باید چیزهایی بدونیم تا سالمتر، درستتر و بهتر زندگی کنیم.
فصل دوم-اپیزود سوم( داستان افسردگی)
سلام من آرش کلانتر هستم؛ دکتر داروساز از دانشگاه علوم پزشکی تهران و این قسمت سوم از فصل دوم پادکست پادداروعه با عنوان و موضوع بسیار مهم افسردگی.
در این اپیزود از پاددارو میخوام با روایتی داستانی از یکی از مهمترین و شایعترین بیماریهای روان، افسردگی، صحبت کنم.
بذارید از زندگی رز براتون بگم.
رز دختر ۲۱ سالهای بود با موهای قرمز تیره، پوست شفاف، صورت ظریف و خوش فرم استخونی، چشمهای تیلهای درشت عسلی و ابروهای کشیده و مژههای فر و بلند. روی هم رفته دختر بسیار زیبایی بود ولی اگه به دوستاش میگفتی رز رو توی چند جمله توصیف کن هیچکدوم این چیزارو نمیگفتن چون کسایی که میشناختنش متوجه میشدن شخصیتش حتی از ظاهرشم زیباتر و قابل ذکرتره. اگه میخواستن توصیفش کنن احتمالا میگفتن یه دختر همیشه سرزنده و شاد که هرجایی که میره با خودش کلی انرژی مثبت میبره و فضا رو لطیف میکنه. میگفتن کسیه که همه دوست دارن کنارش باشن، باهاش حرف بزنن و از معاشرت باهاش لذت ببرن.
رز تو دانشگاه عکاسی میخوند و از این بابت خوشحالم بود. ولی به جز عکاسی، عاشق تئاتر بود و قبلا توی گروه تئاتر دبیرستانشون هم عضو بود و حتی بعد از ورود به دانشگاه، تیم تئاترشون همچنان فعالیتش رو به طور مستقل ادامه داده بود و هر هفته تو یکی از سالنای کوچیک شهر اجرا داشت.
رز عاشق زندگیش بود. عاشق زندگی کردن کردن بود. عاشق خانواده و دوستاش. همه چی بر وفق مرادش بود. زندگیِ ایدهآلشو زندگی میکرد. هیچچیزی نبود که بخواد تغییرش بده.
ولی با اینحال یه حس عجیبی اومده بود سراغش. حس خالی بودن. حس پوچی. حس ناامیدی. نمیتونست بگه این حس دقیقا از کی شروع شد. شاید یه هفته پیش، شایدم دوهفته پیش. حتی نمیدونست دلیل این حس چیه. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود. هیچ حرف ناراحتکنندهای نشنیده بود. همه چی مثل قبل بود. همهچیز به جز خودش. اون مثل قبلش نبود. نمیدونست چه اتفاقی داره براش میفته. فکر میکرد مثل همیشه یه حس بد زودگذره و بعد چند روز از شرش خلاص میشه. واسه همینم منتظر موند. منتظر موند تا بگذره. ولی نگذشت. بدتر شد. صبحا به زور باید خودشو از تختش جدا میکرد. دیگه شوقی نداشت واسه رفتن سر کلاس. واسه عکاسی، واسه تئاتر. واسه تمام چیزایی که تا همین چند هفته پیش عاشقشون بود. وقتی میرفت سر کلاس احساس میکرد اونجا نیست. وقتی میرفت روی صحنه حس میکرد جسمش اونجا حضور داره، ذهنش نه.
شبا هرکاری که میکرد نمیتونست بخوابه. تا صبح هی با خودش فکر میکرد. در طول روز با اینکه گرسنهش میشد، تا میومد اولین لقمه رو بخوره حس میکرد سیرِ سیره.
طوری که در عرض یه ماه و نیم نزدیک ۷ کیلوگرم وزن کم کرده بود. رز از اولشم دختر لاغری بود ولی وقتی یه روز اتفاقی نگاهش به مچ دستش افتاد و چیزی به جز پوست روی استخون ندید ترس برش داشت.
ولی این ترسناکترین چیز نبود. ترسناکترین قسمتش این بود که هیچ ایدهای نداشت چرا این حسارو داره. چی شد آخه یهو؟
پیش دوستاش تظاهر میکرد به خوشحال بودن، به مشکلی نداشتن. چون دوست نداشت همیشه یه آدم منفی و ضدحال باشه. دوست نداشت یه بار اضافه باشه رو دوش دیگران. انگار همیشه یه ماسک رو صورتش بود تا هیچکس از حسای واقعیش خبر نداشته باشه. وقتی هم که با خانوادهش از پشت تلفن صحبت میکرد به هیچ وجه چیزی بروز نمیداد که الکی از راه دور نگرانشون نکنه. حس میکرد ذهنش یه قفسه و خودشم زندانیش.
شبا میومد درس بخونه ولی انگاردرس تو مخش نمیرفت. یا مثلا میومد دیالوگاشو حفظ کنه و چندین و چندبار یه پاراگرافو میخوند ولی تو ذهنش نمیموند. اصلا تمرکز نداشت. انرژی هم نداشت. انگار همهش خسته بود.
اعتماد بنفسشم روز به روز کمتر میشد. سر صحنه تئاتر نگاه تماشاچیا آزارش میداد چون حس میکرد روی اون تمرکز کردن و شاید دارن لاغری بیش از حدشو قضاوت میکنن.
