چه شد که کارشناس تولید محتوا شدم؟

حدود یک سال پیش همین موقع‌ها مشغول فروش دیسک‌وصفحه و لنت و واترپمپ بودم. به‌ زبون ساده‌تر ویزیتور لوازم یدکی بودم. اگه تجربه کار تو این زمینه رو داشته باشید با این حرف من موافقید که انگار رسته شغلی مکانیک و یدک فروش (با احترام به همه‌شون) سخت‌ترین آدمای روی زمینن. نه به‌راحتی قانع می‌شن و نه به‌راحتی اشتباهشونو قبول می‌کنن، تازه وقتی ازت جنس هم می‌خرن کلی منت سرته که برو خداتو شکر کن که جنست رو قفسه مغازمه! حالا مغازه آقا سرجمع ۱۵ متره دورِ یه میدون که روزی دوبار فقط یه اتوبوس شرکت واحد از جلوش رد می‌شه.



عنوان ندارد!
عنوان ندارد!


امروز که این متن رو می‌نویسم تقریبا هیچ‌چیزیم شبیه یک‌سال پیشم نیست. نه لحن صبحت کردنم، نه حوزه کاریم، نه دانش نیم‌بند نویسندگی و ترجمه‌ام. اما چی شد که از ویزیتوری لوازم یدکی به مکانیک و یدک‌فروشِ سفت و سخت، رسیدم به کارشناسی تولید محتوا اونم تو حوزه فروش سازمانی اونم تو حوزه ICT؟

حقیقتش نویسندگی رو همیشه دوست داشتم. از دوران راهنمایی دفترچه خاطرات داشتم، هرچند که ۸۲٪ صفحه‌هاش هنوز سفیده، و بعضی وقتا یه سری چیزمیز می‌نوشتم. اما هیچ وقت به کلمه به‌عنوان منبع درآمدم نگاه نکرده بودم. همیشه فکر می‌کردم کار یعنی کف خیابون بودن. حوزه کاریم تا زمان همون ویزیتوری و قبل از اون هم تو فروش و بازاریابی بود.

کرونا که اومد کارگاه تولیدی‌ای که توش سرپرست فروش بودم تعطیل شد. از بد روزگار و البته حقوق بهتر و شرایط کاری منعطف‌تر با دو درجه عقب‌گرد دوباره شدم ویزیتور (اگه کارشناس فروش رو یک پله بالاتر از ویزیتور بدونیم). حدود ۱۵ماهی به این کار مشغول بودم. یه روز همینطوری که داشتم آگهی‌های استخدام سایت ای-استخدام رو بالا و پایین می‌کردم چشمم خورد به یه عنوان شغلی تروتمیز و با کلاس: «مهندس فروش». به خودم گفتم حتما یه چیزی تو مایه‌های سرپرست فروشه و منم که تجربه سرپرستی دارم. تو شرح شغل نوشته بود آشنایی مختصر با حسابداری، آشنا به مذاکره و فروش و... . خوب از اون‌جایی‌که تجربه حسابداری هم داشتم تقریبا یه شرایط و شرح شغل ایدئال بود برام.

رزومه رو با این حدیث نفس که «حالا تو بفرست مگه می‌خوان بهت زنگ بزنن ارسال کردم». کمتر از ۲۴ساعت بعد بهم زنگ زدن!

یه مصاحبه تلفنی حدود ۱۰دقیقه‌ای داشتم. ظاهرا توش قبول شدم که گفتن دو روز دیگه بیا برای مصاحبه حضوری. یه تحقیق کوچیکی راجع به شرکت کردم و دیدم به‌نظر شرکت بدی نمیاد و بهتره یکم موقع مصاحبه شیک و باکلاس باشم. یه دست کت‌وشلوار سُرمه‌ای دارم که هروقت اونو تو هر مصاحبه‌ای می‌پوشم بی‌بروبرگرد قبول می‌شم. اینجا هم همین‌کار کردم و با یه وقار خاصی نشستم تو جلسه.




