روزنامهنگار و پژوهشگر مطالعات فرهنگی، علاقهمند به سینما، ادبیات، عکاسی، فلسفه، جامعهشناسی و کارآفرینی
ترجمه کتاب کارخانه اثر هیروکو اویامادا- بخش دوم
هیروکو اویامادا (Hiroko Oyamada)، نویسنده جوان ژاپنی که در هیروشیما متولد و بزرگ شده، کتاب «کارخانه» را سال ۲۰۱۳ در ژاپن منتشر میکند. اویامادا سال ۱۹۸۳ به دنیا اومده و مدرک کارشناسی خودش رو سال ۲۰۰۶ در رشته ادبیات ژاپنی از دانشگاه هیروشیما میگیره. کتاب کارخانه نقطهعطفی در کارنامه کاری این نویسنده ژاپنیه. اویامادا کار حرفهای خودش رو با ویراستاری در مجلهای محلی شروع کرده و بعد از ازدواج به صورت تمام وقت نویسندگی رو دنبال میکنه. با اینکه کتاب «کارخانه» سال ۲۰۱۳ منتشر میشه و جوایزی رو هم در ژاپن دریافت میکنه، سال ۲۰۱۹ به انگلیسی ترجمه و منتشر میشه.
من اواسط سال ۲۰۲۰ ترجمه کتاب کارخانه رو شروع کردم که متاسفانه به دلیل مشغلههای زندگی نتونستم تمومش کنم. این کتاب در ایران تازه منتشر شده. مریم نیکپور، کتاب کارخانه رو به فارسی ترجمه و نشر سنگ اون رو منتشر کرده.
این پست و پست قبلی، ترجمهی بخشی از کتاب «کارخانه» است که دلم نیومد کلماتش در سیاهچالههای کامپیوترم خاک بخورند و من فقط افسوس بخورم. هر چند هنوز هم غصهدار هستم که چرا رویاهام رو به واقعیت تبدیل نکردم و نتونستم اولین نفری باشم که این نویسنده رو به ایرانیها معرفی میکنه.
ترجمه بخشهایی از رمان پرولتاریایی کارخانه
در ابتدا، فکر کردم پرندگان سیاه، کلاغها هستند. اما اشتباه میکردم. آنها بیشتر شبیه باکلانها بودند، شاید باکلانهای معمولی بودند. دور از جایی که من روی پل ایستاده بودم ،لب آب دور هم جمع شده بودند. میتوانستم تعدادی از آنها را که دستهجمعی به کارخانه زل زدهبودند، ببینم. آنها مانند روغن، لیز بودند. اگر شما گردن یکی از آنها را میگرفتید، جوهر سیاه در همه جای دستتان میریخت. آنها در قسمتی که رودخانه به اقیانوس سرازیر میشد، در آب شور شناور بودند. اما مگر باکلانهای معمولی در چنین جایی زندگی میکنند؟ آنها پرندگان اقیانوس هستند؟ پرندگان رودخانهاند؟ عرقم را از روی پیشانی پاک کردم.
تقریبا عصر بود. پس از توقف در مکانهای مختلف، گردش معرفی- آموزش و رویداد شبکهسازی برای شغل جدید- روز تمام میشد. ما حالا به قسمت جنوبی کارخانه نزدیک بودیم، روی پلی که در امتداد مناطق شمالی و جنوبی کشیده شده بود. پل دو دوربین کنترل ترافیک با پایههای بلند در هر طرفش داشت. آن موقع که من گروه را به آن سوی تقاطع بردم، ما حداقل پنج اتوبوس، سه کاوشگر با بیلهای خمیده رو به پایینشان مانند زرافههای خوابیده، یک همزن بتن، پنج وسیلهنقلیه بار شده با ابزارهای سنگین و ماشینهایی را دیدیم که برای شمردن تعدادشان زیاد بود. شاید نیمی از آنّها ماشینهای شرکت بودند. خاکستری، با لوگو شرکت در کنارشان. چند تایی هم جیپ آنجا بود. « این پل به نظر محکم میاد،اینطور نیست؟ حتی با این باد و همه اتوبوسها تکون نمیخوره.» این را مرد جوانی گفت که کنارم راه میرفت، با استعدادی ذاتی در برقراری ارتباط، کسی که بالافاصله بعد از دانشگاه در کارخانه استخدام شده ( بیشک کار آسانی نیست). او اعتماد به نفس مطبوعی داشت و وقتی برای مدت طولانی ساکت بودم سعی میکرد مکالمهای را شروع کند. او نسبت به دیگر اعضای گروهی که کنارش بودند، جالبتر بود. به غیر از او که خودش را رهبر گروه معرفی کرده بود، دو مرد و سه زن در آن گروه بودند. او رهبر جالبی بود که به گروه اجازه سکوت نمیداد و هر کسی که در لاک خود فرو میرفت، از گروه بیرون انداخته میشد. نمیتوانم او را برای تلاشهایش مقصر بدانم. فقط نمیدانستم که میداند ده سال از او مسنترم یا نه!