یه چیز دیگهای که خیلی براش عجیب بود این بود که بیدلیل گریهش میگرفت. شاید نشه گفت بیدلیل. مگه میشه صبح تا شب این فکرا توی ذهنت باشه و زودرنج نشی؟
رز از یه طرف دوست داشت بدونه چه اتفاقی داره میفته ولی از طرف دیگه دوست نداشت بره دکتر. با خودش میگفت برم پیش دکتر چی بگم؟ بگم ناراحتم؟
خودش کمی تو اینترنت سرچ کرد و به این نتیجه رسید که دیگه این کارو نکنه. چرا؟ چون نتایج جست و جوش به این ختم شده بود که احتمالا افسردگی داره.
ولی این براش محال به نظر میرسید. با خودش میگفت: "من و افسردگی؟! مگه افسردگی همونی نبود که توی فیلما دیدم؟ همونی که بعد اینکه یه اتفاق بدی واسه طرف میفته افسرده میشه و میخواد خودشو بکشه؟! من چرا باید افسرده باشم؟ من همه چی دارم. عزادار کسی نیستم. وضع من به بدی آدمای توی فیلما نیست. پس افسرده نیستم. من فقط تنبل شدم. تنبل و غیر منطقی. اونم به انتخاب خودم. همه چیز تحت کنترل و ارادهی خودمه. فقط کافیه بخوام تمومش کنم. تا الان واقعا تلاشی واسه بهتر شدن نکردم و واسه همینم ادامه پیدا کرده وگرنه من که افسرده نیستم. فقط کافیه یه کمی ورزش کنم و سالمتر غذا بخورم و چندتا کتاب خودمراقبتی بخونم."
زهی خیال باطل. ورزش کنه؟ اونم کسی که بزرگترین چالشش بیرون اومدن از تختخوابش بود؟! غذای سالم بخوره؟! مگه کلا چیزی میخورد که حالا بخواد سالم باشه یا نباشه؟ حوصلهی کتابخوندنم نداشت. اونم کتاب خودمراقبتی.
وقتی با این کارا به نتیجهای نرسید با خودش فکر کرد: "شاید این عارضهی قرصایی باشه که واسه آکنه دارم مصرف میکنم؛( آکنه میشه همون جوشایی که توی جوونی میزنیم) اینو قطعش کنم حتما بهتر میشم." قرصشو قطع کرد و واقعا هم سه چهار روزی حس بهتری داشت. یا به عبارت بهتر خودشو گول میزد که حس بهتری داره. ولی بعدش دوباره روز از نو و روزی از نو.
این بار با خودش گفت شک ندارم واسه خونه و خونوادهم دلم تنگ شده. توی تعطیلات بین دو ترم، میرم خونه و حتما بهتر میشم. تعطیلات اومد و رفت خونه و بازم چند روزی حالش بهتر بود و با خودش گفت همینه. خودشه. دقیقا همینو نیاز داشتم. ولی هنوز چند روز نگذشته حتی از قبلشم حس بدتری پیدا کرد. چون خسته شده بود. خسته شده بود از اینکه هی برنامهریزی میکرد تا یه کاریو انجام بده و وقتی روز موعود میرسید هیچ حس هیجانی نداشت.هیچ حس خوبی از ته دل نداشت. نمیتونست لذت ببره از زندگی.
اتفاق جالبی که افتاد این بود که توی همون چند روزی که خونه بود مادرش بلافاصله حدس زد که مشکل چیه. هرچقدرم بازیگر خوبی بود و هرچقدر خوب تونسته بود دوستاشو متقاعد کنه که هیچ مشکلی نداره، واسه مادرش نمیتونست فیلم بازی کنه. مادرش نشونههای افسردگی رو میدونست و شک نداشت که مشکل رز همینه. واسه همین باهاش حرف زد. بهش گفت تو مُحِقِ شادی هستی . حق داری از زندگیت لذت ببری. بقیه مردم خوش باشن و تو اجازه نداشته باشی حالت خوب باشه؟ نمیذارم اینطوری بمونی. باید از متخصص کمک بگیریم و حالتو از قبل هم بهتر کنیم.
ولی اصلا فایدهای نداشت. اصلا حس نمیکرد به کمک نیاز داره. با خودش میگفت آخه دکتر چی میخواد به من بگه که من خودم نمیدونم. منو بهتر از خودم که نمیشناسه. و بازم به این فکر میکرد وضعش به بدی آدمای افسردهی توی فیلما نیست و این طرز فکر خطرناکی بود. چون چیزی که نمیدونست این بود که معنی افسردگی این نیست که هر ثانیه از هر روز بخوای خودتو بکشی. گرچه بعضی روزا حتما بهش فکر میکنی.
افسردگی میتونه این باشه که هر روز که از خواب پا میشی با طعنه به خودت بگی چه عالی، یه روز دیگه! افسردگی میتونه این باشه که صبح که از خواب بیدار میشی تا وقتی شکمت از شدت گرسنگی صداش بلند نشده از جات بلند نشی. افسردگی مثل اینه که مجبور باشی به چیزی که خندهدار نیست بخندی و حتی مجبور باشی به چیزی که "خندهداره" بخندی! افسردگی یعنی تنهایی (loneliness)، حتی اگه تو جمع باشی. افسردگی یعنی علاقهتو به تمام کارایی که قبلا عاشقشون بودی از دست بدی. یعنی علاقهتو به زندگی کردن از دست بدی ولی لزوما نخوای بمیری. متضاد افسردگی، خوشحال بودن نیست. زنده بودنه. زندگی کردنه. افسردگی مثل اینه که زیر آب باشی و از اون زیر، سطح آب رو بالای سرت ببینی و هی شنا کنی و دست و پا بزنی ولی بهش نرسی و در نهایت اینقدر از تلاش برای رسیدن خسته بشی که دیگه بیخیالش بشی. دیگه تلاش نکنی. همونجا معلق زیر آب بمونی. نمیخوای بمیری ولی تلاش برای رسیدن به سطح آب اینقدر خسته کننده بوده که شاید دیگه کلا نخوای ادامه بدی.
