سرنادی برای طلوع: سرگذشت یک فن فیکشن

سلام دوستان من! امروز بی مقدمه می رویم سر اصل مطلب: آیا تا به حال کلمه فن فیکشن را در گوگل سرچ کرده اید؟ یحتمل می دانید تفاوت فن فیک با رمان چیست... نچ نچ! نمی دانید؟! ای بابا، این که نشد زندگی...! خب بیایید؛ این هم تعریف شسته رفته و کاربردی ای از فن فیکشن (Fan Fiction)!

فن فیکشن، داستانی ست که توسط شخص دیگری غیر از نویسنده ی قَدَر قُدرت و اصلی، درباره ی فلان و بهمان رمان مشهور نوشته شود! یعنی مثلا خانم یا آقای ناشناس و مجهول الهویه ای بردارد شخصیتهای کتاب نازنینتان را در قالب، زمان و مکان و سبکی دیگر بریزد تا بشود یک فن فیکشن. یا حتی این هم نه! چند شخصیت مشهور را بردارند و برایشان داستانی بسرایند. این هم یک نوع دیگر! خُب، حالا می پرسید که اینهمه فن فیک که در اینـ ترنت و اینـ ترانت و آنـ ترانت! آپلود شده به چه کاری می آید؟ اصلا خدا را خوش می آید که یک نفر اینطور رمان آقای ایکس یا خانم ایگرگ را ببرد و بشکافد و بدوزد تا آخرالامر، چیزی متفاوت از کار اصلی از آن درآوَرَد؟!

دوستان من، امروز می خواهم داستان یک فن فیک را که به رمان دگرگون شد، برایتان بگویم.

ولی قبلش، این تن بمیرد راستش را بگویید... تا به حال شده فن فیکی را خوانده و از آن لذت برده باشید؟ برای شروع از کتاب تخیلی مشهور گرگ و میش حرف می زنیم. بله، همان رمانی که از آن فیلم مشهور Twilight ساخته شد؛ همان خون آشام مهربان دوست داشتنی که برخلاف تیزرهای مخوف فیلم! اصلا و ابدا ترسناک نبود. اگر شما هم مثل من کشته و مرده ی فیلم ها و رمان های تخیلی از این دست هستید، چند لحظه گوشتان را بدهید! دِ، حرف گوش کنید دیگر! آهان... حالا شد. خوب گوش کنید تا ببینید چه می گویم...

همین رمان مشهور از غذا! قذا! غضا! قضا! خواننده ای داشت شیدا و واله که حس می کرد چهارتا رمان برای چندگانه ی گرگ و میش کم است. این است که قلم و خودکاری برداشت و فن فیکشنی نوشت به اسم ارباب جهان. این خانم جذاب و کنجکاو که می خواست یک شخصیت باحال و کاردرست از ادواردِ خسته و وامانده از رژیم گیاه خون خواری! بیرون بکشد، نشست و فکر کرد و با شخصیت های داستان، یک فن فیک درست و حسابی نوشت. پس از مدتی... به سرش زد که آن را مبدل به یک کتاب کند؛ کتاب هم از شانس خوب خانُم قزی، ترکاند و تبدیل شد به یکی از جذاب ترین و مَکُش مَرگ ما ترین کتاب بزرگسالان در آمریکا (و حتی ایران!): پنجاه طیف خاکستری.

گمانم دوزاری های همه تان درنگی صدا کرد و افتاد!

یک چند نفری هم از موهای سیخ شده بر تنشان معلوم است که برق از سه فازشان پرید. آخی!

خُب؛ نمونه ی اسلامی تر! و صد البته انسانی تَرَش را که بخواهیم برایتان معرفی کنیم، فرزند نفرین شده است که همه فکر می کنند جلد هشتم مجموعه رمان های هری پاتر است. بله! آن فن فیکشن عزیز و لذیذ را خود بانوی بزرگوار، رولینگ، مبدل کرد به یک نمایش نامه ی توپ و باحال. گمان کنم حال دیگر راجع به اهمیت فن فیک نویسی و فن فیک خوانی! فهمیده باشید.

