میکند آشفتهام، همهمهی خویشتن
هیچ چیز فراموش نشده است

ده سال آزگار، هر ماه با قطار راهی مسکو شدم اما هر بار که قصد رفتن داشتم، انگار که بار اول، تمام روز دلشوره میگرفتم.
همینطور، بعد از این همه سال، هنوز هم وقتی با تو روبرو میشوم تپش قلب میگیرم. درست مثل روز اول.
این دو اتفاق شاید هیچ ربطی به هم ندارند. اما بزرگترین شباهتشان به هم این است که درباره هر دو فکر میکردم یک روز عادی میشوند
و نشدند. هیچ وقت عادی نشدند.
میدانی...همه ما نیمهای تاریک در وجودمان داریم که فقط در تنهایی به دنیا نشانش دادهایم, عمدتاً هم شبها.
شبها، برای اینکه مطمئن شویم از چشم دیگران دور میماند. همه، حتی خودمان!
در جنگ اما قضیه فرق میکند. جنگ به آدم شهامت روبرو شدن با خودش را میدهد و آنجاست که تصمیم میگیری دیگر از سیاهیات فرار نکنی. برای من اما حرف ماه پیش و سال گذشته نیست. جنگ برای من خیلی قبلتر از بارباروسا و هجوم نازیها شروع شد. آغاز جنگ برای من، آن دوشنبهای بود که برای اولین بار در کراسنایا استرِلایی به مقصد مسکو با تو ملاقات کردم. کودتایی درونم رخ داد بر علیه همه چیز.
و حالا در میان آتش و دود جنگهای داخلی و بیرونی ایستادهام. در مه غلیظی که میگوید معلوم نیست فردا در کدام جبهه خواهم جنگید...و معلوم نیست قطار دیگری در کار باشد... و معلوم نیست اگر قطاری به راه بیفتد من به آن قطار خواهم رسید یا نه... و معلوم نیست بار دیگر تو را ملاقات خواهم کرد یا نه. حتی معلوم نیست حکومت سنپترزبورگ فردا به دست چه کسی خواهد بود.
اما در میان همین احتمالات بود که برگولتس جایی حوالی سنپترزبورگ نوشت: «هیچکس فراموش نشده...و هیچ چیز فراموش نشده است».
یک روز که جنگ تمام شده است، بیا.
بیا و چراغ بگیر روی نیمه تاریک وجودم، اگر بعد از جنگ، من بودم...و اگر نیمه تاریکی برایم مانده بود.
- لنینگراد -
- دویست و شصت و هفتمین روزِ محاصره -
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسی در جایی تصرف آلبانی را هوس کرده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهارراه شوپن
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ ندیده