نیلوفرم. از نظر من مهمترین چیز تو زندگی لذت بردن بهینه از زندگیه. بیشتر از کتابهایی که میخونم و احساساتم مینویسم اینجا فعلا.
همه چیز بودن
وقتی برمیگردم به عقب و به مسیری که تا اینجا اومدم نگاه میکنم، متوجه میشم که من هیچ وقت روی یه خط حرکت نکردم. تعداد کارها و فعالیتهایی که دوست دارم انجام بدم و تعداد شغلهایی که در موردشون رویاپردازی کردم، خیلی بیشتر از انگشتهای دوتا دستمه. یادمه زمانی رو که 12 سالم بود و به کلاس نقاشی میرفتم. از ما خواستن تا شغلی رو که دوست داریم توی آینده انجام بدیم رو بکشیم و من یادمه که سه تا نقاشی کشیدم: نقاشی یه دختر تنیسور با لباس و کلاه کپ سفید در حالی که دستش رو عقب برده تا ضربهی محکمی به توپ سبز-زرد رنگ بزنه، یه دختر گیتاریست که کاپشن چرم پوشیده و صحنه رو با گیتارش به آتش کشونده و یه دختری که شغلش خشک کردن گلهای رز باغچهش و فروش اوناست! این آخری یکم عجیبه ولی برای من تو اون سن وقتی میدیدم همکار مادرم گلهای رز باغچه محل کارشون رو جمع میکنه تا خشک کنه و داخل گلدونی روی میز قرار بده، مثل پیدا کردن یه ایده میلیون دلاری بود.
ولی الان 10 سال از اون روزها گذشته و من هیچ کدوم از اون شخصیتها نشدم. تنیس رو امتحان کردم، گیتار رو هم و اون شغل پرمعنای خشک کردن گل هم که بهتره چیزی ازش نگم. توی دبیرستان به سمت فیزیک و نجوم کشیده شدم و دنبال پیدا کردن جوابی برای سوالات وجودی زندگی توی آسمون و ستارهها بودم. سال چهارم دبیرستان شد و موقع انتخاب رشتهی دانشگاهی. تصمیم گرفتم مهندس شم با این هدف که دانش مهندسی رو پیشرفت بدم و به پای دانش علوم پایه برسونم. ولی همون سال اول دانشگاه احتمالا از انتخابم پشیمون شدم ولی به روی خودم نیاوردم. سعی کردم ادامه بدم و چیزی رو توش پیدا کنم تا من رو توی این رشته پاگیر کنه. ولی اون وسطمسطهای دوران تحصیل و با شروع کرونا شیطون شدید گولم زد و جذب علوم انسانی به خصوص اقتصاد شدم، چیزی که از دنیای اون موقع من خیلی دور بود و الان جاییم که دارم با دهن باز توی این دنیای جدید پرسه میزنم. هنوز برام پر شگفتیه و این چیز خوبیه برای منی که انگاری موندن توی یه حیطه برام سخته. نمیدونم سه سال دیگه چی میشه و به چه سمتی کشیده میشم ولی الان راضیم.
شاید تا قبل از اینکه آدم دانشگاه بره یا به یه سنی خاصی برسه که رسما دیگه عضو بزرگسال جامعه محسوب میشه، تصمیم گرفتن برای مسیر زندگی کم مسئولیتتر و کمتر استرسزا باشه. ولی روزی به یه جایی میرسی که میبینی دیگه نمیتونی همین طوری واسهی خودت تو دنیا بگردی و به قولی از شاخهای به شاخهی دیگه بدون هدف بپری. وقتی که تصمیم گرفتم برای ارشد رشتهام رو عوض کنم، آدم سرزنشگر درونم کل از این شاخه به اون شاخه پریدنهای زندگیم رو جلوی روم آورد و بارها توی سرم کوبید که این طوری آخرش به هیچ جایی نمیرسی. هنوز هم که هنوزه صدا ضعیف سرزنشهاش توی سرم به گوشم میرسه ولی فعلا توی یه اتاق توسط آدم حمایتگر درونم زندانی شده. آدم حمایتگر درونم روبروم نشسته و بهم میگه درصد آدمهایی که هدف غایی زندگیشون، شغل ایدهآلشون براشون از همون بچگی مبرهنه، خیلی خیلی کمه و تو نمیتونی بدون اینکه امتحان کنی، بفهمی واقعا چه چیز یا در اصل چه "چیزهایی" رو میخوای.