تو هفتههای بعدی حال رز بدتر و بدتر میشد. احساس میکرد گم شده، مسیر مشخصی نداره و نمیدونه کجا بره یا چی کار کنه. حس میکرد به جایی تعلق نداره. زندگی براش بیهدف شده بود. همه چیز براش بیمعنی بود. احساس میکرد آدم بیارزشیه، هیچی تو چنته نداره. بعضی روزا حس بهتری داشت و خوشحال میشد و با خودش میگفت آخیش! تموم شد! ولی اشتباه میکرد. حتی خوشحالیاشم لحظهای بود و به ندرت از ته دل. امید از زندگیش رفته بود. با اینکه میدونست همچین چیزی امکان نداره ولی حاضر بود قسم بخوره که رنگا مث قبل نیستن. انگار همه چیز کمرنگتر شده بود. همهچی خاکستریتر شده بود.
انگار بیحس شده بود. انجام هیچکاری راضیش نمیکرد. از خودش میپرسید هدف همه این چیزا چیه؟ هدف زندگی چیه؟
حضور تو موقعیتهای اجتماعی براش سخت شده بود. با این اوصاف انجام دادن مسئولیتاش روز به روز دشوارتر میشد. میدونست که پول زیادی بابت دانشگاه داده و نمیتونه نره سر کلاساش. میدونست باید به موقع سر تمرینای تئاتر حاضر شه وگرنه دوستا و همکاراشو ناامید میکنه. البته به پول ناچیزی هم که درمیآورد نیاز داشت. ولی هیچکدوم این کارا رو واسه دل خودش انجام نمیداد. هر روز بیدار میشد کاراشو انجام میداد و آخر روز حس میکرد که روی حالت خلبان خودکار بوده. اگه دست خودش بود دوست داشت صبح تا شب رو تختش دراز بکشه و از بقیه دنیا قایم کنه خودشو.
گرفتن تصمیمهای ساده براش یه چالش بزرگ بود. سر هر چیز کوچیکی ساعتها ذهنشو درگیر میکرد آخرشم به تصمیمی که میگرفت اطمینان نداشت.
هر حرفی، هر نگاهی و هر رفتاری که از اطرافیانش میدید، شخصی برداشتش میکرد و تبدیلش میکرد به یه فاجعه بزرگ و راحت بهش برمیخورد. حس طرد شدن داشت. احساس تنهایی و ایزوله بودن میکرد. چون حس میکرد هیچکس نمیتونه حسشو درک کنه و هیچکس نمیتونه درونشو ببینه. البته خودش بود که به کسی اجازه نمیداد بهش نزدیک بشه. چون "همیشه تظاهر کردن" ذره ذره انرژیشو میبلعید.
البته این تنها دلیلش برای دوری از اطرافیانش نبود. دلیل اصلیش خجالت و شرم و عذاب وجدان بود.
خجالت میکشید و عذاب وجدان داشت چون فکر میکرد این یه "مشکل واقعی" نیست. چون دلیلی واسه ناراحت بودن نداشت. با خودش میگفت به کسایی که مشکل مالی دارن، فرد بیماری رو تو خانواده دارن یا به عبارت بهتر "مشکل واقعی" دارن چی میتونم بگم من؟ بگم بدون هیچ دلیلی از زندگی ناامید شدم؟ بدون هیچ دلیلی احساس پوچی میکنم؟
دیگه پذیرفته بود که افسردهست. حالا که خودش تجربهش کرده بود متوجه شده بود افسردگی اون چیزی که همیشه فکر میکرده نیست. ولی بازم دوست نداشت بره دکتر. دلیلشم ترس از قضاوت مردم بود. ترس از بدنامی اجتماعی. دوست نداشت برچسب افسردگی روش باشه.
چون میدونست هروقت آدما کسی رو با علائم افسردگی ببینن، اولین چیزی که به ذهنشون میرسه اینه که میخواد جلب توجه کنه. میخواد خودنمایی کنه. یا همیشه میپرسن آخه تو چرا باید افسرده باشی؟ اتفاقی برات نیفتاده که! و این دقیقا همون سوالی بود که رز هم از خودش میپرسید و این پیچیدگی افسردگی رو به خوبی نشون میده. چون هم خود فرد احساس شرم و ضعف و عذاب وجدان داره و هم دیگران اون آدم رو درک نمیکنن و وقتی درکش نکنن حمایت درستی هم در کار نیست.
و این خیلی عجیبه. توی هیچ بیماری دیگهای فرد بیمار نمیره تو اتاقش قایم شه و شرمنده باشه از خودش و از بیماریش. همونقدری عجیبه که یه بیمار دیالیزی بره توی اتاقش و خجالت بکشه از اینکه کلیهش کار نمیکنه.
اون به خوبی میدونست که مردم بین بیماریهای روان و بیماریهای جسمی تمایز قائلن.