در مزایای این امر همین بس که سرانه ی نوشتن و خواندن را در کشور تا حد خطرناکی بالا می بَرَد و نویسنده ها و کتاب خوان های زیادی را تحویل جامعه می دهد... مخصوصا که در ده سال اخیر، با زیاد شدن وبلاگ ها، وبسایتها و چه می دانم شبکه های اجتماعی مرگخوار... چیز، نه، کتابخوار... نه نه نه! آهان، با زیاد شدن آمار کتابخوان ها در شبکه های اجتماعی دُوز فن فیک نویسی/ خوانی زیاد شده. حال فکر کنیم چه می شد اگر این همه فن فیک نویس را تبدیل به رمان نویس کرد... انصافا چه خدمتی به نسل بشر می شد! مخصوصا آن دوستان آسیای شرقی پسند که بینشان یک خروار نویسنده عالی و خواننده ی قهار وجود دارد. یکی شان هم خودم! خدا زیادمان کند: کِی پاپر، کِی دراما لاوِر! اکسوال، کاشیوپیا، الف، بویس و... آنقدر گروه های پاپ کره ای و چینی و ژاپنی و طرفدارهای بَندهای موسیقی مختلف و فیلم بازهای کشورهای شرقی زیادند که اگر جمعشان بزنی، تو همین ایران خودمان هم جمعیتشان بالای ده بیست میلیون است!

تازه اگر اوتاکوها و انیمه دوست ها و مانگا/ مانهوا لاوِر ها را کنار بگذاریم!

حال فکر کنید، یک فن فیک نویس به ایده ی پر و پیمانی دست پیدا کند... بعد بنشیند آن را عوض کند، از سر و تهش بزند، به شخصیتها و فضای داستانی اش رنگ و لعابی تازه بدهد و بله... تبدیلش کند به یک رمان درست و حسابی!!! آفرین! اینجاست که ما چی داریم؟ یک نویسنده ی جوان و خوش فکر که از قضا قبلا طرفدارهایی هم برای خودش دست و پا کرده و مخاطبانی هم برای تبدیل به خریداران احتمالی کتابش دارد. به قول آن ور آبی ها، بینگو! به این می گویند یک طرح اقتصادی عالی برای رونق دوباره ی پای خواب رفته ی بازار کتاب!

من می گویم که اگر یک بابایی بردارد سالی یک بار، مسابقه ای برای همین فن فیکشنیست ها راه بیندازد و کمِ کم ده تا از بهترین ایده ها را بردارد به رمان تبدیل کند؛ آن وقت ما کمِ کمِ کمش سالی ده تا نویسنده ی عالی داریم و ده تا رمان پرفروش! دیگر از خدا چه می خواهید؟!

خب؛ همه ی این حرف ها را زدم که ته تهش، مثل این تبلیغ های آبکی/ پولکی/ الکی قابلمه در انتهای برنامه های شاد و مفرح آشپزی در صدا و سیما! کتاب خودم را وصله کنم و بچسبانم. اصلا مشکلتان چیست؟ همه جا پر است از تبلیغ عالی ست و عالی نیست است؛ کتاب ما هم رویش!

اِ؟ اینطوری ست؟ دیگر نمی خواهید بقیه مقاله را بخوانید؟! ای کلک ها!

باشد. پس تا برنامه ای دیگر، شما را به خدای مَنّان و متعال می سپارم...

نه نه، نروید. عجب گیری کردیم ها... به قول آقای رضا امیرخانی عزیز- که بسیار دوستشان دارم و از همین تریبون می گویم دلم می خواست یک فن فیکشن بنویسم که مهتاب و علی به هم برسند و آن قضیه ی مَع، بشود بَعـ له! همین حالا هم، یِس، دارم تقلیدی ناشیانه می کنم از سبک که نه، لحن این بزرگوار- اللری آغمازاسون! (اگر نیم دانگ پیونگ یانگ را نخوانده اید، بروید بخوانیدش تا بگیرید چه می گویم... معنایش را هم از بچه خیابان ظفر و زبان دان بپرسید. یِس، آن هم به عربی!)

خُب؛ حالا مزاحمین به حول و قوه ی ارحم الراحمین رفتند بیرون و خودمان تنها ماندیم.

بسیار خُب، حالا کتاب نازنین و دلبندم را معرفی می نمایم. البته اول الامر بگویم که سبک و لحنش اصلا اینطور نیست ها. بعدا نگویید که بهمان نگفتی و دبه کردی! خُبه خُبه! حالا که انقدر پا پِیِ ماجرایید، می گویمتان. آقاجان... از قضای روزگار من هم یک داستان نویس خیالپرداز بودم که راهم به جاده ی فن فیکشن نویسی باز شد. شش هفت سالی دور ایده های ناقصم که هیچوقت نمی توانستم بنویسمشان را خط کشیدم و انداختم در جاده ی فن فیک نویسی. برای انواع و اقسام گروهک های مختلف موسیقی! فن فیک نوشتم. نپرسید کدام، همان ها که هنوز هم عاشقشانم! به هرحال، دیگر دو سه سال پیش بود که خسته شدم و دل زدم به دریا.

امروز البته از رمان اولم اصلا صحبت نمی کنم. آن که از بیخ و بُن، فن فیکشن نبود.