اینا رو گفتم تا به معرفی این کتاب برسم: همه چیز بودن یا HOW TO BE EVERYTHING
متن پشت کتاب:
دوران نوجوونی من با این سوال گذشت که "رسالت واقعی زندگی من چیه؟". فکر کردن به این موضوع که آدمها هرکدوم فقط و فقط یه رسالت واقعی دارن، هم آرومکننده بود (چون فقط باید دنبال جواب یه سوال میبودم) و هم نگرانکننده (از این جهت که ممکنه هشتاد سالم بشه و جوابی برای اون سوال نداشته باشم). باور به این که کائنات در خلقت هرکس یه رسالت مخصوص به خودش رو قرار داده که لازمه فقط پیداش کنه. ولی خوب این باور هرچی که بزرگتر میشدم، صلاحیت خودش رو رفته رفته از دست داد و الان به این نتیجه رسیدم که صرفا یه باور دستوپاگیر برای من بود (شما هنوز هم این آزادی رو دارید که باورش داشته باشید). من نمیتونم فقط یه هدف رو برای تموم عمرم دنبال کنم و گذاشتن این محدودیت برای شخص من، آزاردهنده بود.
اگر شما هم جزو آدمهایی هستید که علایق و فعالیتهای خلاقانه بسیاری دارین، احتمالا شما یه "چندپتانسیلی" هستید. اگر دوست ندارین به خودتون بگین چندپتانسیلی، میتونین خودتون رو یه "فرد رنسانسی" بنامید، کسی که به چیزهای بسیاری علاقه داره و دربارهی اونها بسیار میدونه. شاید هم با واژهی "خمیرمانند" راحتتر باشین، کسی که توانایی دربرگرفتن هویتهای گوناگون و انجام دادن دلنشین گسترهای از وظیفهها را داره. شاید هم واژه انتخابیتون "همهچیزدان"، "همهکاره"، "کلگرا"، "اسکنر"، "علامهی دهر"، "آچار فرانسه" یا هر کلمهی دیگهای که خودتون میسازین یا دوست دارین، باشه. انتخابش با شماست.
این یه لیست از اسمهایی بود که این کتاب برای یه فرد چندپتانسیلی معرفی کرده بود.
اگه تا به حال با خودتون فکر کردین یکی از واژههای بالا میتونه یکی از ویژگیهای بارز شما باشه یا آدمهای دیگه شما رو با همچین کلماتی مورد خطاب قرار دادن، این کتاب میتونه براتون مناسب باشه.
اگر شک دارین یا کنجکاوین که بیشتر در مورد چندپتانسیلی بودن بدونین میتونین این سخنرانی TED رو که خود نویسنده ارائه داده، ببینین.
کتاب از سه بخش اصلی تشکیل شده:
- بخش اول: شما رو با چندپتانسیلی بودن آشنا میکنه، نقاط قوت این دسته از افراد رو میگه، به شما این اطمینان رو میده که این ویژگی رو داشتن یه ضعف نیست و اجزای زندگی لازم برای اینکه یه چندپتانسیلی شاد باشین رو ارائه میده.
- بخش دوم: شاید براتون جالب باشه که چندپتانسیلیها الگوها و رویکردهای متفاوت تو کاراشون دارن. بعضیهاشون ترجیح میدن چندتا کار رو با هم جلو ببرن و بعضیهاشون هم نه یکی یکی جلو میرن و توی هربازه زمانی فقط مشغول یه کارن. این بخش از کتاب با توضیح هر الگوی کاری و یه سری پرسش و تمرین بهتون کمک میکنه تا الگوی کاری مناسب خودتون رو پیدا کنین.
- بخش سوم: احتمالا کاربردیترین بخش کتاب بعد از اینکه به شناخت کافی از خود چندپتانسیلیتون رسیدین، همین بخشه. موانع دستوپاگیری که سر راه چندپتانسیلیها سبز میشه رو بررسی میکنه و برای هرکدوم تعدادی راهحل میده و کمکتون میکنه سیستم بهرهوری شخصی مناسب خودتون رو بسازین و در آخر با یه جمعبندی از کل مطالب گفته شده، کتاب به پایان میرسه.
