تجربه دیدن فیلم Dune: مهدی و لسان الغیب

احتمالا شما هم مثل من کلی نقد خوب و بد راجع به فیلم Dune شنیدین، یا اینکه توی این مدت حداقل یه ده هزارباری اسمش رو توی سوشال مدیا دیدین و در موردش یه چیزایی خوندین. توی این شرایط، وقتی که فیلم رو دانلود کردم و خواستم ببینمش، کلی پیشداوری اولیه توی ذهنم چرخ میخورد که میدونستم قراره روی قضاوتم از فیلم تاثیر بذاره. مخصوصا دونستن این موضوع که کل فیلم واقعا توی صحرا فیلم برداری شده و حرکت شن ها و گرمای سوزان آفتاب واقعیه، اشتیاقم رو برای دیدن فیلم بیشتر میکرد.

در کل فیلم جالبی بود که بعد از دیدنش، وقتی تحقیق بیشتری در موردش انجام میدی، خیلی شیرین تر و جذاب تر میشه. اما مهم ترین تجربه من در زمان دیدن dune این بود که در تمام طول مدت فیلم، منتظر بودم داستان تازه شروع بشه!

فیلم dune یا تلماسه فیلم خوش ساختیه که داستان رو قدم به قدم تعریف میکنه و تمام جزئیات ریز و درشت رو یکی یکی پیش میبره. اول داستان کمی گیج کننده است، چون هیچ توضیحی داده نمیشه و تماشاچی یکراست وسط داستان فرود میاد و خودش باید کشف کنه که چی به چیه. و خب باید بگم که این خودش یکی از جذابیت های داستانه. یک ساعت اول فیلم عملا به اخت شدن تماشاگر با فیلم میگذره. و بعد از اون یک ساعت اولیه، تازه فیلم جذاب میشه.

اما جزئیات خیلی زیادن. و آینده بینی شخصیت اصلی، پاول، این حس رو به آدم میده که قراره کلی اتفاقات دیگه در راه باشه. کلی اتفاقات بزرگتر از چیزی که در هرلحظه ی فیلم درحال دیدنش هستیم. ولی وقتی فیلم تازه به نقطه ای میرسه که کل اون دو ساعت و نیم سعی داشته نشون بده که قراره به اون نقطه برسه، تیتراژ بالا میاد و این حس رو به منِ مخاطب میده که داستان هنوز به نقطه اوجش نرسیده و کلی چیز دیگه برای تعریف کردن باقی مونده. (تجربه شخصی من با دیدن تیتراژ فیلم این بود که انگار یه نفر با ماهیتابه توی صورتم زده!)

البته که این موضوع، بازگشت مخاطب رو برای سری دوم تضمین میکنه، ولی برای کسی مثل من که دوست داره وقتی یک داستان رو شروع میکنه، تا انتهای اون پیش بره و ببینه در آخر چه اتفاقی میفته، عذاب آوره.

اما راستش نکته ای که بیشتر از همه منو به فکر فرو برد، قضیه لسان الغیب و مهدی بود که بخش مهمی از داستان رو تشکیل میدادند. و برام جالب بود که چطور یک نویسنده آمریکایی در دهه 60 که هنوز تکنولوژی همه دنیا رو به هم وصل نکرده، از مفاهیم مربوط به اسلام توی داستانش استفاده کرده. بخش مربوط به مهدی و مسیحی که قراره بیاد و نجاتبخش مردم باشه، جز یکی از مهم ترین بخش های اصلی اسلامه و خب میشه گفت به خاطر اشتراکش با سایر ادیان، به راحتی در دسترسه. اما رسیدن به عبارت "لسان الغیب" نیاز به آشنایی با زبان عربی و مفاهیم عمیق تری از اسلام داره. واقعا این آدم چطور به این مفاهیم رسیده؟

(توی پرانتز به این مطلب اشاره بکنم که در فرهنگ ما، شاعر بزرگمون،حافظ، لقب لسان الغیب رو داره، یعنی الان پاولِ تلماسه و خواجه حافظ شیرازی هر دو دارای یک لقب هستن!)

