تاملی بر جاناتان، مرغ دریایی اثر ریچارد باخ

هشدار: این مطلب می‌تواند بخشی یا تمام داستان جاناتان، مرغ دریایی را روایت کند. لطفا با علم به این مطلب در خصوص مطالعه این پست تصمیم بگیرید.

اوایل کتاب شاید کمی نامفهوم باشد. تصور کردن حالت پرواز پرنده‌ای که ریچارد مدام به کش و قوس‌ها، پرها، نوک، سرعت و فرود آن اشاره می‌کند. مخصوصا برای ماهایی که کیلومترها از دریا فاصله داریم. البته که بیان دقیق و با جزئیات پرواز یک پرنده برای یک خلبان نیروی هوایی شگفت‌انگیزترین و جذاب ترین چیزی است که می‌تواند از آن بنویسد. شاید هم جاناتان که یک مرغ دریایی است استعاره‌ای از ریچارد باشد. فصل اول کتاب خیلی معمولی به پیش می‌رود. یک مرغ دریایی به جای اینکه مثل بقیه مرغ‌های دریایی فقط فکر طعمه و غذا باشد، می‌خواهد معنای دیگری به زندگی‌اش بدهد. او این معنا را در پرواز جست‌وجو می‌کند. از خودش می‌پرسد که چطور می‌توانم سریعتر و بهتر پرواز کنم؟! همین بلندپروازی‌اش باعث می‌شود تا از گله رانده شود. جاناتان در تنهایی خویش هر روز بر مهارت پرواز خودش می‌افزاید که دست بر قضا باعث می‌شود خیلی راحت‌تر و بهتر از بقیه مرغان دریایی غذا هم پیدا کند. یعنی وقتی او سطح آرزو و مطالبه خود را بالا می‌برد خیلی بهتر از بقیه همنوعانش به نهایت آمال آنان یعنی پیدا کردن غذا دست می‌یازد.

مطالبه اصلی جاناتان یادگیری است. او می‌خواهد بیشتر بیاموزد نه اینکه روزمره‌های زندگی را مطالبه خود قرار دهد. باخ در استعاره مرغ دریایی بیان می‌کند که آدم‌ها، زیادی درگیر روزمره‌های زندگی شده‌اند و از هدف اصلی خود که آموختن است جا مانده‌اند. اما قضیه از فصل دوم جذاب می‌شود. وقتی که جاناتان می‌میرد و وارد یک بهشت با دوازده مرغ دریایی می‌شود. او بیان می‌کند که این بهشت هم برای پرواز جاناتان محدودیت‌هایی دارد. او خسته می‌شود در حالی که تصور می‌کرد بهشت باید بدون مرز باشد. در بهشت هم یادگیری را ادامه می‌دهد. بعد با مرغ دریایی‌ای آشنا می‌شود که به او کمک می‌کند «درک کند که او یک مرغ دریایی آزاد و کامل است». وقتی جاناتان به این درک می‌رسد از حصار مکان و زمان خارج می‌شود. هر زمان که اراده کند در هر جایی حضور پیدا می‌کند. او در می‌یابد بهشت نه یک مکان، بلکه لحظاتی است که عشق می‌ورزد و به دیگران می‌آموزد.

جاناتان حالا خیلی چیزها یاد گرفته است. نکته مهمی که ریچارد به آن اشاره می‌کند این است که پس از یادگیری زمانی می‌رسد که باید به دیگران بیاموزی. او عشق ورزیدن، مهربان بودن و بخشیدن را هر روز تمرین می‌کند. جاناتان حالا به زمین و گله مرغان دریایی فکر می‌کند. آیا مرغ دریایی دیگری هست که به پرواز و وسعت دادن به معنای زندگی فکر کند؟! او به زمین باز می‌گردد. فلچر مرغ دریایی است که به دلیل بلندپروازی از گله رانده شده است. جاناتان او و دیگر مرغ‌های دریایی مطرود را آموزش می‌دهد. هدف او این است که در نهایت مرغان دریایی را به این درک برساند که آن‌ها آزاد و کامل هستند و اخلاقیاتی مثل بخشش، عشق ورزیدن و مهربان بودن را به آن‌ها بیاموزد اما از آموزش پرواز شروع می‌کند. چیزی که اهمیت آن پایین‌تر است اما پله‌ای برای آموزش‌های بعدی است. او بعد از مدتی مرغ‌های دریایی مطرود را پیش دیگر مرغان دریایی می‌برد. مرغان دریایی دیگر با دیدن بلندپروازی آن‌ها وسوسه می‌شوند ولی از ترس طرد شدن جلو نمی‌آیند. آن‌ها یک دنیای جدید را پیش روی خود می‌بینند که فطرتا به آن علاقه دارند اما سنت‌های غلط همچنان مانع پرواز آن‌ها می‌شود. بعد کم کم در تاریکی و در خفا شاگرد حرف‌های جاناتان می‌شوند و بعد یکی یکی آشکارا می‌خواهند پرواز را بیاموزند. در این بین بعضی شایعات اهریمنی یا ایزدی بودن جاناتان درست می‌شود. مثل همین شایعاتی که برای آدم‌های بزرگ درست می‌شود.

