شفق بی تو...

کمی بنگر به فردا ها...

به سکو های آزادی...

به کوه استوار عشق...

به دره ها و آبادی...

و هم بنگر به رنگ موج...

صدای ناله ی دریا...

به آن خورشید پشت ابر...

که دارد غم درین دنیا...

آنقدر سخت است تماشای شفق بی تو...

چشمانم همواره پر از اشک است در این لحظات...نه بخاطر سرخی سوزناک یا غم دردناک خورشید...بلکه بخاطر خاطرات درمعرض خطر انقراضمان...

بعد از تو جملات سنگینی را شنیدم که برای فهمشان هنوز ذهنم کودک بود...اما فهمیدم و پیر شدم...

تنها شدم...

تنهایی گاهی ناعلاج است...من مبتلا به تنهایی شدم...

چقدر کلمات کودک اند برای توصیف حال من...

چه بگویم؟؟

افسرده؟؟

کاش افسرده بودم...کاش...

افسردگی بهتر از اینست که هربار عکس روی دیوارت را ببینم و مثل جنازه روی تخت بیافتم وتا حد مرگ گریه کنم در دریای اشک هایم غرق شوم و بعد از چند ساعت به خودم بیایم...

بهتر از اینست که هر بار گذرم به ASUDE (نام کتابخانه: آسوده (محل آشنایی)) بیافتد بی دلیل داخل شوم و ساعت ها دیوار ها را متر کنم و موزاییک ها را بشمارم و سال انتشار کتاب ها را چک کنم...

حتی بهتر از اینست که هدفونی را که برای تولدم خریده بودی را روی گوشم بگذارم آهنگ دوتایی مان را پلی کنم و صدایش را تا بینهایت زیاد کنم و با گوش کردن قسمت هایی که بیادت میافتم مانند روانی ها در کوچه ها پرسه بزنم دستانم را باز کنم و فریاد بکشم...

اشک از چشمانم ببارد...بخندم...سردم شود و آغوش گرمی نباشد که نجاتم دهد...

دلم میخواهد نامت را روی ماسه های ساحل بنویسم و هربار موجی نامت را نه از روی ماسه ها بلکه از عمق وجود و ذهنم پاک کند...

دلم میخواهد فراموشی بگیرم...حتی خودم هم یادم نباشد...

من کیستم؟

کجایم؟

چرا؟چگونه؟کی؟

شاید بتوانم زندگی نوئی را شروع کنم...

بی تو...

آسوده...

شاید هم کمی شاد تا پای مرگ...