سه داستان عبرت آموز

دکتر حامد کرمانیون
دکتر حامد کرمانیون


۱. چه کسی چرچیل را به استعفا واداشت؟!

وینستون چرچیل تا ۸۰ سالگی‌اش نخست‌وزیر ماند. در زمانی که حتی به سختی راه می‌رفت، به سختی می‌نشست، حاضر به استعفا نبود. او آنقدر بزرگ بود که انگلیسی‌های محافظه‌کار ترجیح می‌دادند از مقابله با او کنار بکشند. در واقعیت اما چرچیل پیر شده بود. با این حال، چه کسی بود که توانست چرچیل پیر و بزرگ را به استعفا بکشاند ؟؟

برای تولد ۸۰ سالگی چرچیل، نمایندگان مجالس اعیان و عوام تصمیم به برگزاری یک جشن ملی می‌گیرند و این تولد از تلویزیون هم قرار است مستقیم پخش شود. اما هدیه‌ی تولد آقای چرچیل چیست؟ نقاشی پرتره‌اش. این نقاشی پرتره سفارش داده می‌شود به نقاش معروف «گراهام ساترلند» هنرمند نوگرای انگلیسی آن زمان.


ساترلند به مانند هر هنرمندی در پس نقاشی چهره، به دنبال حقیقت است. چرچیل را در چندین نوبت می‌بیند و در موردش تحقیق می‌کند. چرچیل اما خودش نقاش است و برای همین به ساترلند یادآوری می‌کند که «او نباید نقاش چهره‌ چرچیل باشد، او باید تصویرگر چهره‌ جایگاه چرچیل باشد».

هنر آئینه‌ای است برای دیدن خودمان. آئینه‌ای که اگر مدام به آن نگاه نکنیم، زشت خواهیم شد. ساترلند صریح‌تر از آن است که چرچیل بزک‌شده را بکشد؛ او همان آئینه‌ای را می‌سازد که چهره‌ واقعی چرچیل را نشان می‌دهد. روز تولد در محل مجلس از نقاشی رونمایی و چرچیل از دیدن خویش در آن آئینه برآشفته می شود. او درصدد باز پس فرستادن نقاشی است؛ اما ساترلند هنرمندی نیست که بشود به سادگی از آن گذشت و بازاندیشی در آنچه هست، می‌افتد به جان چرچیل!

ساترلند به دیدن چرچیل می‌رود. او به صراحت به چرچیل می‌گوید که هم او را دوست دارد و هم او را قابل ستایش می‌داند؛ اما «پیر شده‌ای آقای چرچیل!» ساترلند هنر را آئینه‌ای می‌داند که باید به چرچیل یادآوری کند که به جنگ سن و سال نمی‌تواند، برود.

تابلو نقاشی ساترلند به دستور همسر چرچیل به آتش کشیده می‌شود. اما آتش اصلی تصویری بود که به جان چرچیل بزرگ افتاد و تا او استعفای خود را اعلام نکرد، رهایش ننمود! چرچیل از دیدن خویش در آئینه‌ هنر به این واقعیت پی‌برد که برای حفظ احترام خودش و کشورش باید کنار بکشد!

امروزه نقاشی ساترلند شاهکاری از دست رفته است؛ شاهکاری که توانست غایت هر هنری باشد. همین نقاشی بود که انگلستان آن روز را از اشتباهات مردان بزرگش رهانید. فرد پیر ناخودآگاه دل‌بسته‌ افکار کهنه است! این طبیعت آدمی است و نمی‌شود با طبیعت چنین به جنگ برخاست...


۲. پشت پرده ریاکاری

تقریبا یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها به‌دنبال بازکردن قفل‌ها و دستبرد به خانه‌ها هستند. و یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند! و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمی‌کنند!

باقی ۹۸ درصد مردم، تا زمانی درستکارند که، همه چیز درست باشد. اکثر آنها، اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که به حد کافی وسوسه شوند، آنها نیز ممکن است دست به خطا بزنند!