میدونست وقتی آدما عبارت "بیماریهای روان" رو میشنون، کلمههایی مثل دیوونه، روانی، خل و چل، مجنون و ضعیف به ذهنشون میاد ولی در مقابل وقتی میبینن کسی از بیماری جسمیای مثل سرطان رنج میبره از کلمههایی مثل شجاع، محترم، قوی، جنگجو و مبارز استفاده میکنن. هیچوقت بهش نمیگن ضعیف یا رقتانگیز چون میدونن تقصیرخودش نبوده فقط بدشانسی آورده یا به هر دلیل دیگهای بیمار شده.
میدونست شبکههای اجتماعی پره از عکس سلفی آدما توی باشگاه. کسایی که افتخار میکنن مشاور تغذیه دارن و دوست دارن اینو جار بزنن. ولی حتی یه بار ندیده بود کسی عکسی از مطب روانشناس بذاره و ابراز خوشحالی کنه از اینکه به سلامت روانش اهمیت میده.
میدونست اگه هرکی دوتا گزینه داشت و اولیش این بود که بگه امروز صبح به خاطر کمر درد نتونستم از رو تخت بلند شم و دومیش این بود که نتونستم پا شم چون از شدت افسردگی هیچ انگیزهای واسه زندگی ندارم،همه گزینه اول رو انتخاب میکردن.
میدونست اگه کسی دستش بشکنه همه صف میبندن تا روی گچش یادگاری بنویسن ولی اگه به کسی میگفت افسردهم ازش به مرور فاصله میگرفتن.
میدونست وقتی کسی تب داره حتی شک نمیکنه به اینکه دارو بخوره تا تبش بیاد پایین یا اینکه بره دکتر. ولی برای افسردگی اینطور نیست. باید توی تبش بسوزی ولی انگ افسردگی بهت نخوره.
میدونست اگه کسی عمل جراحی داشته باشه یا حامله باشه یا هر مشکل جسمی دیگهای که نتونه بره سر کار میتونه مرخصی استعلاجی بگیره ولی اگه کسی به رئیسش بگه افسردهم و مرخصی میخوام در بهترین حالت بهش میگه جمع کن خودتو در بدترین حالت هم اخراج.
خیلی عجیب بود براش این عبارتِ "جمع کن خودتو". هیچوقت نشنیده بود به کسی که دیابت داره بگن جمع کن خودتو. یا نشنیده بود بگن تو که همه چیز داری چرا دیابت داری؟ مگه کسی که دیابت داره یه روز از خواب بیدار شده و تصمیم گرفته دیابت داشته باشه؟ افسردگی چه فرقی با دیابت داره؟ دیابت انتخاب نیست ولی افسردگی هست؟ مگه میشه یهو خوب شد؟ مگه غیر اینه که افسردگی با بهم خوردن تعادل پیامرسانهای شیمیایی یا همون نوروترنسمیترها توی مغز به وجود میاد؟ این براش عجیب بود که چرا مردم فکر میکنن کنترل مغز انسان دست خودشه. مگه مغزمون نیست که ضربان قلبمونو کنترل میکنه؟ ما میتونیم ضربان قلبمونو متوقف کنیم؟ معلومه که نه. معلومه که کنترل خیلی از فعالیتای مغزمون دست خودمون نیست. اینکه آدما به فرد افسرده میگفتن جمع کن خودتو همونقدر براش عجیب بود که کسی از بیمار دیابتی انتظار داشته باشه پانکراسش انسولین بیشتری تولید کنه!
رز به خوبی میدونست اگه پای کسی بشکنه و در حد مرگ درد بکنه و به جای اینکه بره بیمارستان پاشو گچ بگیره و بگه نه مشکلی نیست، من قویام، خودم بانداژش میکنم و روی همون پای شکستهش راه بره و استخوناشو خرد و خاکشیر کنه، همه بهش میگن تو قوی نیستی، دیوونهای! ولی اگه یه آدم افسرده سالها با افسردگیش زندگی کنه و هیچوقت از کسی کمک نخواد کسی بهش نمیگه تو دیوونهای. و تازه اگه از کسی کمک هم بخواد، خیلیا فکر میکنن آدم ضعیفیه.
دوست نداشت بره دکتر چون حس میکرد اگه بره، مردم فکر میکنن که ضعیفه و خودش نمیتونه پای شکستهشو درمان کنه. مسخرهست. چرا ما هرجای بدنمون دچار مشکل بشه اجازه داریم درمانش کنیم ولی حق نداریم روانمون رو درمان کنیم؟
خیلیا فکر میکنن افسردگی یه صفت شخصیتیه مثل ضعف و برای همین به آدمای افسرده میگن ضعیف. نمیدونن بیماریایه که هر کسی رو میتونه درگیر کنه نه فقط یه قشر خاص رو. چون دلایل متعددی میتونه داشته باشه. از دلایل بیولوژیک مثل دلایل ژنتیکی، بیوشیمیایی و روانشناختی بگیر تا دلایل اجتماعی. بعضیا بعد از یه اتفاق خاص افسردگی میگیرن بعضیا هم مثل رز همینطوری بدون هیچ دلیل ظاهریای. در واقع اینقدر شیوع افسردگی بالا هست که همه یا کسی رو میشناسن که افسردهست یا خودشون اون فرد افسردهن و یا جفتش. ولی انگار خیلی سخته قبول اینکه هرکسی که افسردهست از کره ماه نیومده. توی کشور خودمون آمار رسمی میگن بالای 20 درصد مردم دارای مشکلات روان ان، اما به نظرتون همه شون پیگیر حالشون هستن یا فقط با انکار اون موقعیت وقت میگذرونن.