کمی توی نت گشت زدم تا ببینم چیزی در موردش پیدا میکنم یا نه. ایده اصلی این مجموعه داستان (که طبق گفته ویکی پدیا، "اغلب به عنوان پرفروش ترین رمان علمی تخیلی تاریخ توصیف می شه" و از 6 کتاب اصلی که خود نویسنده، فرنک هربرت اونها رو نوشته و 16 تا کتاب فرعی که پسر نویسنده با همراهی یک نفر دیگه نوشتنشون تشکیل شده)، در اثر مصرف مجیک ماشروم به ذهن نویسنده خطور کرده (لینک) و بعد از شکل گیری ایده اولیه، فرنک هربرت 5 سال از زندگیش رو صرف گشتن و تحقیق در مورد بادیه نشین ها و فرهنگ صحرا کرده، طوری که تمام زندگی اش رو به این کار اختصاص داده و زنش توی این مدت نقش نان آور خانواده رو بازی میکرده (لینک).

جواب سوال من توی این 5 سال نهفته است. 5 سالی که اگر هربرت روی مطالعه و تحقیق صرف نمیکرد، اون وقت داستان جنگ ستارگان که کاملا برگرفته از تلماسه است به وجود نمیومد و در نتیجه تاثیری که این فیلم روی مخاطب نسل دهه 70 و 80 و 90 گذاشته هم ایجاد نمیشد و اونوقت ما با فرهنگی کاملا متفاوت توی سینمای امروز روبه رو بودیم و خیلی از داستان های شگفت انگیزی رو که تاحالا دیدیم، وجود خارجی هم نداشتن.

مساله دیگه ای که توی کتاب های تلماسه (و نه فیلم) بهش اشاره شده، مساله جهاده. Jihad، برای مردم صحرانشین fremen، بعد از ظهور مهدی اتفاق میفته و پاول به عنوان منجی موعود این جهاد رو رهبری میکنه، در عین حال میدونه که قدرت این مردم که حالا هدایت‌شده و سازمان یافته هستند، خیلی قوی و مستحکمه...

با اینکه دلم میخواست چیزهای بیشتری راجع به اینکه نویسنده چطور این روند ترکیب مفاهیم اسلامی با داستانش رو درپیش میگیره پیدا کنم، اما به بن بست خوردم. با اینحال میتونم بگم که به نظرم ترکیب داستان با مفاهیم اسلامی واقعا یه جورایی جالب و قابل توجهه.

نکته دیگه ای که بعد از دیدن فیلم ذهنم رو مشغول کرده، تفسیر دیگه ای از داستانه. واضح تر بگم. در اوایل فیلم میبینیم که وقایع در سال 10191 رخ میده. ولی این من رو به فکر فرو میبره که اگر واقعا مهدی موعود ما تا 8000 سال دیگه هم ظهور نکنه چی؟ تا اون موقع، حتما دین ما اون قدر دچار چرخش میشه که عملا چندتا از مفاهیم اولیه بیشتر ازش باقی نمیمونه و در این صورت، سرونوشت مردم سرزمین Arrakis، میتونه یه جورایی تصویر آینده ای دور و تخیلی از مهد پیدایش اسلام باشه. تصور کردن چنین دنیایی به صورت واقعی در عین جالب بودنش، ترسناکه!

خلاصه که دیدن dune برای من مثل خیلی از فیلم های دیگه نبود که از کنارش راحت رد بشم و فراموشش کنم. دیدن فیلم منو وادار کرد که مدتی رو توی اینترنت چرخ بزنم و مقالات مختلفی رو بخونم، با اینکه قبلش با حجم قابل توجهی از پیش آگاهی اولیه دیدنش رو شروع کردم. ولی خب، ترجیح میدادم یک نفر به من میگفت که قسمت اول داستان تازه نقطه شروع ماجراست. اینطوری میتونستم تا زمان ساخته شدن و اکران قسمت دومش صبر کنم!