازه ابعاد وجودیات را وسیع کنی به همان اندازه خدا میشوی».
پرسیدم بهترین کاری که در این دنیا میتوانم بکنم چیست؟
بلندگویی در درونم روشن کردند شبیه بلندگوهای مدرسه...و با صدای بلند در آن گفتند: عبادت به جز خدمت خلق نیست..
گفت:«به دیگران کمک کن. دیگران یعنی همسرت، پدر و مادر و برادرت...مردمت...و همه مردم جهان. همه کسانی که برایشان عزاداری. اما یادت باشد از آنها توقع نداشته باش. بده اما توانِ رفتهات را از من بگیر.».
صدای ح را در گوشم نواختند، آن روز که در خیابان میگفت: «وقتی اضطراب نمیگیرم که بفهمم کارم گره خورده به یک ابدیتی».
و حالا باید هر کاری را به ابدیت گره بزنم. به زور هم گره نمیخورند. نخ بعضی کارها بیش از این حرفها کوتاه است.
امان از دیشب...
و حمد مخصوص خداست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیچ چیز فراموش نشده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهارراه شوپن
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ ندیده