رز با خودش میگفت من آدم قویای هستم و به هیچکس اجازه نمیدم منو قضاوت کنه و بهم بگه تو ضعیفی. همه چیزو راجع به بدنامی اجتماعی افسردگی به درستی میدونست ولی چیزی که نمیدونست این بود که اگه مشکلشو قایم کنه، پشت گوش بندازه و بهش بیتوجهی کنی ، راجع بش حرف نزنه و فکر کنه خودش درست میشه، به این بدنامی اجتماعی دامن میزنه و هیچ فرقی با آدمای دیگه نداره. این جا زدنه و جا زدن کار آدمای ضعیفه. ما همه انسانیم و هیچکدوممون کامل نیستیم و هر کدوممون مشکلاتی داریم. برخلاف تصورش بروز ندادن احساسات قوی بودن نیست. کسی قویه که بتونه بدون ترس، راجع به مشکلات و احساساتش حرف بزنه و نترسه از کمک خواستن.
آگاهی رز در مورد افسردگی، نسبت به قبل از مبتلا شدنش خیلی بیشتر شده بود. حس میکرد اینکه کلمه افسرده به عنوان یه صفت در زبان محاوره استفاده میشه نقش زیادی داشته روی اشتباه گرفتن افسردگی با حس ناراحتی.
افسردگی یه بیماریه که نه فقط روی ذهن بلکه روی جسم هم اثر میذاره. روی مغز، قلب، روده و هورمونا و خیلی دیگه از بخشای بدن تاثیر میذاره. مثلا رز حتی نفس کشیدنشم فرق کرده بود. نفساش عمیق نبودن. سبک شده بودن و نامنظم. انگار گاهی نفس کم میاورد.
با اینکه دیدش بازتر شده بود هنوز آمادگی رفتن پیش متخصص رو نداشت ولی حس میکرد بالاخره میتونه با چندتا از دوستای صمیمیش راجع به مشکلاتش حرف بزنه و بهشون بگه واقعا چه حسی داره.
افسردگی "تمایل" برقراری ارتباطش با بقیه رو از بین نبرده بود. "تواناییش" در برقراری ارتباط رو خدشه دار کرده بود. حس میکرد یه پل نامرئی وجود داشت که خودش یه سرش وایساده بود و دوستاش یه سردیگه. و واسه برقراری ارتباط باید تنهایی طول این مسیر رو طی میکرد.
واسه همینم با اینکه دوست داشت باهاشون حرف بزنه ولی بر قراری ارتباط خیلی سخت بود براش و ترجیح میداد دیگران پیش قدم بشن و سر صحبت رو باز کنن.
طی اون مدت متوجه شد که با اینکه دوستاش نیتشون خیر بود و میخواستن حالشو بهتر کنن، زیاد بلد نبودن چطور میتونن این کارو بکنن.
مثلا هر بار که یکیشون میگفت "عزیز من آخه تو چرا اینطوری شدی؟ تو که همه چی داری" عملا این حس بهش منتقل میشد که یه بچهننهی لوس ننره که این اتفاق براش افتاده و انگار خودش این وضعیت رو انتخاب کرده.
یا مثلا اگه یکیشون میگفت "تو که همه کاراتو داری میکنی، دانشگاه، تئاتر، حتی میری مهمونی امکان نداره افسرده باشی" حس میکرد دوستاش حرفشو باور نمیکنن چون تصورشون اینه هرکسی که بیماری روان داشته باشه، لباس تیمارستان تنشه و همونجا هم بستریه.
یا مثلا وقتی کسی بهش میگفت "بیخیال بابا! شاد باش!" بعدشم آهنگ پلی میکرد و همه میرقصیدن، دقیقا تاثیر عکس داشت چون میدید همه چقدر خوشحالن و از خودش میپرسید من چرا نمیتونم حتی ۵ دقیقه مثل بقیه باشم؟
یا مثلا وقتی یکی از دوستاش میومد بهش میگفت "یه جایی خوندم که فعالیت فیزیکی، هورمونهای شادی رو افزایش میده چرا نمیری بیرون بدویی؟" حس میکرد وزنش هزار تنه و نمیتونه این کارو بکنه ولی به خاطر دوستشم که شده میرفت بدوعه ولی بعد ۵ دیقه وایمیستاد و نمیتونست ادامه بده و حس میکرد یه شکست دیگه به شکستای قبلیش اضافه شده. اینجور موقعها با خودش میگفت کاش با یه اتوبوس تصادف کرده بودم و چند ماهی رو ویلچر بودم و هرکی بهم میگفت فلان کارو امتحان کن تا خوب شی میگفتم ببین من روی ویلچرم زمان میبره تا خوب شم.
یکی از دوستاشم همیشه با تون صدای ناراحت باهاش حرف میزد جوری که رز حس میکرد تو بستر مرگه و دوستش اومده خدافظی کنه باهاش. با خودش میگفت مگه وقتی آدم با کسی که سرما خورده حرف میزنه عطسه میکنه؟
خیلی وقتا هم پیش میومد که طرف واقعا نمیدونست چی بگه. حس میکرد هرچی بگه یه جور بدی برداشت میشه که همچین اشتباه هم فکر نمیکرد. ولی ندونستن کلمات فقط بخش کوچیکی از برقراری ارتباطه و حسی که به آدم منتقل میکنن خیلی مهمتره.
