01:11


بیدِ مجنون، رنگ‌ باخته بود. تن به پاییز داده و بین رنگ‌ِ معیار برای زندگی، سبز را کنار گذاشته و جانانه زرد را در آغوش کشیده بود!


در انتظار نسیمی از جنس آن بالاترها، انگشتانِ ظریفش را در انگشتان زمین گره داده بود؛ سایه‌اش را به دیوار بخشیده و افتاده‌تر از واژه‌ی فروتنی، نگاه از آسمان بریده بود!


زمین، سَبُک‌بالیِ او را فهمیده بود؛ درنتیجه ریشه‌هایش را به اَمانِ خدا رها کرده و انتظارِ پروازش را می‌کشید؛ پروازی بدونِ پَر!


مجنون بود و انتظارِ لیلا می‌کشید! اما لیلا قرارش را از یاد برده بود و او بیش از این، تابِ ایستادگی نداشت؛ رفتن را لحظه‌شماری می‌کرد! این را هرکسی که او را از دور و نزدیک می‌دید متوجه می‌شد: من، گربه‌ی اَبلقِ گل‌آلود، دویست و ششِ سفید رنگ با راننده‌ای پیرمرد! متوجه می‌شدیم و بهش حق می‌دادیم؛ لااقل مایی که انتظار را برای مدت‌هایی طولانی کشیده بودیم!


تمام عابرانِ پیاده و سواره، با لحظه‌ای مکث، قامتِ افتاده‌ی او را از نظر گذراندند! بعضی، لبخندی آغشته به اشک نثارش کردند. بعضی محوِ این انتظارِ زردرنگ شده بودند و یک نفر مانند من، برروی نیمکتی فلزیِ سرد، چند قدم مانده به این موجودِ در-راه-مانده، سکوت اختیار کرده و گوشِ دل به نجوای بی‌صدای او داده بود که یکسره « نسیم، نسیم » می‌کرد!


یک دلم می‌خواست که غمگین شوم اما دلی دیگر، اندیشه‌ای متفاوت را انتخاب کرده بود: اندیشه‌ای از جنس زندگی! او به هیچ وجه نگران این غم نبود! او حتی آن موجود را غمگین نمی‌دانست؛ وی را عارفی می‌دید که درحال مراقبه برای قراری مهم است! آن بخش از دلم، جدا از تمام وجودِ من، سَرخود به آسمان پر کشیده و درقالب نسیم، بر سَروروی مجنون فرود می‌آمد. با هر فرود و فراز و دوباره فرود، او را سبک‌تر از قبل می‌کرد و آماده‌تر برای رفتن!


گویا می‌رقصیدند: رقصی به سبک و سیاقِ کولی‌ها! دلم بر دَف می‌کوبید و او شانه بالا می‌انداخت و بعد از هر دور چرخیدن در دایره‌ای که نمادی ماورایی داشت، جای خود را عوض می‌کردند. خوش بودند! منِ تماشاگر نیز که خسته از نیش‌های پاییزِ-اَفکارم بودم، رفته رفته مجذوب تماشای این عشقبازی شده و گردنم با آنها زاویه گرفت!


میدانِ رقص، غرق در زردی شده و آنها سرخوش‌تر و من خوشحال‌تر، درحال تجربه‌ای متفاوت بودم! آسمان، خورشید را پس زده و پرده‌ای نقره‌فام بر سر این تماشاخانه کشیده بود و من متعجب‌تر: از اینکه چطور ابر و باد و خورشید و فلک، دست در دست یکدیگر، یک « رفتن » را طرح می‌زدند!


هوش از سرم پرید. برای آنی، ناخواسته اما کاملآ خواستنی، تمامَم را به دستِ نسیم سپردم ( نسیمی که خود بودم! ) و در این دیوانگی، خود را تماماً در میدانِ رقص دیدم! آنجا، در چرخی که حولِ آن دایره می‌زدم، به عنوان یک آسمانیِ گیرافتاده در کالبدی زمینی، با واژه‌هایی همراه شدم که مَزمونشان را نمی‌فهمیدم اما باز ناخواسته همراهی‌اش کردم؛ واژه‌هایی که به این جمله شباهت داشتند: [ ای آسمانی! بَرکتت را ارزانیِ ما بکن!

آمین! ]


آنجا، در کش و قوس یک تردیدِ بزرگ، معلق در زمین و هوا، هرچه تلاش کردم، نتوانستم خوشحالی را از ناراحتی تشخیص دهم! گشتم و گشتم و دستم را به سمت هر معنایی دراز می‌کردم تا تصویری برای آن احوالاتِ جدید پیدا کنم اما باز نتوانستم و درنهایت به این حالت از بی‌طرفی رسیدم که صادقانه اقرار کنم: [ حالم نه خوب است و نه بد؛ حالتِ پرواز به خود گرفته‌ام! ] پس خندیدم و دست در دست دوستانم، قهقهه زدیم و همگی زرد شدیم!