یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شکوهِ بیهدف
۱_۱ )
دگمههای پیراهنش را دانه به دانه از پایین باز کرد. نگاهش در افق قفل شده بود. نسیمی گرم، با لایههایی از سرما، بازیاش گرفته بود و دست بر زیر لباسهایش انداخته و قِلقِلَکش میداد و صدایی شبیه به برخورد بادهای موسمی، بر بادبانهای یک قایق کوچکِ چوبی، از خود درمیآورد. او خوشش آمده بود!
با باز شدن هر دگمه، نسیم، گوشهی بیشتری از آن را در مشت خود میگرفت و در هوا به رقص درمیآورد. گویا او ولعِ بیشتری به شنا داشت و میخواست لذتِ آبِ شور را هرچه سریعتر بر زیر دندانهای میهمانش بیاورد! شاید هم شهوتِ دیدنِ اندامِ لختِ کسی که هنوز نوکِ انگشتان کسی به لمس آن موفق نشده بود و او این چیزها را خوب میدانست؛ از دور که میآمد، این را بو کشیده بود!
آخرین دگمه که از شیارِ خود در آمد، وقتی که سرِ آستینها از چپ به راست، از نوک انگشتان دست بیرون آمدند، به یکباره آن را کَند و برد در فاصلهای دورتر، در شِنها خاک کرد. او اما عین خیالش هم نبود و با رنگ-به-رنگ شدنِ آسمان ( از شمالیترین نقطه که در پشتسر او نقش بسته بود تا امتدادش که دریا را لمس میکرد ) به کودکی میمانست که در اتاقی پر از تافیِ کَرهای رهایش کرده و بهش اجازهی تام داده باشند که هرچه میخواهد بخورد؛ میخورد و میخندید و سیر نمیشد!
۲_۱ )
مَسخ شده بود و هرچه دریا به او امر میکرد را نشنیده° اطاعت میکرد. حال نوبت به کمر به پایین رسیده بود. ماشینی شاسیبلند، با چهار سرنشین، ( تقریبا دویست متر ) در پشتسرش، از یک بریدگی که آسفالت را به شنهای ساحلی متصل میکرد، فرمان گرفت و وارد محدودهی دریا شد. ساعت نزدیک به چهار و ربع عصر بود. دی بود و هیچکس به جز دستهای که بیعار صدایشان میزنند، هوس دریا به سرش نمیزد! او نفرِ پنجم از این دسته بود؛ از تیمی یکنفره!
یکی از آن چهار نفر، در حالتی مترادف با حالِ او، مشغول گشت و گذار در آسمان بود که درحال برگشتش به زمین، ناگهان با این ناهنجاری روبرو شد. ابتدا چشم° ریز کرد. همگی در ماشین، با صدای بلند مشغول برنامهریزی بودند. هرکسی ایدهای میداد و او نیز که چند لحظهی قبل عضوی کمحرف در آن جمع بود، اکنون تماماً سکوت کرده بود. هیچکس اما اصلا حواسش به او نبود!
پشتش را از پشتیِ صندلی جدا کرد و رو به جلو خم شد. صفحهی گوشی را که مشغول گپ در صفحهی شخصیِ اینستاگرامش بود، قفل کرده و در جیبش فرو کرد. سَری چرخاند و بقیه را تماشا کرد که آیا آنها واقعا حواسشان نیست یا اصلا برایشان اهمیت ندارد! نه، واقعا در دنیایی دیگر بودند! او در آن لحظهی بخصوص، ناخواسته وارد دنیای مخاطبِ دریا شده بود و پایِ برگشت از آن را نداشت! یک چشم در گِروِ دریا و با دیگری، همسفرانش را تماشا میکرد. تصویرِ بخار دهانش، تونلی از گرما را در سرمای حبس شده در فضای ( تقریبا ) بستهی ماشین پدید آورده بود. باریکهای از دودِ سیگار، از درزِ بالای شیشهی سمت راننده به بیرون فرار میکرد و بخاری خراب بود. دستهایش را از داخل جیب کاپشنش بیرون آورد و مقابل دهانش گرفت و ها کرد. کارساز نبود!
۱_۲)
با یک شُرتِ پاچهدار، در حالتی لبریز از احترام، شبیه به سربازی در مقابل مافوقش، مانند محکومی در برابر قاضی، صاف ایستاده و دستهایش را کشیده، کفِ دستها را به کنار باسنش چسبانده بود و میلرزید و جُم نمیخورد! جسمش در آنجا مبهوت مانده و ذهنش در تصویری به جای مانده از یک خاطرهی غمگین، قفل شده بود: « ماهیِ قرمزی که نیمی از آن در بالای سطح آبِ دریاچهی مصنوعیِ پارک جامانده و نیمی دیگرش زیر سطح آب گیر افتاد بود. یخ، این بلا را بر سرش آورده بود! » قلبش در آن لحظه، خراش برداشته بود؛ طوری که اشک، جرات پیدا نکرده بود گونههایش را خیس کند؛ تنها، رویش را برگرداند اما افکارش را که در فَلسهای یخزدهی ماهی جامانده بود، چه میکرد؟ احساسِ یک ماهیِ مرده، چند لحظه قبلتر از مرگش را که برای زنده ماندن تلاش کرده بود، چگونه سروسامان میداد؟
آنجا، دربرابر آن شکوهِ بیهدف، در دوگانگیِ بین مرگ و زندگی، لخت ایستاده و منتظر مانده بود تا ببیند آخرش چه میشود؟
۲_۲)
ماشین بعد از چندمتر بلاخره ایستاد. سرنشینانش، سرگرم پوشیدن لباس-گرمهای اضافه برای دریا-گردی بودند و او در همان ژستِ چند دقیقهی پیشش، خارج از دنیای آنها، نگاهش قفلِ آن مجنونِ دورافتاده از لیلا بود!
در خود، جرأتِ کشیدنِ به داخلِ دستگیرهی در را نمیدید. انگار که او را در آنجا مأمورِ تماشای یک صحنهی عجیب و غریب گماشته باشند و تنها وظیفهاش همین باشد و بس!
۱_۳)
موجی سفید، آهسته آهسته به او نزدیک شد. نوک انگشتان پاهایش را لمس کرد. مچِ پاها را در مشت گرفت و سپس از او رد شد و در برگشت، شنِ زیر پاهایش را شست و فروکش کرد. از اصطکاکِ رفتنش، صدایی در فضا پیچید که متنِ آن، دعوتنامهای بود که نسیم، آن را در گوشش زمزمه کرد: « بیا و به ما ملحق شو! » صدا، بوی خوش دریا میداد که افق در آن حل شده بود!
۲_۳)
اینگونه دید: « یک آدمِ تقریبا یک متر و هشتاد سانتیمتری، در سرمایی که سگ در آن توانِ زوزه کشیدن نداشت، لختِ مادرزاد، به سمت دریا قدم برمیداشت. » لرزشِ اندامِ نَحیفش را میدید اما استحکامی در قدمهایش پیدا بود که دل او را در آن فاصلهی دویست متری میلرزاند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه کوچک درون قلبم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
« انگیزشی »
مطلبی دیگر از این انتشارات
چترِ بدون باران