این دومی را می خواهم بچسبانم تهِ دیگ! سال پیش، همین موقع ها- نه، بلکم زودتَرَک بود؛ اوایل مهر و آبان- شروع کردم به نوشتن یک فن فیکشن آبدار و ناندار و جاندار از اکسو. آقا، مرا می گویی، شانسم زد و فن فیکم توی واتپد گل کرد. دو سه ماه پیش، روز آخری که داشتم پاکش می کردم، داستانم جیغی کشید و گفت؛ آخر مادرت خوب، پدرت خوب، مرا که یک و نیم کا نفر! خوانده اند، چرا پاک می کنی؟! خلاصه که با کلی عجز و لابه و قول به برخی خواننده ها پاکش کردم. داشتم مشهور می شدم ها! ولی حیف! آخر از فن فیک نوشتن که چیزی به آدم نمی ماسد، می ماسد؟!

این است که به سرم زد کتابم را تبدیل به یک رمان کنم. ولی هی امروز و فردا کردم... زد و بالاخره پایان نامه ی ارشد و عروسی نوه خاله ی قمر خانُم و کرونای نحس آمد و گذشت و دست آخر، خیلی فشرده نشستم پشت دِسک! دو هفته ای کتاب بی نوایم را باز نویسی کردم. چقدر هم خوب از آب درآمد! خسته تان نکنم. کتاب را دادم به یک نشری که می دانستم آثار تخیلی عالی ای چاپ می کند. خدای را سپاس، اینها دیگر مثل کتاب اولم آواره ام نکردند. رُک و راست گفتند فقط با هزینه شخصی! من هم که پول ندارم؛ دانشجویی ام آس و پاس! این است که همان شیوه ی کتاب اولم را در پیش گرفتم. واژه ی سنگین ناشرمولف را زدم زیر بغلم و کوچیدم به همان موسسه ی- ایتالیایی بود گمانم- کتابخانه ی خیابانی. آن جا خیلی شیک و مجلسی یک نرم افزار آنلاین دارند که باهاش ePub کتابت را می سازی، بعد به همراه PDF و اطلاعات و عکس جلد و مخلفات، آپ می کنی اش تو سیستم.

همین و خلاص! دوازده ساعت بعد کتابم شابک گرفته بود و روی فروشگاه موسسه بود. تامام!

الان هم که اینجا هستم، خدمت شما. کتابم هم به طور کاغذی چاپ نشده، ولی نسخه ی الکترونیکش به وفور! در فروشگاه خودم- نشر فاناگوریا- موجود است. زنده و حی و حاضر! باور نمی کنید، سری به این لینک بزنید!!! تازه، تخفیف هم دارد. بَه! شاید به نظرتان قدری گران بیاید اما واقعا می ارزد.

خُب، حال که تا اینجا آمده اید و کنجکاوی تان هم حسابی گل کرده، اسمش را می گویم:

دوگانه ی سوگ گل نیلوفر- جلد یکم: سرنادی برای طلوع!

نوشته ی این جانب! ماری لو (بنده دو نام مستعار دارم: Mary Lu و CRYPTIA).

رمان سرنادی برای طلوع، نوشته ماری لو
رمان سرنادی برای طلوع، نوشته ماری لو

سرنادی برای طلوع. اصلا اسمش را حال می کنید؟ کاورش را چطور؟! از این لاکچری تر و باکلاس تر هم مگر داریم؟! ولی خب، کتاب که به لاکچری بودن کاور و اسمش نیست. صبر کنید تا داستانش را برایتان تعریف کنم که جگرتان حال بیاید! صبر کنید! شما فن فیکشن نویس هستید؟ دنبال رمان هایی با موضوع فن فیکهای تخیلی، سریال های کره ای و ناول چینی می گردید؟ اگر اینطور است، پس درست آمده اید! این کتاب به مذاق آنهایی نوشته شده که عاشق چین و ژاپن و کره ی جنوبی هستند. (راستی، اگر ناول چینی نخوانده و کلا با چین آشنا نیستید، خوف نکنید. به جز فصل یکم، کتاب یک مقدمه و موخره دارد که با خیال راحت با شخصیتها و فضای داستانی آشنا شوید، بعد شروع کنید به خواندن!)

داستانش هم این است که...