کارم را دیر شروع کرده بودم اما جوانتر از سنم دیده میشدم. شاید دلیلش این باشد که هیچوقت مجبور نبودم در کابوس پیدا کردن شغل زندگی کنم. کاملا از وضعیت ظاهریام آگاه بودم اما هنوز هم نمیتوانستم باور کنم که اینجا هستم؛ با این بچهها راه میروم انگار یکی از آنها هستم.
این چیزی نبود که من میخواستم. حتی حالا این احساس را دارم که کسی با من شوخی میکند. ولی چرا؟ چه کسی از این قضیه نفع میبرد؟ کماکان یا آنها راه میرفتم. « تو مال اینورایی، اینطور نیست؟ ما داشتیم فکر میکردیم بعد از پیادهروی بریم بیرون. میتونی جایی رو پیشنهاد بدی؟ به هر حال، خوشحال میشیم با ما باشی.» حدس زدم منظورش اطراف اینجا نیست. بهترین متقاضیان از سراسر ژاپن میمردند برای اینکه در این کارخانه کار کنند. من هیچوقت درخواستی ندیدم. شاید کارخانه در سرمایهگذاری بخشنده است؟ احتمالا همینطور باشد. همکاری با کسانی که از بهترین دانشگاهها فارغالتحصیل شدهاند سرمایهگذاری بهتری نسبت به کسانی است که در دانشگاههای استانی درس خواندهاند. اما چه فرقی میکند اگر نتوانی کاری را که میخواهی انجام دهی؟ « راستش، دانشگاه من بالای کوهها است. این اطراف نیست و متاسفانه باید بگم که برای امشب برنامههایی دارم.» واقعا برنامه داشتم. چند نفر از همکلاسیهای دانشگاه به مهمانی دعوتم کرده بودند؛ بعضیهایشان نخبه بودند و برای مدیریت کارهای مربوط به زمین خود به این منطقه آمدند.
آنها میگفتند:« به خودت نگاه کن، همینطوری از پژوهشگر به دانشمند شرکتی تبدیل شدی. انگار یه عالمه پول بردی.» طوری رفتار میکردند که با گرفتن این شغل پیروزی بزرگی نصیبم شده. آنها تصور میکردند که من خوشبخت بودم که توانستم آن شغل را بگیرم، اما من اینطور به قضیه نگاه نمیکردم. تمام این موقعیت چیزی جز درد نبود. بیرودروایستی، ترجیح میدادم تحقیقاتم را در دانشگاه ادامه میدادم.
« میدونی، طبقهبندی به طور قطع رشتهای در حال رشد نیست. حالا ژنتیک رو بگی یه چیزی. ولی تو چی کار میکنی؟ خزهها رو طبقهبندی میکنی. همین هم تو رو عجیب میکنه. دنبال کردن یه مسیر باریک، مزایای زیادی برات نداره. هیچکس نمیخواد تو به راههایی که تهشون بنبسته بچسبی. میدونم که خودتم نمیخوای. پدر و مادرت نمیتونن تا ابد مراقبت باشن ،میتونن؟ پدرت آدم بانفوذیه ولی تضمینی برای یه سری تغییرات در دانشگاه وجود نداره، اصلا هم مهم نیست چند وقت اون دور و بر بپلکی. مسائل اینطوری جواب نمیدن.»
مشاورم از ناکجاآباد آمد و تقاضا کرد تا در صورت تمایل چیزی برای خوردن از کافهتریا بگیرم. ساعت ۱۰ صبح بود و من تازه به آزمایشگاه رسیده بودم.برای صبحانه خیلی دیر و برای ناهار زیادی زود بود. مجبور بودم چیزی سفارش بدهم، برای همین به قسمتی رفتم که سوپ میسو - از نوع بدون گوشت – میفروخت و ۳۰ ین پرداخت کردم. به سمت چای فروشی رفتم، دو فنجان هوجیچا ریختم و آنها تا میزمان بردم. مشاورم نشسته بود. مقابلش ظرف بزرگی از تونکاتسو، بادمجان سرخ شده و جگر خوک، به همراه برنج، ناتو و هفت امبوشی با طعمهای مختلف بود.
« درباره رژیمم بهت گفته بودم؟ ناهار نمیخورم. به دو وعده در روز چسبیدم. شبها هم کربوهیدرات مصرف نمیکنم. در شش ماه گذشته بیشتر از 20 پوند وزن کم کردم.» تا آن زمان، هر وقت او چیزی مینوشید یا شیرینیجات میخورد، در واقع هر زمان که چیزی را در دهانش میگذاشت، همان سخنرانی را انجام میداد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترجمهی کتاب کارخانه از هیروکو اویامادا
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه کرهای «سفر فضایی» - بخش اول
بر اساس علایق شما
اَگه آلو هستی آلو بمون🌱