اول کار یه برگه دادن دستم که روش نوشته بود آزمون دانش حسابداری. گفتم خب می‌خوان ببینن به اصول و اینا آشنام یا نه. ولی نه، قرار بود تو اون برگه ترازنامه سود و زیان به دست بیارم. حساب‌های آخر سال رو ببندم و به سال بعد منتقل کنم. نرخ بازگشت سرمایه و استهلاک ۳تا کالای سرمایه‌ای رو حساب کنم و در آخر هم معادله حسابداری رو براشون بنویسم. خب گفته بودم حسابداری انجام دادم و بلدم ولی نگفتم ازش خوشم میاد و می‌خوام حسابدار شم که.

فقط معادله حسابداری «بدهی+دارایی=سرمایه» رو براشون نوشتم و گفتم خانم! اشتباه شده. من برای مهندسی فروش درخواست دادم. این چیه؟ خانم گفت که درسته و اشتباهی نشده. منم گفتم پس اشتباه شده و من از حسابداری خیلی سردرنمیارم و با اجازه مرخص می‌شم. ایشون گفت حالا که زحمت کشیدین و تا اینجا اومدین اگه ممکنه بشینید مدیرامون (مدیرامون؟) باهاتون یه مصاحبه‌ای داشته باشن.

چند دقیقه‌ای گذشت و دو نفر اومدن سراغم: مدیر فروش و مدیر پشتیبانی محصول. صحبت کردیم و بهشون گفتم که اشتباه از من بوده و درست متوجه شرح شغل نشدم و وقتتون رو گرفتم و اگه اجازه بدید برم؛ که گفتن حالا که زحمت کشیدین و تا اینجا اومدین اگه ممکنه بشینید تا مدیر بازاریابی‌مون هم باهاتون یه صحبتی داشته باشن (آقا من فقط می‌خوام از این‌جا برم، ولم کنین).

مدیر بازاریابی اومد داخل اتاق. اگه «باب راس» نقاش معروف شبکه چهار رو یادتون باشه احتمالا می‌تونین خیلی راحت شکل ظاهری مدیر بازاریابی رو تصور کنین. خیلی باهم تفاوتی نداشتن. بعدها ایشون به من گفت وقتی از در اومدم تو و دیدمت به خودم گفتم باید اینو استخدام کنم. بعدا یه کار بهش می‌دم. و این شد که با صحبت‌هاش و شنیدن دلایلش برای کار تو اون مجموعه راضی شدم با ۲میلیون کمتر (باور کنین اون موقع ۲میلیون خیلی بود) استخدام شم. البته نزدیکیش به خونه، ناهار دادن و یه سری مزایای دیگه هم داشت. بله همینطوری هم نبود.

از بابت شباهت!
از بابت شباهت!


عنوان شغلی اول من تو این مجموعه «کارشناس تحقیقات بازار» بود. و خب از اون‌جایی که این شرکت اصلا کاری به بازار نداشت و مشتری‌هاش خاص بودن و نمی‌شد جامعه آماری دقیقی ازشون داشت سِمَت رسمی من تو شرکت شد «مسئول امور بیخودی». تقریبا هر کاری توی واحد که یه پله از تخصصی‌بودن دور می‌شد به من می‌سپردنش. منم یه گوشه برا خودم بودم و کاری به کسی نداشتم و کسی کاری بهم نداشت.

تا این‌که یه روز مدیرم گفت از نوشتن خوشت میاد؟ از اون‌جایی‌ که قبلش باهم درباره کتاب و نویسنده‌ها و ادبیات حرف زده بودیم (که حوزه‌های مورد علاقمه) یه بوهایی برده بود که می‌شد برای تولید محتوا یه کارایی برای نویسنده‌کردنم بکنه. شروع کرد به تسک دادن. امروز ۲۰۰ کلمه فردا ۴۰۰تا هفته بعد ۵۰۰تا و برو بالا. متن‌های اولم به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن با Ctrl+A و Delete از هستی ساقط می‌شدن. به جایی رسیده بودم که ترجیح می‌دادم تا کمر تو چال مکانیکی خم بشم و با مکانیک و یدک فروش سروکله بزنم اما دیگه یه خط ننویسم.

