مهمانسرای عاقلان...


سرای دیوانگان

(بخشی از۲۸ سال جنگ روانی)

✍️ روایت زندگی پیمان

در روزگاری که دیگه مصرف مشروبات الکلی برام شده بود هرروز، یعنی قبلش هفته‌ای یک‌بار بود ولی نقابداران – منظورم نارفیقام هستن – هر شب به هر شب کار منو به عرق‌خوری انداختن. یه ۵ ماهی از کار کردن من بعد از جمع کردنم و ورشکسته شدنم از شوینده بهداشتی‌فروشی گذشت که به بنگاه، که اولش خودم تنها بودم، مثل تمام کارای قبلی که اخراج شدم، اینقدر اونجا شلوغ می‌شد و من درگیر دو تا مستاجر بودم و باید تحویل یه کلینیک با یه آرایشگاه زنونه می‌شد که دیگه و میزها همه تو بنگاه پر شد و از روی نقشه می‌خواستن داغونم کنن. من بعد از عرق، آلپرازولام می‌خوردم تا ۴ ساعت مغزم استراحت کنه، ولی همه دست به دست هم، مثل تمام ۲۸ سال جنگ روانی که داشتم، بلاخره بعد از یک سال و ۴ ماه رفتم سمت مواد.

در همین حال، مسافرین کربلا اومدن، منم مریض شدم و در همون حال سیاتیک پام گرفت و فلج شدم. دیگه افتادم یک ماه تو جا. منی که عادت به یک جا موندن نداشتم.
و تا یک ماه نمی‌تونستم راه برم.واقعا فهمیدم نون بنگاه خوردن نداره که همش خرج مهمونی وپارتی‌وتصادف‌و...

این کارمن ادامه پیدا کرد. که همش نقاب‌دارای دورم می‌رفتن رومغزواعصاب من هرکس به شیوه خودش من به خاطر یکیشون گوشم از وسط دوتا شد، غرق به خون، پشت فرمون. همون رفیق بچگی‌ام با پیراهنش خونمو پاک می‌کرد و من می‌خندیدم، چون کسی حق ندارد پشت رفیق من حرف بزنه. من چقدر احمق بودم که اون مهره بازی بود. در بیمارستان گفتن چاقو خوردی؟ گفتم خیر، خوردم زمین وشکایتی ندارم. و دکتر آمد و بخیه زد و پانسمان کرد. دست و پنجه‌ی خوبی داشت، اصلاً بعدهاهم معلوم نبود. ولی این دشمنی‌هاشون منو تا حد مرگ آخر کشاند. و یک شب، از مستی زیاد و ضعف بدن و خماری، ناامید از زندگی گفتم: حالا دیگه وقت رفتنه. امشب خودمو می‌کشم.

خیلی مست بودم و یک خشاب قرص یه جا خوردم. رفیقام فهمیدند و زنگ زدن آمبولانس که جرات نمی‌کرد منو با خود ببره. تا که به هوش اومدم، دیدم اتاقی‌ام، رو تختم. پاشدم، سرم وسرنگ رو کندم و به وسیله‌ها حمله می‌کردم که چرا زنده‌ام هنوز؟ با شتاب رفتم دم در، ۲ نگهبان بلندقد، یکیشون هم نیروی انتظامی بود. اونجا درگیر شدم با مامورا. هرچی از دهنم دراومد به اون مامور زدم که منو حلال کنه دست خودم نبود. تلفن هم شکستم. ولی نازم کرد و سرم رو بوسید. باز بردندم اتاق. بیمارستان پر از دیوانه مثل خودم بود همه تختها دخترانی کم سن و زیبا که روانی شده بودند. . از یه مایع سیاه‌رنگ به خوردم دادن تا که افتادم رو تخت.

صبح دیدم دست و پاهایم همش با کمربندی به تخت بسته شده. از خجالت خودمو به خواب زدم تا که دکتر اومد و گفت: تو خیلی خوبی ومظلوم، پس چرا دیشب اینجور بودی؟
لبخندی زدم از شرمندگی.
رفت. برادرم و ۲ تا دوستانم اومدن دنبال من ترخیصم کنن از بیمارستان خورشید.
باز دوباره برادرم منو به بیمارستان اعصاب و روان برد.
اون می‌گفت از اثر قرص و الکل و متادون و گل اینجوری شدی.
با کیسه‌ای دارو مرا به خانه برد.

من که به یک هفته نکشید، یه شب که خیلی مست بودم، برادرارشدم اومد  جلوی چشمام.  . با این حال دلم براش می‌سوخت. اومد و با کارهاش تیر خلاص رو بهم زد.ومنو به مرزجنون کشید...

من هم شبانه به دنبال یه پناه، سر از جلوی درب دیوانه‌خونه درآوردم که مثل بهشت بود؛ با دیوارهای بلند و آدم‌هایی که دیگه نقاب نداشتن و خود واقعیشون بودن. گریه‌هایی از سر دلتنگی، خنده‌هایی از ته دل که آدم لذت می‌برد. من تنها کسی بودم که از دست آدما به اونجا پناه برده بودم.

شب اول رو ترسیدم، جوری که لای چشمام باز بود. مراقب بودم کسی خفم نکنه.

صبح شد و بادیگارد گفت: بلند بشین. تخت‌ها آنکارد. مثل ارتش منظم. برید برای صبحانه.
و منی که تازه به خود اومده بودم: اینجا چی کار می‌کنم؟
و صبحانه رو که خوردیم، به زور دارو به صف می‌شدیم و به حلقمان فرو می‌دادن.
دهن باز، جلو دوربین،یالا قورت بده.آفرین

و گفتن: حالا هواخوری.

