سلام.
خیلی وقت بود می خواستم حال و احوالی ازت بپرسم و چند کلامی باهم صحبت کنیم.
الان هم آمدم تا حسابم را صاف کنم... چند سالی است که دارم از تو نسیه می برم ولی تا حالا آن چنان که باید و شاید دستم پر نبوده که بخواهم بیایم و قرضم را پس بدهم. دیگر شرمنده که خیلی طول کشید.
خب چرتکه را بیاور تا درست و حسابی محاسبه کنیم.
اول از همه یک معذرت خواهی بزرگ به تو بدهکارم.
من را ببخش که بین آدم ها گمت کردم...
قدر تو را ندانستم...هرجایی رفتم با من آمدی...وقتی راهی را رفتم که بن بست بود میان راه تنهایم نگذاشتی...من و تو با هم تلخی و شیرینی روزگار را چشیدیم و تجربه کسب کردیم.
اشکت را در می آوردم ولی می گفتم گریه نکن!
کمکت نمی کردم ولی می گفتم پیروز شو!
من اشتباه می کردم و تو تاوان پس می دادی.
تو نیاز داشتی بچگی کنی؛ با دوچرخه یکی یکی کوچه های شهر را طی کنی و در میان چمنزار ها بدوی. ولی من نگذاشتم، با تصمیم های اشتباهم روحت را پیر و پژمرده کردم.
داری چرتکه می اندازی دیگر!!!
خب تا اینجای کار چقدر بدهکارم؟!
اوووووووه! یک دنیا عشق!
شاید هم بیشتر!...
ای کاش وقتی از من سوال می کردند که در دنیا چه کسی را بیشتر از همه دوست دارم حداقل اسمت از بین شیار های مغزم می گذشت... بر زبان نمی آمد هم عیبی نداشت!:)
من به جای تو آدم هایی را انتخاب کردم که اکنون هر کدامشان یک طرف این کره ی خاکی هستند، فقط تو ماندی...
به دنبال عشق بودم، به دنبال پول، درگیر خانواده، بین دوستان، در این میان تو را از یاد بردم. آینه کمک کرد دوباره ببینمت؛ چشمانی که زیرشان کبود شده، تار مو های سفید، دستان چروک، غمی در چهره، این من بودم! منی جدید. آینه من را به یادم آورد، به یادم آورد هنوز هم دوست داشتنی هستی! حواسم باشد از اینجا که رفتم، بروم سراغ آینه و حساب او را هم تسویه کنم.
چقدر خوب است که هستی و من بی پروا و بدون هیچ حد و مرزی دوستت دارم.
نه به اندازه ی یک نفر، من تو را به اندازه ی تمام انسان هایی که دوستت نداشتند و از کنارت به راحتی گذشتند دوست دارم!
باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دلداری اش بدهم که فکر نکند
بگویم که می گذرد که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
من خسته است!
"علیرضا روشن"
حسن ختام:
دکلمه خسرو شکیبایی _ حال همه ی ما خوب است.
پست های قبلی:
عطیه اسکندری
11 اردیبهشت
"1400"