رز روانشناس نمیخواست. نیازی نبود دوستاش هی بهش راهکار بدن یا سعی کنن دائما خوشحالش کنن. نیازی به شنیدن حرفای سنگین یا دلداری دهنده نداشت. دوست نداشت دائما راجع به بیماریش باهاش صحبت کنن. تنها چیزی که میخواست این بود که مثل هرکس دیگهای باهاش برخورد بشه. میخواست با آدما ارتباط داشته باشه ولی نه اینطوری که نسبت بهش حس ترحم داشته باشن. فقط در این صورت بود که میتونست بگه اون پل نامرئی دیگه وجود نداره. ولی اینطوری نشد. ارتباط درستی برقرار نشد و شنیدن دائم همین حرفا باعث شد بیشتر بره تو لاک خودش و فاصلهشو با آدما بیشتر کنه.
هیچ موقعی توی زندگیش به اندازه اون روزا حالش بد نبود. افسردگی مغزشو مغلوب کرده بود و هر لحظه بهش دروغ میگفت. متقاعدش کرده بود که هیچی نیست و هیچوقت نمیتونه اون کاری که میخواد رو بکنه. افسردگی اونو به یه تونل تاریک برده بود و وقتی به تاریکی مطلق رسیده بود بغلش کرده بود و بهش گفته بود تو به همینجا تعلق داری.
یه انسان آسیبپذیر شده بود که خودشو در حال سقوطی اجتناب ناپذیر میدید به ته گودالِ تاریکی.
هر روز براش بینهایت بود. هر لحظه با خودش تو کشمکش بود. زمان دیر میگذشت و انگار قرار نبود هیچوقت تموم بشه این کابوس. بیش از حد توانش خسته بود. وقتی به این فکر میکرد چند وقته که وضعش همینه، با خودش میگفت چرا اصلا ادامه بدم؟ اگه نمیتونم از ته دل خوشحال باشم چرا اصلا صبحا از خواب بیدار میشم؟ ذهنش باهاش صحبت نمیکرد. هیچ جوابی وجود نداشت. تنها چیزی که ازش مطمئن بود این بود که هیچی ارزش این درد و رنج رو نداره.
افسردگیِ رز آروم شروع شد. مثل یه گوله برف بالای یه کوه بلند، آروم آروم غلتید پایین و توی راه اینقدر سرعت و شتابش زیاد شد که تبدیل شد به یه بهمن تمام عیار غیرقابل کنترل. بهمنی که افکار و احساسات و ناخودآگاهش رو بهم ریخته بود. حس میکرد زیر این بهمن سهمگین دفن شده و حتی نمیدونه باید کدوم طرفی دست و پا بزنه. نمیدونه بیشتر داره فرو میره تو برف یا به سطحش نزدیکتر میشه.
آدم وقتی جسمش بیمار باشه، ذهنش به کمکش میاد و روند بهبود رو تسریع میکنه. ولی اگه خود ذهن بیمار باشه چی؟ اون موقع چی کار میشه کرد؟
یک شب زمستونی که طوفان شدیدی میومد و رز بعد از اجرای تئاتر داشت به سمت خونهش رانندگی میکرد، سر یه چارراه پشت یه چراغ قرمز وایساده بود و منتظر سبز شدن چراغ بود و وقتی که چراغ سبز شد و شروع به حرکت کرد، در عرض چند ثانیه اتفاق شوکه کنندهای افتاد. کامیونی که اون طرف چارراه از چراغ قرمز رد شده بود فقط با فاصله چند سانتیمتر از ماشین رز متوقف شد و شاید اگه راننده فقط چند صدم ثانیه پاش رو دیرتر رو ترمز گذاشته بود الان راحت شده بود. "راحت شده بود"؟! واقعا همچین حسی داشت؟ آره واقعا حسش همین بود. شب که رسیده بود خونه و بهش فکر کرده بود با خودش میگفت کاش راحت شده بودم.
رز نمیخواست بمیره. نمیخواست خودشو بکشه. فقط میخواست زندگی نکنه. این دو تا خیلی فرق دارن. نیاز به یه وقفه داشت از تمام افکار و احساسات منفیش از تمام خالی بودنش.
میخواست مثل قبل باشه. میخواست از زندگیش لذت ببره ولی درد از حد تحملش خارج شده بود. عمل غیرارادی تنفس براش یه مسیر سربالایی شده بود. حتی اگه یهو از صفحه روزگار ناپدید میشد ناراحت نمیشد.
یه صدایی دائم بهش میگفت: هیچکس تو رو نمیخواد. هیچکس به تو نیاز نداره. تو بیارزشی. زندگیت بیهودهست. باید واسه زنده بودنت از خودت خجالت بکشی. حیف اون هوایی که تو تنفسش میکنی. یه بار اضافهای رو دوش خانوادهت. دوستات. جامعه. اگه دیگه نباشی ناراحت میشن ولی خیلی زود حتی یادشون میره که یه زمانی وجود داشتی و یه زندگی بهتر رو بدون تو شروع میکنن. تمومش کن. اگه به خاطر خودت نه، به خاطر اونا تمومش کن.
این صدا، صدای خودش نبود. صدای مغز بیمار و افسردهش بود. صدای افسردگی بود. ولی رز نمیتونست تفاوتشونو تشخیص بده.
تصمیمشو گرفته بود. باید تمومش میکرد.
