آخرین.

.

پاهایش را بی‌ملاحظه روی سرامیک‌ها سُر می‌داد. صدای قژ قژ کفِ پلاستیکی کفشش که به سرعت روی کاشی‌های سفید رنگِ راهرو ماسیده می‌شد، همه‌جا پخش شده بود...
پیرمرد اتاقِ ۲۴۳ گوش‌هایش را گرفته بود و زیر لب غُر می‌زد! حق داشت در آستانه‌ی نود سالگی بخواهد ساعت سه ظهر را خواب باشد.
صدای سرسام آورِ عبور آن دخترک هنوز هم در گوشِ خسته‌ی پیرمرد می‌پیچید. با وجودِ اینکه او مدت‌ها بود از راهروی کنار اتاقش عبور کرده‌بود.
قدم‌هایِ دختر، تند‌تر و تند‌تر می‌شد. عصبی و بی‌اراده، سریع و سنگین قدم برمی‌داشت. ابروهایش در هم گره خورده‌بودند و زردی چهره‌اش، نگرانیِ شدیدش را فریاد می‌زد.
گاهی صدای قلبش را می‌شنید.
قلبش انگار در گلویش ضربان می‌زد و گوش‌هایش آتش گرفته‌بودند. نمی‌دانست تا رسیدنِ او به طبقه پنجم، اتاق ۶۴۱، ممکن است چه اتفاقاتی در مرز میان مرگ و زندگی بیفتد..
بغضِ شدیدی گلویش را فشار می‌داد:
همین یک ساعتِ پیش با او حرف زدم. می‌خندید...


تعداد پله‌ها امروز بیشتر از همیشه به نظر می‌آمدند. دلش می‌خواست زودتر برسد به طبقه پنجم. اتاق ۶۴۱...
پشت در آن اتاق احتمالا کسی بود که هر روز انتظارِ آخرین روز را می‌کشید. دردِ نمُردن این روزها او را صدباره و هزارباره کُشته بود...
دختر دلش نمی‌خواست باور کند واقعیت را! ولی این حقیقتِ تیره بر تمامِ زندگی‌اش سایه انداخته‌ بود.
امیدوار بود این‌بار هم مثلِ دفعه قبل نشود. ولی دست خودش نبود! دست‌هایش را که می‌گرفت، به تنها چیزی که می‌توانست بیندیشد، از دست دادنِ همین دست‌ها بود.
یک لحظه طول نکشید که این افکار عرقِ سرد را از پیشانی‌اش جاری کرد! لعنتی.
چشم‌هایش را به هم فشار داد و سرش را آهسته به دیوار کوبید. البته؛ صدای کوبیده شدن جمجمه‌ی سختِ دختر، بر دیوارِ گچی، حالِ بیمارانِ بخش سه را بد نمی‌کرد. چون همه‌ی آنها بیهوش بودند...
ولی پیرمرد اتاق ۲۴۳؛ او هنوز هم گوش هایش سوت می‌کشید.

دخترک دماغش را بالا کشید و نفسش را با فشار بیرون داد. پای راستش به سرعت روی پله‌ی بالایی جهید و پای چپش هم به دنبال پای راست...
کفِ پلاستیکیِ کفش‌هایش، به پله‌های سفید رنگِ طبقه‌ی چهار هم ماسیده شدند.
دخترک بی‌تاب بود. هرچه به طبقه پنجم نزدیک‌تر می‌شد، بی‌تابی هم شدید‌تر می‌شد. او، بی‌تاب و بی‌تاب‌تر می‌شد...

پشتِ در اتاق که رسید، ایستاد تا نفس تازه کند. دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشت و گوشش را به تنِ چوبیِ در چسباند. صدای نفس می‌آمد...
دستش آهسته دستگیره را چرخاند. چشم‌هایش در قاب چرخیدند و فقط منتظر ماندند تا در باز شود و دوباره انعکاسِ نور را از سراسرِ تن او ببلعند.
حتی در هم امروز دیرتر از همیشه باز شد. و او هم چشم‌هایش را دیرتر باز کرد.
دخترک لبخندِ شوق را روی لب‌های تنها بیمارِ اتاق ۶۴۱ دید. دلش لرزید. مثلِ دو سالِ پیش.
دست‌هایش را بی‌اراده باز کرد و به طرف تختِ او حرکت کرد.
پاهایش را بی‌ملاحظه روی سرامیک‌ها سُر می‌داد. صدای قژ قژ کفِ پلاستیکی کفشش که به سرعت روی کاشی‌های سفید رنگِ اتاق ماسیده می‌شد، همه‌جا پخش شده بود... نمی‌توانست حرف بزند!
می‌دانست شاید این آخرین دیدار باشد...

.

آخرین.
آخرین.


و...

پیرمرد اتاق ۲۴۳.
پیرمرد اتاق ۲۴۳.

.



پ.ن: گوش‌های پیرمرد دیگر سوت نمی‌کشند!

پ.ن۲: هیچ چیز با آزادی قابل مقایسه نیست. ولی آزادی هزینه داره... باید قربانی کنی خیلی چیزا رو!



.