پشُفته! (۱)

مگسی در زیر سایه مگس‌کش، برای آخرین بار، حال خوشی را تجربه کرد!
ثانیه‌ای گذشت، قلم (?) هزاران دزد و قلم (✏) هزاران نویسنده، شکسته شد!
شیطان وقتی دید انسان‌های خلّاق برای شیطنت کردن، دیگر به ایده‌های کهنه‌ی او هیچ نیازی ندارند، افسرده شد.
بچه ماهی درحالی‌که تیزیِ سرِ قلّاب در گلویش فرو رفته بود، به یاد نصیحت‌های پدرش درباره‌ی «عواقب فهم اشتباه از آزادی» افتاد!
به هر چیزی که می‌خواست رسید، مدرک تحصیلی، شغل، پول، همسر، فرزند، خودرو، خانه و... ، هر چیزی که می‌خواست پیدا کرد، امّا خودش را گم کرد!
بادی که موهای فاحشه‌ی شهر را افشان کرده بود، پس از عبور از موهای پُر پیچ و تابِ زاهد شهر، به طوفان تبدیل شد و زمین و زمان را زیر و رو کرد!
پیرمردِ سیگارفروشِ کنارِ خیابان گاهی مثالی می‎‌زد که در هیچ کتابی نوشته نشده بود: سایه، سایه است. فرقی نمی‌کند که برای پورشه باشد یا برای پراید!
آلزایمر گرفته بود. دیگر هیچ کس و هیچ چیز را به یاد نداشت و کمتر کلمه‌ای از دهانش در می‌آمد. از هر ده باری که دهانش را باز می‌کرد، نه بارش فقط این‎ دو کلمه بود: «یادت باشد!»
رفت، ایستاد. ایستاد، رفت. رفت، نرسید. نرفت، رسید. صعود کرد، سقوط کرد. سقوط کرد، صعود کرد. افتاد، بلند شد. بلند شد، افتاد. پیروز شد، شکست خُورد. شکست خورد، پیروز شد. بیدار شد، خوابید. خوابید، بیدار شد. نفس می‎‌کشید، مُرده بود. مُرد، زنده شد!
عنوان آخرین یادداشت‎‌ها:

*دلگویه‌ها و تجربیات کسی که شش سال تمام از ویرگولی شدنش گذشت!

استیو جابز و تیم کوک: خیّرانی انسان‌دوست یا جنایتکارانی علیه بشریت؟!

تورشن! (پیچی که ممکن است زندگی شما در آن گیر کند!)

آیا شما هم خرگوشتان را روی تشک می‌خوابانید؟!

خنده‌ی بومادران‌ها!

یادداشت‎‌های پیشنهادی دوستان: (برای خواندن، فکر کردن و...)

مگه می‌شه یه معلم رو این‌قدر دوست داشت؟

به قول ناپلئون آنچه حدی نداره، خریته!

چرا از دانشجوی پزشکی سوال نپرسیم؟

انعکاس حقیقی، ولی وارونه نیست.

بدون «سوگیری»: شدنی یا نشدنی؟

سه نکته از پدر محمود دولت آبادی

بزرگ شدیم ولی یادمان نرفت

[می‌شود باز هم بغلم کنی؟!]

اطلاعیه فوری+آنچه گذشت

خودکشی یا فریب زمان

چرندی بنام عقد آریایی

ماتریکس وجود داره؟

مبارکت باشد آقا رضا!

اتوریته علم و ایمان

کامنت بنویسیم!

هایکوی کتاب:)

برای آدم‎ها...

آقای میم

حُسن ختام: به نقل از کتاب «دروغ‌هایی که به خودمان می‌گوییم نوشته‌ی «جان فردریکسون»

همه ما به خودمان دروغ می‌گوییم تا از درد در زندگی‌مان اجتناب کنیم. از این رو، همه به عنوان آدم‌هایی ناقص و ناکامل با هم برابریم؛ پس می‌توانیم با شأن برابر با هم گفتگو کنیم و موظف به بیان حقایق به خود و دیگران هستیم. با این کار، یعنی دیدن دروغ‌هایی که به خود می‌گوییم و مواجهه با حقایقی که از آنها اجتناب می‌کنیم، راهی را برای زیستن در حقیقت و با یکدیگر می‌یابیم. شنیدن حقیقت از دیگری به معنا‌ی تسلیم او شدن نیست، بلکه به این معناست که به چیزی بزرگتر تسلیم شده‌ایم: حقیقت. ما در زندگی راه‌هایی را می‌پیماییم که دروغ‌هایمان مشخص کرده‌اند و فقط به رنج‌‌ می‌انجامند. وقتی رنجمان طاقت‌فرسا و جانکاه می‌شود، نیازمند کسی می‌شویم که در دیدن دروغ‌هایی که باور کرده‌ایم و دروغ‌هایی که به خودمان می‌گوییم، ما را یاری دهد. چون، تنها با دیدن این دروغ‌هاست که با حقایق زندگی‌مان مواجه می‌شویم و به راه حقیقت بازمی‌گردیم؛ و چون، دروغ‌های ما، بیمارمان و مواجهه با حقایق، درمانمان می‌کنند. این کار مستلزم وجود کسی است که ما را در دیدن آن دروغ‌ها و تحمل دردی که پنهان کرده‌اند، یاری دهد و هنگام فرو افتادن در حقایقی که از آنها اجتناب می‌کنیم، دستمان را بگیرد.

یادداشت احتمالی بعدی:

۲۲ خان پیشنهادی دست‌انداز برای «حذف حساب کاربری» از ویرگول! (طنز و تراژدی)