یه مداد و کاغذ برداشت. آخرین حرفاشو نوشت. گریهش بند نمیومد. دردش بینهایت بود. دردی که برای دشمنش هم نمیخواست. نمیخواست به هیچکدوم از عزیزانش فکر کنه. نمیخواست توی نامهش اسم هیچکدومو بنویسه مبادا با فکر اونا از کارش منصرف بشه. ولی هرچقدر بیشتر تلاش کرد بهشون فکر نکنه، فکر مادرش بیشتر توی ذهنش نمایان میشد. نمیتونست بدون اینکه برای آخرین بار صداشو بشنوه این کارو بکنه. نمیخواست ازش درخواست کمک کنه. نمیخواست خداحافظی بکنه فقط میخواست صداشو بشنوه. به هر زحمتی که بود گریهشو قطع کرد، صداشو صاف کرد، گوشی رو برداشت و به مادرش زنگ زد.
تنها چیزی که از دهنش خارج شد این بود: سلام مامان. و فقط تُنِ صداش کافی بود برای مادرش که بلافاصله بفهمه یه مشکل بزرگ وجود داره. یه جای کار حسابی میلنگه. واسه همین حالشو پرسید. طبق معمول گفت خوبم ولی هردوشون خوب میدونستن که اینطور نیست. مادرش بهش گفت نمیدونی چقدر دوست دارم و تا آخرین روز دنیا کنارتم. با هم برات کمک میگیریم و این روزای سخت زودتر از چیزی که فکرشو بکنی میگذرن.
همین کافی بود تا برگرده به زندگی. همین عشقی که تو صدای مادرش شنید کافی بود که دیگه مقاومت نکنه. که کمک بخواد. که مثل هر بیمار دیگهای، اجازه بده متخصصها درمانش کنن و نه خودش.
مادرش با ترحم باهاش صحبت نکرد با عشق باهاش صحبت کرده بود و این همون چیزی بود که رز رو تکون داد.
مادر رز سریعا خودشو رسوند به خونه دخترش. با هم به شماره روانشناسی که پیدا کرده بود زنگ زدن، وقت گرفتن و رسما روند درمانش رو شروع کردن.
اولش حرف زدن با روانشناس سخت بود براش. حس غریبی داشت. راحت نبود زیاد. حس میکرد باید روحشو پیش یه آدم غریبه عریان کنه. ولی میدونست همونطور که هر بیماری قبل از عمل جراحی مجبور به عریان کردن جسمشه، اونم اگه میخواد حالش خوب بشه باید این کارو بدون اکراه انجام بده.
واسه همین شک نمیکرد به اینکه اینو بگم یا نگم؟ اینجا رو سانسور کنم یا نکنم؟ هر سوالی رو که باید جواب میداد جواب داد و هر حرفی که باید میزد، زد. بعد از اولین جلسهی رواندرمانی، خانوم روانشناس بهش گفت الان که از اینجا بری، حس بدی پیدا میکنی چون کاری که امروز کردیم این بود که چسب زخم بیخاصیتی که روی زخم عمیقت گذاشته بودی رو محکم کندیم و این یه کمی قراره اذیتت کنه.
ولی حقیقتش این بود که بعد از اولین جلسه، حس رهایی داشت. حس آزادی داشت. بالاخره بعد این همه مدت کشتیگرفتن با افسردگی داشت کاری میکرد در جهت بهبودش. به جای اینکه بجنگه باهاش، پذیرفته بودش و داشت اجازه میداد روند بهبودشو طی کنه. بعد از اولین جلسه متوجه شد اون وقفهای که دنبالش بود میتونست همین روان درمانی باشه. نه مرگ.
خانوم روانشناس براش توضیح داد من به تنهایی نمیتونم کمکت کنم. من میتونم بهت کمک کنم عدم توازنی که افسردگی توی زندگیت به وجود آورده رو با هم درستش کنیم ولی یه عدم توازن دیگه هم هست که باید بهش رسیدگی بشه. پیامرسانهای عصبی یا نوروترنسمیترهای توی مغزت که مسئول ایجاد حسهای خوب تو وجودتن، دچار عدم توازن شدن. من تو رو به یک روانپزشک معرفی میکنم که با یه داروی مناسب این مشکل هم برطرف بشه.
ولی رز از ایده مصرف دارو خوشش نمیومد. با خودش میگفت من همین الانم حالم خوب نیست، شاید این داروها عارضهای داشته باشن و حالمو بدتر کنن. شاید منو به خودشون وابسته کنن. شاید اصلا اینقدر ذهنمو دستکاری کنن که تبدیل به یه آدم دیگه بشم. من تنها چیزی که میخوام اینه که مث خودم بشم. خودم بدون افسردگی.
ولی روانپزشکی که بهش مراجعه کرد همه چیزو براش توضیح داد. اینکه مغز اکثر آدما بدون کمک، میزان مناسبی از پیامرسانهای شادی رو ترشح میکنه. مغز بیمار افسرده به دلایل مختلفی نمیتونه به تنهایی میزان مناسب از این پیامرسانها رو ترشح کنه. این داروها مثل چرخ کمکی موقع یادگرفتن دوچرخه سواریان. تو رو به خودشون وابسته نمیکنن. بعد از چند ماه وقتی مغزت دوباره یادش اومد چطور میتونه دوچرخه سواری کنه، دیگه نیازی به چرخای کمکیش نداره.
عوارض این داروها هم چیزی بیشتر از عوارض خیلی از داروهای معمول دیگه نیست. چیزی نیست که نتونی با کمک روانشناست، با خواب کافی یا با انجام یوگا یا ورزشایی که دوستشون داری از پسشون بربیای. ولی اگه عارضهی خاصی هم دیده بشه، دارو رو عوض میکنیم و یه داروی دیگه رو امتحان میکنیم. ولی یادت نره که اثر دارو بلافاصله شروع نمیشه و بعد از ۲ تا ۴ هفته کم کم اثر خودشو نشون میده.