متن‌هامو با ترس و لرز می‌بردم تو اتاق مدیر و با اشک و آه میومدم بیرون. تا این‌که بلخره یه روز اون «اتفاق قشنگِ» افتاد. متنی که نوشتم تونست از مدیرم، که از قضا خودش نویسنده‌اس و برنده جایزه گلشیری، نه فقط نمره قبولی بگیره، بلکه با کم‌ترین اصلاح ممکن، در حد جابه‌جایی چندتا جمله، به‌عنوان مقاله هفته، روی سایت منتشر بشه. حس عجیبی بود. منی که همه نوشته‌هام تو زندگی مخاطبی جز خودم نداشت و کسی هم جز خودم نمی‌دیدشون، برای اولین بار چیزی نوشته بودم که قرار بود به جز خودم کلی آدم دیگه هم بخوننش. و تعریف از خود هم نباشه چقدر بازخورد مثبت گرفت.

خب دیگه رسما شدم تولیدکننده محتوا. وظیفه رسوندن مقاله‌ها و خبرهای هفتگی برای انتشار روی سایت با من شد. یکم که گذشت پست‌های اینستاگرام و لینکدین رو هم به من سپردن و دوباره یکم بعدترش تو جلسه تدوین سناریوهای محتوای ویدیویی هم رام دادن. تو همین گیرودار بود که دستور از بالا رسید: «لِی‌اوت سایت باید تغییر کنه و بره سمت گوگل متریال». اگه می‌دونین گوگل متریال چیه که خوش‌به‌حالتون. ولی اگه نمی‌دونین و بخوایین خیلی کلی راجع بهش بدونین باید بگم گوگل متریال یعنی ساده‌ و ساده و ساده کردن صفحه‌های سایت. مینیمال خالص. فقط آن‌چه مهم است رو به مخاطب نشون بده. رنگ‌های ساده و مونو. متن در کم‌ترین حجم و... .

نمونه سایت گوگل متریالی!
نمونه سایت گوگل متریالی!


تغییر صفحه‌های سایت به کپی‌های خلاقانه و گیرا نیاز داشت. از قضا چندتا پیشنهاد من برای صفحه‌ اصلی و صفحه‌های مهم قبول شدن و حالا در کنار تولید محتوای متنی با عنوان کپی‌رایتر هم شناخته می‌شدم. امروز که این یادداشت رو می‌نویسم تو تولید محتوا این کارها رو می‌کنم: محتوای پست‌های شبکه‌های اجتماعی، سناریوهای ویدیویی، محتوای متنی صفحه‌های مختلف سایت، کپی‌رایتینگ و... .

داستان کارشناس تولید محتوا شدن من شاید برای خیلی‌ها جذاب باشه و شاید برای خیلی‌های بیشتری نباشه. اما مطمئنم برای یه‌سری‌ها جالبه: برای کسایی که کارآموزی تولید محتوا می‌کنن، برای کسایی که نوشتن رو دوست دارن و می‌خوان یه روزی تو این حوزه مشغول شن، اونایی که دارن تلاش می‌کنن و بلخره یه روزی به جاهای خوبی می‌رسن.

هروقت خواستین جا بزنین. هروقت خواستین به فعل و فاعل و مفعول و دیگر اجزای جمله فحش بدین. اگر خواستین به خاطر لایک نگرفتن پست‌هاتون در رو ببندین و تولید محتوا رو بذارین کنار. یادتون باشه یه گوشه‌ای یه پدرام نامی داشت برای خودش لنت سمند می‌فروخت، اما امروز برای سمت مدیر تولید محتوا پیشنهاد کاری داره.

هروقت خسته شدی استراحت کن، جا نزن!