خانه پدری ..



باران می بارید با گریه نگاهی به بیرون انداخت ..

باید به همین زودی ها می رسید اما هنوز از راه نیامده بود .. جلو رفت و پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد و نگاهی به ته خیابان انداخت .. عبور و مرور به سختی شکل می گرفت تعداد راهگذران کم شده بود همه دنبال سر پناهی بودند ..

پسرک زنگ در را زد .. سریع خودش را به آیفون رسوند و گوشی را برداشت ..

بله کیه ؟

خانم ممکنه در را باز کنید ..

شما ؟
خانم باز کنید می گم ..
زن در را باز کرد یک پتوی نازک روی تنش انداخت و در ورودی ساختمان را باز کرد پسرک حالا داخل حیاط بود و سریع خود را به پله ها رساند جایی که سقف بالکن طبقه بالا برایش پناهی بود، تا قطره های باران روی سرش نریزد ..
پسرک : خانم شما خانم امانی هستید ..
زن : بله شما
پسرک : من را احمد آقا فرستاد و گفت این پاکت نامه را به شما بدم
زن : این چیه ؟
پسرک : نمی دونم – با احتیاط پاکت را از توی پیرهنش بیرون آورد و دست زن داد و خداحافظی کرد و از در بیرون رفت
زن : آها پسر تو کی هستی – کجا داری میری ..
در بسته شد و زن توی ایوان با یک پاکت نامه به دست ایستاده بود .. هاج و واج به در نگاه کرد ..
به داخل خانه برگشت و رفت سمت شومینه و پاکت را باز کرد .. حین بیرون کشیدن نامه از داخل پاکت بر روی صندلی نشست
پایین نامه امضای برادرش بود که قرار بود بهش وکالت سند این خانه را بده .. اما چون همسر برادرش به این تصمیم راضی نبود مجبور شده بود دور از چشم همسرش نامه وکالت را به خواهرش برسونه

از دار دنیا همون یک برادر بود و همین یک خواهر و از دار دنیا از خاطرات کودکی همین خانه ..خانه ای که دیگه مثل قبل شلوغ پلوق و پر رفت آمد نبود اما می شد با خاطراتش هنوز سالها زندگی کرد ..
خاطرات دوران کودکی با قاب عکس های پدر و مادر و خاله و دایی و عمه هایی که الان دیگه هیچ کدوم پیشش نبودن ..

حالا او بود و خانه پدری و باقی مانده لحظات زندگی اش در آن خانه .. خانه پدری