در ضمن این داروها یه سری قرص جادویی نیستن که باعث بشن همیشه شاد باشی. غم بخش مهمی از احساسات ما انسانهاست و قرار نیست دیگه غم رو حس نکنی. قرار نیست تو رو تبدیل به یه آدم دیگه بکنن. بهت کمک میکنن که افکار منفیت منطقی بشن و قابل کنترل. بهت کمک میکنن که به دوران قبل افسردگی برگردی و همون حسایی که اون موقع داشتی رو دوباره حس کنی.
و دقیقا همین اتفاق افتاد. بعد چند هفته از شروع درمان حس میکرد راحتتر میتونه از تختش جدا شه. راحتتر میتونه به کارای روزانهش برسه. حتی حس میکرد کمی هیجان داره واسه رفتن به دانشگاه. واسه عکاسی. واسه تئاتر. هنوز خوبِ خوب نشده بود و بعضی روزا افکار منفیش حسابی احاطهش میکردن ولی خودش حس میکرد هم میزانشون کمتر شده بود هم شدتشون. روز به روزم فاصله بینشون بیشتر میشد. این دفعه مثل دفعههای قبل نبود که خودشو گول بزنه که حالم بهتر شده. هیچجوره نمیتونست وقتی هنوز کامل بیدار نشده و فقط چشماشو باز کرده خودشو گول بزنه که واسهی روز پیش روش هیجان داره. این حسا واقعی بودن و پایدار تر.
کم کم ارتباطشو با دوستاش بیشتر کرد. حتی خودش ازشون میخواست که دور هم باشن. همین قدمای کوچیک واسش پیشرفتای بزرگی بودن.
نمیتونست بگه دقیقا کی خوب شد. مثل وقتی که سرت درد میکنه و قرص مسکن میخوری و یهو به خودت میای و میبینی دیگه سرت درد نمیکنه.
بعد از چند ماه به خودش اومد و دید دوباره احساس مفید و پربار بودن میکنه. انگیزه، هیجان و قدردانی از زیباییها به زندگیش برگشتن. و مهمتر از همه اینکه کم کم داشت یادش میومد خوشحالی از ته دل چه حسی داره. حسی که فکر میکرد دیگه هیچوقت رنگشو نمیبینه.
افسردگی نهتنها قابل درمانه بلکه متحول کنندهست و شروع درمانش شروع تحوله. چون برای شروع درمان باید به جایی برسی که خودت درک کنی نیاز به درمان داری. وقتی به اینجا برسی به خودآگاهی رسیدی، به خودشناسی رسیدی و یاد میگیری بهتر کنی سبک زندگیتو.
توی پروسهی درمان یاد گرفته بود که از خودش مراقبت کنه و عذاب وجدان نداشته باشه. یاد گرفته بود که به دروغایی که افسردگی بهش میگه گوش نده چون میدید این دروغا روز به روز قوتشون رو از دست میدن و بیشتر محو میشن. یاد گرفته بود که اشکالی نداره بترسه ولی نباید تسلیم بشه. یاد گرفته بود که با عزیزانش راحتتر باشه و بیشتر در مورد خودش و احساسات واقعیش باهاشون حرف بزنه.
افسردگی اونو به نشیبها و درهها برده بود و همین بهش یاد داده بود که فرازها وجود دارن. اونو به اعماق تاریکی برد ولی بهش یادآوری کرد که روشنایی وجود داره. بهش یاد داد که خودشو دوست داشته باشه. زندگیشو دوست داشته باشه. خلاصه قویتر و بالغترش کرده بود.
حس میکرد حالا که از پس این براومده هیچچیز دیگهای توی زندگی نیست که نتونه از پسش بربیاد.
نمیخوام بهتون دروغ بگم. افسردگی بدترینه. یه جنگ روزانهست که به نظر بیپایانه. ولی رازش اینه که یه جنگیه که هرکسی میتونه سرپا وایسه و یه برنده باشه. جنگیه که هرکسی میتونه ثابت کنه یه قهرمانه...
خب به آخر اپیزود سوم از فصل دوم پاددارو رسیدیم. کلام آخر اینکه افسردگی وقتی شدید بشه، افکار خودکشی شکل میگیرن، این افکار تبدیل به نقشه و این نقشهها تبدیل به عمل میشن.
همونطور که سرطانی که درمان نشه میتونه آدم رو بکشه، افسردگیای که درمان نشه هم میتونه منجر به مرگ بشه. در واقع آدما خودشون رو نمیکشن. بیماریشون که افسردگیه اونا رو میکشه. آدما قربانی افسردگین. قربانی خودکشیان. اگه بتونیم نشونههای این بیماری رو در خودمون یا اطرافیانمون به موقع تشخیص بدیم میتونیم جلوی این حوادث ناگوار رو بگیریم.
از به اشتراک گذاشتن داستان افسردگیتون نترسید و خجالت نکشید چرا که این کار باعث میشه کسایی که درگیر این بیماری هستن بفهمن تنها نیستن و کمک خواستن هیچ ایرادی نداره.
متن این اپیزود رو خانم دکتر ستاره مصدق نوشته بودن و تدوین با امیررضا نصرتی بود.
ما میخوایم سالم باشید.
بقیه قسمتهای پادکست پاددارو را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل دوم-اپیزود دوم ( ماریجوانا)
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل دوم-اپیزود اول ( یک انسانشناس روی مریخ)
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل اول-اپیزود هشتم (بیاید در موردش حرف بزنیم)