پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
پوزخند!
.
بادِ سرد و وحشی به پنجرهی این اتاقِ تاریک و گرم میکوبد! شعلهی بُخاری آنقدری قرمز هست که سقفِ سفیدِ بالای سرم را لمس کند...
انسانِ سپید در دنیای سیاه جایی ندارد! باید این دنیا را با خونِ سُرخِ سیاهی رنگ بزنی!
.
حوصلهی سر و صدا و آدم ندارم! اینبار بیشتر از قبل و قبلتر ها. درد، از دریچههای منتهی به گَلو وارد میشود و در کاسهی سر به دنبالِ راهِ خروج میگردد! و من میبینم که چه وحشیانه، درست مثلِ بادِ پشتِ پنجره، به جمجمهی سَرَم میکوبد و میکوبد!
چند روزیست که این دردِ زندانی در سرم، افکارِ شومم را میبلعد! وقتی که درد دارم، به مُردن و کُشتن و ویران کردن فکر نمیکنم! دیگر تصورِ تیغِ تیزِ روی رگم، در گالریِ پُر و پیمانِ گیجگاهم، و آلبومِ خونآلودِ نقاشیهایم تکرار نمیشود! حوصلهی خواندن ندارم... حوصلهی نوشتن هم... حتی حوصلهی فکر کردن هم ندارم! ولی چه کنم که این یکی به حوصله داشتن یا نداشتنِ من اهمیتی نمیدهد! و با تیغِ تیزِ درونِ دستانش، شیارهای زخمیِ مغزم را از نو میشکافد... مغزم این روزها چرک و خون بالا میآورد! اندکی ازآن را همان وجودِ دردناک میبلعد و اندکی دیگر از بینی و گلو و گوش لبریز میشود! و "درد پابرجا میماند!"
قلبم ولی آرام است! پوزخند میزند به سَر... که چه روزها درد کشیدم و آرام بودهای! حالا بنشین. درد بکش و بگذار آرام باشم!
.
.
دردِ در سَرَم انگار دست و پا درآورده! درست مثلِ هشتپایی روی کلّهام نشسته و پاهای دراز و چسبناکش را تا روی سینههایم دراز کرده. یکی را دورِ گردنِ نحیفم پیچانده و دیگری را در کاسهی چشمم فرو برده! دستانِ دیگرش هم در سوراخهای بینیام وارد شدهاند و این؛ نفس کشیدن را برایم مشکلتر کرده... گَلویم نیز پُر شده از یک خروار چرکِ لزج، که مثلِ سوزن در پوستِ ملتهبِ درونِ دهانم فرو میرود و تا ماهیچه وارد میشود!
و حالا کافیست یک جرعه آب را بخواهی ازین گذرگاه عبور دهی! به معنای واقعیِ کلمه دهنت سرویس میشود...
دستی که در کاسهی چشمم فرو رفته انگار چشمِ من را با شیشهی جلوی ماشینِ پدرم اشتباه گرفته! درست مثلِ برفپاککن افتاده به جانِ ظرافتِ دیدگانم و تمامِ آنچه که به نامِ آب و اشک دارم را ذره ذره از وجودِ ظریفِ این دریچهها بیرون کشیده! چشمها حالا شدهاند کاسههای خون... آب پس میدهند و خون میخورند! پلکها، نای باز ماندن ندارند ولی تو هم جرئت چشم بستن را نداری... و "درد گاهی بهتر است!"
حالا دستمالی دورِ دیدگانِ زخمی پیچیده! همهجا تاریک است و درین تاریکی گاهی رگههایی از نورهای قرمز و نارنجی و زرد وول میخورند! حتی وقتی چشمها بستهاند هم من میبینم! یادت که نرفته؟ من همهچیز را میبینم و میفهمم...
.
.