تجربهی من از کتاب:
به نظرم اگه کتاب رو جدی بگیرین و سر صبر بخونین و تمرینهاش رو انجام بدین، احتمالا میتونین نکات کلیدی لازم مخصوص به خودتون رو ازش بیرون بکشین. مثل تموم کتابهای دیگهای که توی زمینه توسعه فردی نوشته شدن، مفید بودنش زمانی خودش رو نشون میده که راهحلهای داده شده رو به کار بگیرین یا حداقل امتحان کنین که ببینین براتون مناسبه یا نه. برای من بود. هنوز اون قدر با ابزارهایی که معرفی کرده، سروکله نزدم ولی به نظرم تغییرات موقت خوبی ایجاد کرده.
شخصا برای روزهایی که ناامید از به سرانجام رسوندن تمام کارهام هستم، به یه متن، یه سکانس از فیلم مورد علاقهام یا یه آهنگ مناسب نیاز دارم تا دوباره بتونم پشت میزم بشینم و کارهام رو جلو ببرم و این کتاب فعلا گوشهی میزمه و با خوندن جاهایی که زیرش خط کشیدم، بهم کمک میکنه.
همین.
یکی از پاراگرافهای مورد علاقهم از کتاب:
بیشتر عمرم مشغول کوچک کردن چیزهایی بودم که من را متفاوت میکردند؛ چندپتانسیلی بودنم، نظراتم، عجیبوغریب بودنم و حضور فیزیکیام. چه امتناع همیشگیام از دستبلندکردن در کلاس بود، چه قایم شدنم در لباسهای گلوگشاد در دورهی نوجوانی، چه مطرح نکردن پیشزمینهی گلچینشدهام در جمع همکارانم در دهه بیست تا سیسالگی...
احساس میکردم بقای من به همرنگ شدن بستگی دارد. میخواهید اینها را نتیجهی قربانیِ قلدریشدن بدانید یا اتفاقی که بر اثر بزرگ شدن در جامعهای رخ میدهد که به دختران میگوید خودشان را کوچک کنند؛ اما با تمامی وجود میخواستم احساس کنم که "معمولی"ام و فکر میکردم معمولی یعنی نامرئی.
در همان زمان در وجودم تپشی بود که با تمام اینها تضاد داشت: تمایل خستگیناپذیر برای ابراز خودم. این نیرو زمانی غالب میشد که موسیقی تنظیم میکردم، فیلم کارگردانی میکردم و به هرشکلی در زندگیام تصمیمهای کنشگرانه میگرفتم؛ اما این دو نیرو، یعنی نیاز به همرنگشدن و نیاز به افروختن آتش خلاقیت درون، مدام با هم در تعارض بودند. استادم به من اجازهای داد که زندگیام را دگرگون کرد؛ نه تنها ایرادی نداشت که خود عجیبوغریبم باشم، بلکه پیشگام شدن با یکتاییام ممکن بود کلید موفقیت من شود.
(* اجازهای که استاد داده بود: عجیبوغریب بودن را قایم نکنید؛ آن را به رخ بکشید.)
لینکهای مرتبط:
- وبسایت خود نویسنده علاوه بر اینکه یه سری مقاله روش قرار داره که میتونین بهش سر بزنین و بخونین، یه اجتماع هم برای چندپتانسیلیها ساخته تا بتونن با آدمهای دیگهای مثل خودشون تو سرتاسر دنیا ارتباط برقرار کنن و حتی با هم یه سری فعالیت گروهی و اینا انجام بدن.
- لینک خرید کتاب از وبسایت نشر نوین. خلاصه کاملتری از کتاب اونجا موجوده.
- لینک خرید کتاب از طاقچه اگه مایل به خوندن نسخه الکترونیکی کتاب هستین. نسخه صوتیش هم موجوده.
اگه کتاب رو خوندین، خوشحال میشم تجربهتون رو با من هم به اشتراک بذارین.
و هفته خوبی داشته باشین و از عجیبغریب بودن نترسید:) (مخاطب اولش خودممD:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین موسیقی متن های تاریخ سینما (پارت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکنیکال آرتیست، حلقه طلایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
من چه کسی هستم؟