ما فقط همدیگرو داریم!
وطن چیست ؟!
زمستان سال 1398 بود، چند روزی وقت داشتم تا انشایی درباره اینکه وطن چیست؟ بنویسیم. من زیاد انشا نمی نوشتم و اگر می نوشتم هم اکثر اوقات از اینترنت کپی می کردم، به موضوع انشاء چند روزی فکر کردم و بالاخره نوشتم. از یک طرف نمی خواستم کلمه هایی به کار ببرم که دردسر ساز شود برایم، پس مدام جملات را عوض می کردم و از طرفی نمی خواستم وطنم را بی نقص جلوه بدهم.
متن انشای من این بود :
وطن واژه ای است که در طول زندگی برای برخی از انسان ها بی معنیست، مثل من. معنی وطن چیست؟
من سوال هایی از وطنم دارم که می خواهم بدانم. آیا من در وطنم آزاد هستم؟ وطن من بی نقص است طبق گفته های دیگران؟ آیا وطن من را آزاد گذاشته، آیا وطن محدودیتی برای من نذاشته است؟ نه حتی من، بلکه زنان وطنم، زنانی که در گذشته ای نه چندان دور حق درس خواندن نداشتند. می توانید استارت اینکار را برای آینده بزنید، آینده ای که من و فرزندانم در آن خواهیم بود.
توصیف من از وطن اینگونه خواهد بود:
وطن من رویاهای من است، وطن گاهی اوقات چون خانواده من است.
وطن واژه ای است که پر شده از دسیسه های پیچیده، وطن واژه ای خفته است. من روی این انشاء کار کردم و
رفتم مدرسه. بیشتر بچه ها جملاتشان این بود: وطن آرزوی من است، وطن تمام زندگی من است،
جانم فدای وطنم، وطن مادر من است و...
من معمولا انشاء نمی خوانم پس انشا را دادم معلم مان خودش بخواند، معلم خواند و دفترم را برد پیش مدیر و معاون مدرسه. دم در کلاس بودند شنیدم که می گفتند: بگو، پاک کنه، قانعش کن.
زنگ خورد معلم مرا به بیرون کلاس برد و گفت: ببین بحث وطن جداست! من سری تکان دادم به نشانه تایید، گفت برو عوضش کن، من هم انشایم را پاک کردم و انشای دیگری نوشتم، انشایی در کمتر از 5 دقیقه! چیز هایی نوشتم که همه اش شعار بود مثل اینکه عشقم وطنم! جانم وطنم! مادرم وطنم! زندگی من وطنم! و...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من فقط جسم ام را با خودم بردم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترک شدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیگر کسی به این خاطرات تعلق ندارد!