فرانکنشتاین؛ داستانِ هیولاهایی که خودمان می‌سازیم

آیا هیولاها ذاتاً هیولا هستند؟ یا کسی آن‌ها را می‌سازد؟

آیا آن‌هایی که از ظاهرشان می‌ترسیم، واقعاً هیولا هستند؟ یا انسان‌های عادی، با قضاوت‌ها و بی‌رحمی‌هایشان، هیولاهای واقعی‌اند؟

پوستر فیلم فرانکشتاین
پوستر فیلم فرانکشتاین

فیلم «فرانکنشتاین (۲۰۲۵)» داستانِ خالقی است که از مخلوق خود می‌گریزد؛ داستانِ ترس، مسئولیت، تنهایی و رنجِ انسان.

فرانکنشتاینِ گیرمو دل‌تورو مثل قدم‌زدن در یک کابوسِ زیباست؛ در دنیایی که هم می‌ترساند، هم جذب می‌کند و هم در سکوتش حرف می‌زند. فیلم بیشتر از آنکه درباره یک هیولا باشد، درباره دلِ انسان است؛ درباره نیاز به دیده‌شدن، دوست‌داشته‌شدن و پذیرفته‌شدن؛ حتی اگر وصله‌ی ناجور دنیا باشیم.

این فیلم یک حقیقت تلخ را آشکار می‌کند: هیولاها اغلب ساخته‌ی دست خودِ ما هستند؛ و چه بسا انسان‌های «معمولی» بیش از مخلوقی وصله‌پینه‌شده، هیولاوار رفتار کنند. شاید فکر کنید حرفم بی‌رحمانه است؛ اما این فیلم به‌وضوح نشان می‌دهد: انسانی که موجود شگفت‌انگیز و پیچیده‌ای به نام «انسان» را خلق می‌کند، گاهی خودش از انسانیت دور می‌شود.

ویکتور فرانکنشتاین، پزشک جوان و مغروری بود که می‌خواست قدرت و نبوغ خود را ثابت کند؛ او می‌خواست چیزی فراتر از انسان بسازد… اما مگر چیزی فراتر از انسان وجود دارد؟

او با وسواس و جاه‌طلبی دست به خلق موجودی می‌زند؛ اما لحظه‌ای که موفق می‌شود… اولین واکنشش به این موجود غریب، ترس است. ترس نه از مخلوق، بلکه از حقیقتی که در دلش زبانه می‌کشد: «کاری کردم که نمی‌توانم پس بگیرم.»

تصویر خلق موجودی فراتر از انسان توسط فرانکشتاین
تصویر خلق موجودی فراتر از انسان توسط فرانکشتاین

از همان لحظه، عذاب وجدان در او ریشه می‌دوانَد؛ او از مخلوقش فرار می‌کند؛ اما در حقیقت از مسئولیت می‌گریزد. مخلوق نه هیولاست، نه شرّ؛ او یادآوری خاموشی است که می‌گوید: «تو من را ساختی… پس چرا رهایم کردی؟» مردی که در غرور و طمع غرق شد، قادر نبود در چهرهٔ مخلوق چیزی جز اشتباهات خودش ببیند.

مخلوق در آغاز همچون کودکی است: بی‌زبان، ناتوان، کنجکاو؛ اما جهان با بیرحمی و خشونت به استقبالش می‌رود. او زبان را یاد می‌گیرد؛ معنا را می‌آموزد؛ اما هم‌زمان با حقیقت تلخ زندگی روبه‌رو می‌شود.

کم‌کم می‌فهمد که هیچ‌کس نمی‌خواهد او در این دنیا وجود داشته باشد و این، بدترین نوع تنهایی است: تنهایی کسانی که خواسته نشده‌اند. تنهایی‌اش آن‌قدر عمیق است که حتی خشمش از همان‌جا سرچشمه می‌گیرد؛ خشمی که فریاد می‌زند: «چرا من را آفریدی، اگر قرار بود هیچ‌کس دوستم نداشته باشد؟»

او انسان‌ها را می‌بیند که حیوانات را بی‌دلیل می‌کشند و حیواناتی که ضعیف‌تر از خود را می‌درند. دنیا به او درس می‌دهد؛ درسی که نمی‌خواست یاد بگیرد.

شاید زیباترین بخش فیلم این است که دل‌تورو از دل یک افسانه قدیمی، داستانی درباره طردشدن می‌سازد. خالق و مخلوق هر دو از یک درد می‌نالند: تنهایی!

فیلم در لحظاتی خشن و آزاردهنده است؛ زیرا نشان می‌دهد چگونه یک «انسان» ساخته می‌شود؛ از تکه‌های بدن مردگان، از درد و رنج، از چیزی که شبیه شکنجه است؛ و طبیعی است که دیدن رنج موجودی شبیه خودمان برایمان زجرآور باشد.

فضای فیلم سرشار از زیباییِ گوتیک است؛ جایی میان وحشت و شکوه، میان تاریکی و نور، جایی که تنهایی زنده است. گوتیک فقط یک سبک بصری نیست؛ حالت روانی است.

در این فیلم، نور هیچ‌وقت کامل نیست؛ همیشه چیزی در تاریکی پنهان است. دل‌تورو با نور شمع، مه، باران و سایه‌ها جهانی می‌سازد که نیمه‌روشن است، نیمه‌تاریک؛ مثل روح آدم‌ها.

در چهره شخصیت‌ها نیز همین تضاد دیده می‌شود: انگار مدام بین انسانیت و هیولابودن، بین عقل و جنون، بین خیر و شر معلق‌اند.

ویکتور اسیر وسواس و عذاب وجدان است. مخلوق اسیر تنهایی و رهاشدگی. عشق‌ها ناتمام‌اند، امیدها نارس و همه چیز زیر سایه یک اشتباه اولیه فرو می‌پاشد. این فروپاشی آرامِ روح، گوتیک را از «ترس» جدا می‌کند. گوتیک یعنی ترسی که زیباست.

با آنکه فیلم فقط اندکی از عشق می‌گوید، همان اندک کافی است تا نشان دهد عشق قدرت آن را دارد که یک هیولا را انسان کند؛ و یک انسان را هیولا.

«فرانکنشتاین» دل‌تورو بازسازی ساده‌ای نیست؛ تفسیری شاعرانه است از یکی از کهن‌ترین داستان‌های بشر: داستانِ خلق چیزی که بعداً از دوست داشتنش می‌ترسیم؛ داستانِ هیولایی که فقط می‌خواست دیده شود؛ و داستانِ آدم‌هایی که بیشتر از همه از سایه‌های درون خودشان وحشت دارند.

✍️ نگارنویس