چهارراه شوپن

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

جایی بین خواب و بیداری، در رختخواب به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد اگر در یک مدرسه موسیقی، مثلاً در فرانسه، ویولون زدن یاد می‌گرفتم. چرا فرانسه؟ نمی‌دانم...اما چند لحظه بعد، خودم را در خیابانی در قلب پاریس دیدم. خیابانی سنتی در بافت مسکونی شهر. آرام قدم برداشتم. انگار می‌دانستم خواب است. می‌خواستم حتی حس ناشی از فرود آمدن کفشم بر سطح خیابان را از دست ندهم. مغازه‌ها را از نظر گذراندم. پیش از رسیدن به چهارراه، به ساختمانی قدیمی برخوردم که از داخلش صدای موسیقی بلند بود. مدرسه موسیقی؟ انگار... .

باورم نمی‌شد.. .

آرام قدمی به داخل گذاشتم. آنقدر آرام و با طمأنینه که هنوز می‌توانم مسیر حرکتی فرمان مغزم به پای راست برای بلند شدن و جلو رفتن را مرور کنم. حیاط بزرگی بود که اطرافش را پنجره اتاق‌ها احاطه کرده بودند و دری برای ورود به داخل ساختمان. بوی چمن‌هایی که بین سنگ‌فرش‌های حیاط روییده بودند را هنوز می‌توانم جایی در درونم پیدا کنم. وارد شدم. کلاسی خالی توجهم را جلب کرد. روی در کلاس برنامه هفتگی آموزش به فارسی نوشته شده بود. همان جا در خواب هم تعجب کردم که چرا فارسی نوشته! پشت در اتاقی دیگر ایستادم. از آن درها که روبروی چشمانت به اندازه یک مستطیل، شیشه کار شده تا داخل اتاق پیدا باشد. کلاس در حال برگزاری بود. هنرجوها دور تا دور کلاس روی صندلی نشسته بودند. معلم، با دامنی تیره که تا پایین زانوهایش می‌رسید گوشه‌ای ایستاده بود و با لبخندی آرام به ویولون نواختن پسری جوان از هنرجوها گوش می‌داد.

بیرون زدم. تصمیمم را گرفته بودم. می‌خواستم اگر بشود هفته‌ای یک جلسه بیایم فرانسه و در کلاس‌های این مدرسه شرکت کنم. به چهارراه رسیدم. نمی‌دانم چرا بدون اینکه تابلویی دیده باشم حس کردم اسمش چهارراه شوپن است. (بیدار که شدم، Frédéric Chopin square را جستجو کردم اما نتیجه‌ای نداشت.) پشت چراغ کمی ایستادم تا مردم را تماشا کنم. دم غروب بود و خیابان خلوت، اما زندگی جریان داشت. زنی با کیف دستی‌اش در حال قدم زدن بود و پیرمردی با پلاستیک میوه در حال رفتن به سمت خانه بود. آن سوی چهارراه، ساختمانی بود شبیه مسجدهای تاریخی ایرانی. با همان آجرهای پر از روح و کاشی‌کاری‌های آبی در میان آجرها. ابتدای خیابان بود، اما معلوم نبود تا کجای خیابان جلو رفته است. اتاق‌ها و شبستان‌های متعدد داشت که پشت به پشت هم داده بودند و هرکدام سقف بلندتری نسبت به ساختمان جلوتر داشتند. سقف آخرین بخش پیدا نبود. جایی در ابرها گم می‌شد و آدم را به ابدیتی دلچسب نزدیک می‌کرد. باید می‌رفتم.

چند شب گذشت. دیشب در خواب ذوق داشتم آن مدرسه را به همسر نشان بدهم. با این تفاوت که این بار بلیت تاشکند خریدم. به تاشکند رفتیم اما به همان خیابان رسیدیم. دم در مدرسه پیرمردی بساط کرده بود و کتاب می‌فروخت. تقریبا تمام کتاب‌هایش فارسی بود. صدای فارسی صحبت کردن پسری از داخل مدرسه به گوش می‌رسید و من همچنان متعجب بودم. با همسر به چهارراه رسیدیم. کمی کنار دیواری نشستم و در سکوت خیره شدم به آدم‌ها...به آسمان ابری... و به آن مسجد.

این بار دلم می‌خواست آنجا زندگی کنم. در همان چهارراه. چهارراه شوپن.