قفل‌ها برای جلوگیری از نفوذِ دزدان  نصب نمی‌شوند! دزدها بلد هستند که چگونه قفل‌ها را باز کنند. قفل‌ها برای حفاظت از مردم ِ نسبتاً درستکار، نصب میشوند تا آنها وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند! در واقع، تمام آدم‌ها، پتانسیل کج‌روی را دارند، اما قیمت هر کسی، با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی، با دیگری متفاوت است.

نویسنده(دن اریلی) در کتاب «پشت پرده ریاکاری» آزمایش های جالبی انجام داده است. او در یک رستوران به عده‌ای از مشتریان چند سؤال می‌دهد تا آنها در ازای گرفتن ۵ دلار به این سؤالات پاسخ دهند، اما هنگام دادن پول به جای ۵ دلار ۹ دلار می‌دهد! و به گونه‌ای تظاهر می‌کند که حواسش نیست و اشتباهاً ۹ دلار داده است. برخی از مشتریان صادقانه ۴ دلار اضافه را برمی گردانند اما عده‌ای هم به روی خود نیاورده و ۹ دلار را در جیب می‌گذارند و رستوران را ترک می‌کنند! در آزمایش دیگری همین کار تکرار می‌شود، با این تفاوت که نویسنده در هنگام گفت‌ و‌ گو با مشتریان، تلفن همراهش زنگ می‌خورد و چند دقیقه‌ای با تلفن صحبت می‌کند و در انتها از مشتری برای اینکه وسط گفت‌ و‌ گو با آنها، به تلفن همراهش جواب داده عذرخواهی نمی‌کند و به نوعی بی احترامی میکند! در این آزمایش تعداد کسانی که ۴ دلار اضافه را برمی‌گردانند کمتر از آزمایش اول است! وقتی مشتریان احساس می‌کنند نویسنده، وقت آنها را بدون عذرخواهی گرفته، درصدد انتقام برآمده و پول بیشتری که اشتباهاً نویسنده به آنها داده را باز نمی‌گردانند.

این آزمایش حاوی نکته جالبی است که می‌توان از آن برای توجیه اینکه چرا در بعضی مناطق جهان آمار بالایی از ریاکاری و دزدی و ناهنجاری وجود دارد، استفاده کرد. مردم زمانی که حس می‌کنند به آنها از سوی دستگاه حاکم ظلم می‌شود یا حق آنها در جایی خورده می‌شود، هرجا که دستشان برسد سعی خواهند کرد تا با ریاکاری و دزدی این حق خورده شده را جبران کنند! در واقع این سطح از دزدی و ریاکاری و ناهنجاری در همه جوامع، به نوع تعاملِ  دولت ها با مردم باز می‌گردد! رفتار دولت‌ها بشدت روی شکل‌ گیری اخلاق در جامعه تأثیر گذار بوده و به‌ سادگی می‌تواند مرزهای اخلاق را جابه‌جا کند! در صورتی که الگوهای رفتاری حاکمیت به شکلی باشد که مردم احساس ظلم کنند، مردم خود ر ا مُحق به نادیده گرفتن هنجارهای اخلاقی خواهند دانست و ریاکاری و دزدی و تقلب و....در جامعه پر رنگ شده و بعد از یک دوره زمانی از اخلاق، تنها نامی باقی خواهد ماند...


۳. ملّت عشق

شمس دست مولانا را گرفت و در گردش های شبانه به تماشای فقیران و دردمندان قونیه برد و به آهستگی زیر گوش او گفت: می بینی این عورتکان را؟ اینان اگرت گبرند، اگر مسلمان، اگر ترسایند و اگر اهل کنیسه، همه بندگان یک خدایند، دردمندان فراموش شده این دیارند و از طایفه شکسته دلالند، اما افسوس که ما را غیرت یاری ایشان نیست. ما بر خیال می رانیم و حکام بر سمند مراد سوارند.

