پرتره

داخل کوچه پس کوچه ها و بازارهای شیراز مشغول قدم زدن و عکاسی بودم.

پیر مرد مهربونی نگاهم رو دزدید.

رفتم به طرفش و ازش خواهش کردم اگر ممکنه ازش عکاسی کنم.

تبسمی زد و ژست گرفت.

همینطور که داشتم از خودش و مغازه با مزش عکاسی میکردم. موضوعی توجهم رو جلب کرد.

مغازه پر بود از قاب عکس هایی که از دوران جوانیش قاب کرده بود.

پرسید اهل اصفهانی، گفتم آره.

گفت من خیلی سال پیش اصفهان اومدم.

البته اون موقع زاینده رود آب داشت.

بعد رفت قاب عکس هایی که مربوط به اصفهان بود آورد.

با شور خاصی خاطراتی که از اصفهان داشت رو برام تعریف کرد.

چقدر جالب. به هر تابلو عکسی که نگاه میکردی هزارتا خاطره و داستان برای تعریف کردن داشتن.

بهش گفتم پدرجان مغازتون پر از خاطرات و حس خوبه.

منم دارم از خاطرات شما عکاسی میکنم و خاطره ای از خاطرات شما برای من باقی میمونه