یک نویسنده تازهکار، کتابخوان نیمهحرفهای و مشاهدهگر حرفهای؛ گاهی دلی مینویسم، گاهی کتابی؛ خاطره، تجربه، آموزش، نقد و نظر.
خاطرات یک کارمند عصبانی، قسمت اول
چای مهمتره یا تسکهای واحد؟
یک مقدمه کوتاه
نزدیک به یکسال از آخرین فعالیتم تو ویرگول میگذره. دلایل این بیفعالیتی زیادن و از حوصله همه خارج! پس برم سر اصل مطلب، چند وقتیه که حالم تو محیط کارم خوب نیست. هزارتا عامل دستبهدست هم دادن تا هرروز برن رو مخم و حالم رو بد و بدتر کنن. باور کنین غر الکی نیستا، از چیزهای ریزِریز تا درشتِدرشت همهوهمه انگار فقط یه هدف دارن: مغز من!
چند وقتی از شروع شدن این اتفاقای تو مخی گذشت و من تصمیم گرفتم بنویسمشون. نتیجهاش شد یه کوه کاغذ خطخطی شده که افکار پریشونشدهی منو رو خودشون جا دادن. گفتم حتما این تجربهها مختص من نیست و کلی آدم اون بیرون هست که تجربههایی شبیه به من دارن، داشتن یا خواهند داشت.
خلاصه سرتونو درد نیارم، تصمیم گرفتم خاطرات یک کارمند عصبانی رو بیارم تو فضای دیجیتال. بخونیدش، اگر همدردیم ابراز وجود کنیم تا باهم داد بزنیم و اگر دیدید محیط کارتون داره این ویژگیها رو پیدا میکنه تا دیر نشده یه فکری به حالش یا به حال خودتون بکنید.
چای مهمتره یا تسکهای واحد؟
خب شاید چای برای یهسریها معنای زندگی باشه، برای یکی دیگه یه نوشیدنی گرم یا سرد دلچسب و برای عدهای فقط یه مایع رنگی باشه. تا اینجاش مشکلی نیست. اما وقتی چای در مقابل یکی از مهمترین تسکهای واحدتون قرار بگیره چه حسی بهش دارین؟
داستان از این قراره:
مدیر محترم صبح میاد و همه رو بهخط میکنه، البته نه اونجوری که فکر میکنین، که بدوبدو تسک مهم داریم همهچیزمون به این تسک بنده و...، جلسه شروع میشه تا وظایف تقسیم بشه. مدیر محترم به نیروی خدمات قبل از اینکه جلسه شروع بشه میگه برام چای بیار، حالا به اینکه تو شرکت ما چای آوردن جزو وظایف بچههای خدمات نیست اصلا کاری ندارم، جلسه شروع میشه و وسط بالاپایین کردن تسک میبینم که مدیر محترم تلفن رو برمیداره و تا طرف مقابل جواب میده داد و بیداد که چای من کجاست؟
حالا چهارپنج نفر آدم گنده نشستیم یه طرف و داریم همزمان به هم نگاه میکنیم و به داد و بیداد مدیر محترم گوش میدیم و از طرف دیگه به نوشتههای ناقصمون روی دیوار شیشهای واحد نگاه میکنیم و تو این فکر که چطوری این تسک رو انجام بدیم.
مدیر محترم هنوز در حال دعواست و با علامت دستش به ما میگه از اتاق بریم بیرون. تا دو ساعت بعد هم از اتاق بیرون نمیاد. حالا ما نشستیم به چه کنیم و چه نکنیم که حضرت بلاخره از اتاق بیرون میان و سراغ تسک رو میگیرن، نه با لحن معمولیها نه! با لحن طلبکارانهای که پس این تسک به کجا رسید.
من یه نگاه به خودم و یه نگاه به بچهها میکنم و میپرسم مگه معلوم شده میخواهیم چیکار کنیم؟ دادوبیداد که یعنی چی، پس شما اینجا چیکار میکنید، یه تسک ساده رو نمیتونید جلو ببرید، اصلا خودم برنامشو میچینم و دوباره قهر و دوباره دو ساعت حبس تو اتاق.
بعد از دو ساعت شروع میکنه زنگ زدن به بچهها، فلانی یه لحظه بیا، بعد یکیدیگه بعد اونیکی و الی آخر. جمع کردن بچهها توی اتاق جلسه تقریبا ۴۰ دقیقه زمان میبره، کاری که تو ۳۰ ثانیه انجام میشه، نشستیم و داریم صحبت میکنیم که نیروی خدمات در میزنه و با سینی چای وارد اتاق میشه.
حتما انتظار دارید از طرف مدیر جملههایی مثل دستت درد نکنه و اینا بشنوید مگه نه؟ خب به جای اینا یه دور دعوای دیگه که چرا وسط جلسه میایی تو اتاق مگه نمیبینی جلسه داریم و باز هم دادوبیداد. امروز دومین باریه که چای جلوی به نتیجه رسیدن تسک مارو میگیره.
البته اینم بگم که این تسک مهم و حیاتی! بعد دو ماه هنوز گوشه سیستم داره خاک میخوره. کسی هم نیست این وسط بپرسه ما سراغشو نمیگیریم، چرا کس دیگهای هم نمیاد سراغش؟
شاید اونا هم گیر چاییان.
شاید فکر کنید ایندیگه چه اتفاق مسخرهای بود. خب مسخره بودنش به واقعی بودنشه. صبر کنید این قسمت تازه قسمت اول بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات یک کارمند عصبانی؛ قسمت ۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه شد که کارشناس تولید محتوا شدم؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
جای ادوارد هاپر خالی