فریادِ درد از درون میپیچد و به یک نالهی ریز در بیرون ختم میشود! درد تازیانه میزند و جسم مینالد... آدَمیزاد هم خیلی زود سَر خم میکند و از آنچه جسم حکم میکند، اطاعت به عمل میآورد..! جسم کمکم در روح وارد میشود و روح را تسخیر میکند! آنجاست که دیگر خواب به چشم نمیآید و فکر در سر نمیماند! آنجاست که دیگر هیچ چیزِ مهمی در جهان وجود ندارد... آنجاست که حرفهای زده به دهان برمیگردند و فکرهای کرده در آلونکِ فراموشی فرو میروند! آنجاست که سینه ساکت میشود و گوشها سوت میزنند برایت..!
تو هم سرت را دو دستی میگیری و مینالی و میباری و میلرزی... و "درد همراهِ همیشگیِ لذت است!"
حالا انتخاب با توست! درد اجبار است و لذت؛ اختیار... خواه پند گیر و خواه...
روح؛ بیجان و بیطاقت است! نه جرعهای موسیقی در گلویش ریختهای، نه کاسهای کتاب به او خوراندهای، نه لحظهای به شکوههای عاشقانهاش بها دادهای...
او را درست شبیهِ نوعروسی که مملو از زیباییِ عشق بود؛ مهمانِ شبی شهوت کردهای و او تا صبح نخوابیده! و حالا چشمهایش کبوداند و قلبش شکسته و پاره... معنای زن را میدانی؟! زن همان روحِ در جریانِ آدمیان است! پُر از درد و اندوهی که عُمری محکوم به فراموشی است... محکوم به خفگی...
.
.
دستم را به درون میبرم و تیغِ در دستانِ افکارم را میگیرم. دو، سه تا قرص و یک شربت؛ حریفِ این تنِ رَم کرده میشوند! حالا جایِ اینهمه درد است که درد میکند...
دستِ خستهی روحم را میگیرم! چهرهی زردِ معصومانهاش را میبوسم.. موهای نیمهبلندِ کمپشتش را نوازش میکنم! نالههای ریزش را آرام آرام خفه میکنم... چشمها حالا بستهاند و اتاقِ گرمِ من، دیگر تاریک نیست! نه دردی هست که احساس کنم، نه فکری هست که مرا خسته کند! سینهام دوباره شروع به غُر زدن میکند! درست شبیهِ آن بچهای که جلوی بستنی فروشی نشسته و گریه میکند، این قلبِ نادان من هم گیرِ یکی مانده و الا و بلا میخواهدش که میخواهد...
نصیحتهای سَر دوباره شروع میشوند! گریههای سینههم با شنیدن حقیقتها شدت میگیرند! گرما تنم را فشار میدهد و من پتو را کنار میزنم! هوا دوباره به آسانی وارد دهان و بینی میشود و به آرامی بیرون میآید.
انگار که سلامتیِ جسم و روح نمیتوانند یکجا باشند! تو باید همیشه بیمار باشی...
سَرم را از روی بالشِ نرم بلند میکنم! باد، راهش را کج کرده و رفته! تاریکیِ شب، بدل به روشناییِ روز شده! از اختاپوسِ قصهمان فقط یک یادگارِ سنگین بر روی سینه مانده...
چشمها دوباره خوابیدهاند و پلکها باز شدهاند! دلم برای خواستهاش بیقراری میکند و تنگ میشود...
اشک در چشمهایِ سیاهم حلقه میزند! کلماتِ دور و برِ کلّهام را مرتب میکنم! باید نامهی آبرومندانهای بنویسم!من مینویسم و او نیشخند میزند!
.
پ.ن: شاید پست بعدی باشه:
من آن ستارهی صبحم که نور میبلعد
و چند لحظه حیاتم، تباه میگذرد...
پ.ن۲: همهی اینا میشه این: سرماخوردم دارم میمیرم! (البته الان بهترم!)
پ.ن۳: بعدِ مدتی ننوشتن، آسانتر میشود نوشت!
پ.ن۴: امروز یکی از آشناهای جوانمون فوت شد! سرطان داشت...
پ.ن۵: کاش میشد که بگویم چِقَدَر دلتنگم!!!
.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تورو تا ته خاطراتم کشيدم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بستری برای خودم
مطلبی دیگر از این انتشارات
بلکه یاد بگیرم زندگی رو !!