کل قضیه در شهر هاربین در مَنچوری (شمال شرق کشور پهناور چین!)، آن هم در دهه ی 1960 اتفاق می افتد. دو قبیله ی جادویی ترگل ورگل داریم با یک جد و نیای مشترک که دشمنی ای دیرینه دارند: لوئل ها و کائل ها. زبانم از گفتن ویژگی های باحال و جادویی شان قاصر است، خودتان بروید کتاب را بخوانید خُب! ولی گوش نگهدارید. خب، لوئل ها و کائل ها با هم دشمنی دارند و یک طورهایی، به سبک داستانهای رومئو ژولیتی، روسای قبایل تصمیم می گیرند برای آشتی دادن خانواده ها، شاهدخت ارشد قبیله ی لوئل را با شاهزاده ی قبیله ی کائل نامزد کنند! صبر کنید، این از آن داستانهای لوس و بی نمک که دو نفر که حالشان از هم به هم می خورد به زور بعد از ازدواج عاشق می شوند و این حرف ها، نیست! اتفاقا این دو جوان از همان اول راهشان از هم جداست. پسرک جوان بی نوا عاشق می شود، ولی دخترک نافرمان، دل به یک انسان می بندد! یک ارباب زاده ی مغرور که اصالتا چینی ست ولی تازه از ژاپن به چین برگشته! عشقی ممنوعه که دختر را وادار می کند تو روی قومش بایستد!

همان اول کار، آن دختر و خواهرش در مخمصه می افتند. دخترک بالاجبار در یک مراسم جادویی که بهش می گویند مراسم تطهیر، به ناچار مبدل به یک کائل می شود، از همان ها که ازشان نفرت داشته! دختر نقش اولمان دل می بندد به آن انسان که از قضا! معلوم نیست کیست و چه انگیزه ی شومی دارد از بازگشت به چین! خواهرش اما به طرز ناگواری عاشق پسر نقش اولمان می شود... یِس! ولی این بار همان یس انگلیسی! از این فجیع تر هم مگر داریم؟ ولی با این نامزدی نحس، رابطه قبایل بدجور شکراب می شود و کلی جنگ و بدبختی رخ می دهد. حالا می پرسید بخش تخیلی اش کجاست؟!

یک سری موجود کریه و نفرت انگیز وجود دارند به اسم شیاطین سیاه! این بندگان خدا می خواهند خود را از اعماق زمین که در آن محبوسند برهانند! برای این کار موش می دوانند بین کائل ها و لوئل ها و به آتش جنگ ها دامن می زنند. کلا کتاب شادی ست که آهسته آهسته غمبار می شود... اوایل کتاب عاشقانه ست و به سمت پایان تراژیک و جنگی و تخیلی می شود. بقیه کتاب را نمی گویم برایتان. رمان قشنگی ست! بخوانید و عاشق سبک کلاسیکش شوید. بیشتر هم دخترپسند است! مخصوص نوجوانان بالای 15 و حتی جوانان کم سن و سال تر، مثلا 60-70 ساله ها. این شما و این هم لینک کتاب! از این لینک هم می توانید بخریدش، هم بخوانید، هم آن را بخورید و قورت دهید!

این هم لینکی دیگر: دانلود نمونه رایگان کتاب!

در این نمونه رایگان و قشنگ می توانید حسابی با شخصیتها و فضای داستان آشنا شوید و با داستان انس بگیرید! هم با شخصیتها آشنا می شوید، هم مقدمه را می خوانید هم فصل یکم و موخره را!

و باز هم لینکی دیگر: صفحه گود ریدز کتاب، تا مطمئن شوید که اصلِ اصل است!

این بار دیگر واقعا شما را به خدای منان و متعال می سپارم. این هم یک پانوشت: خط داستانی کتاب!

راستی، اگر خواندید و خوشتان آمد، بدانید که جلد دومش، خفن خوف تر، در راه است!

بدرود عزیزان من!

پی نوشت:

در کوهستانی سرد و دورافتاده در شهر هاربین، دو قبیله به نام لوئل و کائل زندگی می کنند. سالهاست که میان آنها دشمنی دیرینه ای برقرار است. فرمانروایان دو قبیله تصمیم می گیرند با برقراری یک ازدواج اجباری میان فرزندان ارشد دو قبیله- شاهدخت فانگ آن نینگ و شاهزاده تونگ یونگ هان- در میان قبایل صلح ایجاد کنند، اما نفرت آن دو جوان از همدیگر منجر به روی دادن یک سلسله وقایع تلخ، گریز ناپذیر و ناخوشایند می شود. از سویی دیگر، دلباختن آن نینگ به یک انسان و عشق ممنوعه ی خواهرش آن لیانگ، ماجراهای تلخ و شیرینی در مسیر هردوی آنها قرار می دهد. سرانجام آن نینگ بر سر دوراهی رنج آوری قرار می گیرد.

انتخاب او چه خواهد بود؟ آیا او در جبهه ی موجودات اساطیری و خانواده اش خواهد ایستاد یا با یک انسان به مردمش پشت خواهد کرد؟