مدت‌هاییست...

مدت‌هاییست که برای خاطرِ یک « تو » ، دست از نوشتن کشیده‌ام! خواندنم نمی‌آید! خود را وقفِ جایی دیگر کرده‌ام؛ جایی متفاوت! برروی زمین، درمیان آدم‌ها در حرکتم. در سیلی از احساسات، معلقم. گاهی در آسمان، ابرها را در آغوش می‌کشم. غصه می‌خورم و گاهی با اشک، می‌خندم! گل‌ها را بو می‌کشم و پرنده‌ها را در زمینه‌ای نارنجی دنبال کرده و با سگم بازی می‌کنم. قهوه‌ای خوش‌طعم می‌نوشم و اگر پا بدهد، سیگاری می‌گیرانم؛ اگرم نه، هندزفری زده و خیابان‌ها را بالا و پایین می‌کنم و در پارک‌ها، زیر سایه‌ی درختان می‌نشینم. لباسی متناسب با عرف جامعه‌ی آدم‌ها می‌پوشم و حفظِ ظاهر می‌کنم و زندگی را نفس می‌کشم.


با این‌حال نگرانِ دیر شدن نیستم؛ گویا جوری دیگر با کلمات کلنجار می‌روم! با نگاه به عمق نگاهی که پشتِ مردمکِ رنگینِ چشمانِ آدم‌ها پنهان شده و خیلی‌ها نمی‌خواهند آنرا بروز دهند، مطالعه را تجربه می‌کنم. با سکوتم، حروف را کنار یکدیگر می‌چینم و فریادم را در سنگ‌فرش پیاده‌روها پهن کرده تا لگدمال شود و شب به شب، آنرا در جوی آب جارو می‌کنم!


با این تفاسیر، من این‌روزها بیشتر از گذشته‌ها می‌نویسم! بیشتر برای رشد در مهارت‌های نویسندگی تلاش می‌کنم. بیشتر به کتابی که در رشته‌ی تحریر است فکر کرده؛ آنرا ورق می‌زنم و پاراگراف به پاراگرافش را ویرایش می‌کنم.


من این‌روزها به کاغذ و قلم فکر نمی‌کنم؛ با اینکه هنوز سنگینیِ مسئولیتی که خیلی وقت است از نوشتن بر دوش می‌کشم را احساس می‌کنم! اندیشه‌ای که قرار است ماندگار شود را چاپ شده در معرض دید عموم نمی‌بینم؛ آنرا با هر دم و بازدمی که بر هوای شهرم می‌زنم، در فضا رها می‌کنم تا در جای مناسبِ خود بنشینند! موقعش که برسد، نسخه‌ای تکمیل-شده را از آدرسی نامعلوم دریافت می‌کنم؛ شاید جاخوش-کرده برروی یک نیمکتِ چوبی، در زیر آواری از برگ‌های نارنجی، در اوایل آذر!