اما ناگهان یک حادثه جدید پیش می‌آید. فلچر به شدت با صخره برخورد می‌کند و در یک لحظه با مرگ مواجه می‌شود. همین مواجهه با مرگ باعث می‌شود که آگاهی فلچر به طرز شگفت‌انگیزی دو چندان شود. او تازه درس‌های جاناتان از آزاد بودن را درک می‌کند. وقتی فلچر به این آگاهی می‌رسد از حصار زمان و مکان خارج شده و چون استادش به کمال می‌رسد. بقیه مرغان دریایی با دیدن از مرگ نجات یافتن فلچر می‌پندارند که او و استادش اهریمنی هستند و قصد حمله به آن‌ها را دارند. در این زمان فلچر در دل آرزو می‌کند که ای کاش از آن‌ها دور شود و خودش و جاناتان را در هوا می‌یابد. اینجا باخ بیان می‌کند که دشوارترین کار دنیا این است که به مرغ‌های دریایی بفهمانی آزادند. اما جاناتان و فلچر بدون چشمداشت، با آنکه مرغ‌های دریایی طردشان کرده بودند و قصد جانشان را داشتند، فقط و فقط از روی مهربانی، عشق و دلسوزی باز هم به مرغ‌های دریایی نزدیک می‌شوند و آن‌ها را به سوی این اندیشه رهنمون می‌شوند.

کلیدی‌ترین قسمت داستان که مرا به فکر فرو برد همینجا بود. پیامبران زیادی از ابتدای عمر بشر برای هدایت او فرستاده شدند تا به او این آزادی و رهایی از زندگی پست و اندیشیدن به چیزهایی والاتر از نان و آب هدیه کنند ولی انسان‌ها لجوجانه آن‌ها را اذیت و تمسخر می‌کردند، طردشان می‌کردند و حتی آن‌ها را می‌کشتند ولی... ولی این پیامبران با عشقی وصف ناشدنی به نجات بشر با وجود تمام دشواری‌هایی که در مسیر بیداری انسان داشتند باز هم برای هدایتش کوشش می‌کردند. اگر ریچارد باخ نقش خدا را هم در داستانش به درستی تعریف می‌کرد می‌توانستیم بگوییم او به خوبی فلسفه و تاریخ حیات بشر را در داستانش به تصویر کشیده است.

با وجود این نقص، حکایت جاناتان، مرغ دریایی قصه پندآموزی است که این درس‌ها را به بشر یادآوری می‌کند:
۱) انسان‌ها باید سطح نگرش و خواهش خود را از روزمره‌های زندگی و کسب مقام و ثروت که چیزهای پیش پا افتاده‌ای است بالاتر ببرند.
۲) انسان‌ها باید مدام به یادگیری و بهتر شدن خود بپردازند. هدف انسان باید رشد کردن و پرورش یافتن و آگاه شدن باشد.
۳) مهمترین چیز در زندگی درک آزاد بودن خویشتن خویش، مهربانی و عشق به دیگران است.
۴) وقتی که از آگاهی لبریز شدی وقت آن است که به دیگران بیاموزی.
۵) سخت ترین کار دنیا رشد دادن دیگران است. آدم‌ها چون به آنچه می‌کنی جاهلند تو را اذیت می‌کنند ولی باید بخشنده بود و باز هم برای پرورش دیگران تلاش کرد.
۶) مهمترین مانع رشد آدم‌ها عادت‌ها و سنت‌های غلط است.
۷) مرگ نه یک پایان بلکه دروازه‌ای به یک آگاهی جدید است.

#چالش_کتابخوانی_پرتومهر