تو همون روز اول، عشق و محبت و صداقت رو تو آدما می‌دیدم. خیلی‌ها با دوستای خیالی از نظر من لذت می‌بردند. تو آفتاب قدم می‌زدند تا صدای ساز موسیقی – عشق همیشگیم – گوشم رو نوازش کرد.
و من به سمت سالن موسیقی درمانی رفتم. کلی آلات موسیقی با مربی خوش‌اخلاق دیدم.

از من کنار دوستان که صندلی اول نشسته بودم پرسید: آهنگ درخواستی؟
گفتم: سلطان قلب‌ها.
دوباره، بعد از سال‌هاسکوت فریادزدم، خوانندگی در دلم موج می‌زد.
باعشق درمیکروفون. گفتم یک دو یک سه بریم: می‌تونم بخونم؟
گفت: چرا که نه.

من هم با صدایی خسته و فریادی پر از غم شروع کردم به خوندن. سالن پر شد از دوستان، عاشقان واقعی، کسایی که انگار به زیر باران خدا داشتند رقص‌کنان اشک می‌ریختند. من هم دل نمی‌کندم از خوندن.
هی شعرها یکی‌یکی یادم می‌اومد. ترانه‌های عاشقانه از الهه، هایده، مهستی...

مربی بهم گفت: خواننده بزرگی مثل تو دو سال اینجا بستری بود. همه بهم می‌گفتن تو خواننده‌ای، خیلی باقدرت و با تمرکز می‌خوندی. عجب صدای سوزناکی داری.چقدربه دل میشینه
که درروزترخیص دلتنگی وناراحتی رومیدیدم بابی زبانی میگفتن پیمان نرو چندین شماره تلفن که با به امید دیدار بیرون قفس هموببینیم...

من عشق، دوستی، گذشت و محبت رو بعد از ۲۸ سال داشتم اونجا حس می‌کردم. نگهبان بهم می‌گفت: تو یا واقعاً عاقلی یا واقعاً دیوانه که با پای خودت اومدی.
منم خیلی آرامش داشتم. سروقت ناهار و شام و قرص و خواب.
ما سالن طبقه بالا بودیم. با همه رفیق بودم.
تا شخصی که ۱۰ سال در بازداشتگاه خمینی‌شهر با ۲ نفر دیگه دستبندشون کرده بودن.
توهمدیگه به خاطر سرقت.
وقتی دیدم خمارن، ژلوفن ریختم دهنشون و جیباشون، بعد با کیک و شیرینی داخل جیب کتم گذاشتم دهنشون.

۳ نفر.

بعد از ۱۰ سال، زمان...
یک روز ۴ نفری بازداشتگاه دادگاه خمینی‌شهر با هم بودیم تا بریم پیش قاضی.
اونو یه‌دفعه تو دیوونه‌خونه دیدمش.
شناختمش.
پیر شده بود.

از همون‌جا شروع کرد برای همه تعریف کردن که پیمان در حق من لطف کرده.
هر چی لازم داشتم مثل سیگار، فندک، از همه مهم‌تر عشق...
من، اونو حتی در حال نماز خوندن و ستایش می‌دیدم و حسرت می‌خوردم، چون هنوز توبه نکرده بودم...

از فردا، سالن پر از تماشاچی و رقص می‌شد. لباس فرم آبی و سفید پزشکان دانشجو قاطی همدیگه. با عشق لذت می‌بردند.
من بیشتر به آرامش می‌رسیدم. و گفتم:یکی از راه های رسیدن به خدا آوازوموسیقی هست
ولی چرا اینجا ،انتظار داشتم همه‌جا ازت، غیر از اینجا...

با کوله‌ای پر از گناه، رنج و زخم، به دوستانم زنگ می‌زدم.
سر کارم می‌ذاشتن ودروغ
حتی برای یه لحظه ملاقاتم نیومدن.

ولی عوضش کلی رفیق با مرام پیدا کردم که هر شب دور من جمع می‌شدن و سیگار می‌کشیدیم و براشون جک بی‌معنی تعریف می‌کردم وازخوراکی و سیگارهام به همشون میدادم و لذت می‌بردیم.
یکی‌یکی ازشون سؤال می‌کردم:

یکی به خاطر مصرف شیشه آورده بودنش
یکی برای افسردگی شدید
یکی آلزایمر
یکی دوقطبی
یکی از فراق عشقش مجنون شده بود
یکی خودکشی

و من... تنها کسی بودم که ازدحام عاقلانی رو می‌دیدم که از دانستن‌های زیاد خودشونو به دیوانگی زده بودن.

ظرف یک هفته مادرم آمد و من رو ترخیص کرد و به خانه با تجربه‌ای جدید از روزگار برگشتم.
و در این سفر هم مثل همیشه، خالق بی‌همتا تنهایم نگذاشت و در راه نماندم.سپاسگزارم....

و با خودم نذر کردم که یک روز با هزار بسته سیگار میام اینجا و هدیه می‌کنم به همه یک به یکشون، چون خیلی از بی‌سیگاری، نداشتن پول و ملاقاتی، در عذاب بودن.
وا اینکه خداوندا در اون مکان گلایه کردم ازت وگفتی ازاین بدترسرت میارما ساکت گفتم چشم ساکت میشم ومداوا نورهدایتت رودیدم
خدایا ازت سپاسگزارم...

پایان قسمتی کوچک از۲۸سال جنگ روانی...
هدیه زندگی مرا زنده نگه داشته است