از آن پس رفته رفته شمس، حکایات عارفان و شریعت را در گوش مولانا زمزمه کرد. به او گفت که مردان خدا تنها در مجالس و مساجد حضور ندارد، بلکه در خرابات هم هستند. به او یادآوری کرد که از جستجوی خداوند در لابلای کتابِ «معارف» پدر، اسرار نامه عطار و حدیقه سنایی چشم بپوشد و خداوند را تنها در اخبار و احادیث باز نجوید. بلکه در درون دل خود او را می یابید. به او گفت که خداوند، غریبه ای در یک سرزمین دور نیست؛ او به نزدیکی وزش نسیمی است که بر روی گونه های ما احساس می شود. او در همه جا هست اما برترین جایگاه واقعی او قلب انسان های واقعی و دل دلشکستگان است.

به او آموخت که خداوند در نزد عارفان، در چهره یک دوست و دلبر آشنا تجلی می کند و برتر از آن است  که به اثبات  درآید. با او از خداوندی گفت که همه جا رحمت بی پایان و خوان کرمش را گسترانیده و جایی از هستی نیست که او نباشد حتا در دوزخ!

به او آموخت که سرای خداوند، سرای خشم و کینه و درگه او درگه  نومیدی نیست و سپس به نرمی افزود که: "خداوند متعلق به هیچ قوم و مذهبی نیست."

خداوند همسایه و معشوق دیوار به دیواری است و از رگ گردن به او نزدیکتر است. او هم در دلق گدایان است و هم دراطلس شاهان. اما دیده ای باید که تا شناسد او را در هر لباس!

به او آموخت که دوستان خداوند بر روی زمین تنها و ناشناسند. اساتیدی هستند در لباس مبدل و اگر چه خاموش و بی ادعایند، اما از آنچه مشیّت و اراده پروردگار است آگاهی دارند و اگر چه در نزد مردمان خوار و یتیم اند، اما در آن سوی جهان از سرفرازانند و افزود که دفتر ایشان نیز سواد و حرف نیست اما دامنه دانش عظیم ایشان به پهنای جهان آفرینش است.

به او گفت راههای رسیدن به خدا بی شمارند و هر کس می تواند آزادانه راه خود را بر گزیند و از او خواست تا شمع آگاهی را در میان ابلهانی که مشت های خود را به سوی یکدیگر گره کرده و بر سر نام ها به نزاع برخاسته اند، برافروزد که "در جهان هیچ چیز برتر از آگاهی نیست". درخت تنومند و پرباری که هر کس از میوه آن بخورد به آب حیات دست یافته و هرگز نخواهد مرد.  از حماسه جوانمردی های حلاج گفت که چگونه در برابر خلیفه زورگو و مقتدر، در حالی که بانگ انالحق سر می داد، بر سر دار رفت و در حالی که فریاد اقتلونی برآورده بود، ایشان را به کشتن خویش دعوت می کرد تا از این رهگذر او به آرامش رسد و آنها پاداش یابند.

از شیخ مهنه گفت که هر کجا نام او برده شود دلهای مردمان خوش گردد. از رقص و سماع  و شور و وجد و ذوق و حال مجالس او سخنها گفت و از تساهل و مدارای او حکایت ها بر زبان آورد. از مبارزه و چالش های دائمی مردان خدا با نفس گفت. از بایزید که سراسر زندگی خود را وقف این مبارزه کرد و از سفر دور و دراز مرغان عطار که آهنگ آن کردند تا خود با گزینش سیمرغ بر سرنوشت خویش حاکم شوند.

به او آموزاند که درباره دیگران داوری نکند و فتوا به کفر کسی ندهد. چه؛ هیچکس از عاقبت حال دیگری آگاه نیست و او را با خود به "سرای مهر" خرقانی برد. آنجا که هر که بدآنجا در می آمد نانش می دادند و از ایمانش نمی پرسیدند...

منبع: ملّت عشق، الیف شافاک