باید چیزهایی بدونیم تا سالمتر، درستتر و بهتر زندگی کنیم.
فصل دوم-اپیزود اول ( یک انسانشناس روی مریخ)
سلام. من آرش کلانتر، دکتر داروساز از دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم و این قسمت اول از فصل دوم پادکست پادداروعه که در میانه فروردین 1400 داریم منتشرش میکنیم. ما اعتقاد داریم برای زندگی بهتر باید موضوعات مربوط به سلامتمون، هم سلامت روان و هم سلامت جسمی مون در اولویت قرار بگیره در همین راستا سعی میکنیم موضوعاتی رو بیان کنیم که هم آگاهی بخش باشه هم جذاب و هم علمی.
روز جهانی اوتیسم رو پشت سر گذاشتیم فارغ از هر حسی که شنیدن این کلمه بهتون دست میده یه داستان واقعی بسیار جذاب میخوام براتون تعریف کنم تا لذتش رو ببریم و کنارش کلی نکته در مورد اوتیسم یاد بگیریم.
تمپل گراندین تو یه شب تابستونی در سال ۱۹۴۷ در شهر بوستون ایالت ماساچوست متولد میشه. مادر تمپل در سه ماههی اول بارداریش به نوع شدیدی از آنفولانزا مبتلا شده بود و وقتی تمپل به دنیا میاد و دختر کوچولوشو صحیح و سالم میبینه از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجه.
خانواده گراندین، خانوادهی ثروتمند و تحصیل کردهای بودن. مادر تمپل فارغ التحصیل رشته زبان انگلیسی از دانشگاه هاروارد بود و به عنوان نویسنده، بازیگر و خواننده مشغول به کار بود، پدرش هم مشاور املاک و وارث یکی از بزرگترین شرکتهای تولید گندم در آمریکا بود.
تمپل دو تا خواهر و یه برادر کوچیکتر از خودشم داشت. اون در زمان تولد مثل هر بچهی عادی دیگه بود ولی هر چقدر که بزرگتر میشد رفتارهای عجیبتری نشون میداد. زمانی که دو سالش میشه مادرش مطمئن میشه که یه جای کار میلنگه. تمپل کاملا ساکت بود. تو چشمای مادرش نگاه نمیکرد. وقتی مادرش به سمت چیزی اشاره میکرد تمپل اصلا نگاهشم به اون سمت نمینداخت. دستمال گردن مادرشو نمیکرد تو دهنش! یا مثلا وقتی کسی باهاش حرف میزد واکنشی نشون نمیداد انگار که آدما نامرئی بودن براش ولی ممکن بود توجهش به صداهای دیگه مثل صدای پرندهها جلب بشه.
کلا واکنش خاصی به اطرافیانش نشون نمیداد. مثلا دیدید وقتی به بچهها لبخند میزنید اونا هم با لبخند جوابتونو میدن؟ تمپل هیچکدوم این کارا رو نمیکرد.
در عوض تفریحش این بود که دائما آب دهنشو بریزه بیرون، مدفوعشو از پوشک دربیاره و اونو به دیوارا بماله. ولی با تمام این توصیفات مهمترین و غیرقابل تحملتدین ویژگی تمپل برای مادرش، این بود که اصلا دوست نداشت لمس بشه. مادری رو تصور کنید که نتونه بچهشو بغل کنه. همین میشه که مادرش تصمیم میگیره اونو ببره به یک بیمارستان کودکان در بوستون.
یادمون باشه که تمپل سال ۱۹۴۷ یعنی تنها ۴ سال بعد از اینکه اولین مقاله راجع به اوتیسم منتشر شد به دنیا اومد. اون زمان به هیچ وجه مثل الان نبود که تا یه مقاله جدید منتشر میشه هرکسی که صرفا یه گوشی هوشمند داره میتونه بهش دسترسی پیدا کنه. برای همین حتی خیلی از پزشکا در اون زمان اصلا نمیدونستن همچین بیماریای وجود داره.
اولین پزشکی هم که تمپل رو میبینه مطلقا هیچی از اوتیسم نمیدونه و تشخیصش این بود که مغز تمپل آسیب دیده و یه stubborn child عه. معنی تحتالفظی این عبارت گمراه کننده که از قرن نوزدهم تا اون زمان استفاده میشده کودک خیرهسره. ولی این اصطلاح توی ایالت ماساچوست یه معنی خاص داشته. به معنی بچهای بوده که از فرمانهای پدر و مادرش سرپیچی میکنه و به همین دلیل باید همیشه تو یه سری موسسههای مخصوص و تحت حفاظت نگهداری بشه.
گزینهای که مادر تمپل به هیچ وجه نمیخواست و نمیتونست قبولش کنه. برای همین تصمیم میگیره بره پیش رئیس بیمارستان که اونم یک نورولوژیست بوده. پزشک بعد از معاینه تمپل به مادرش میگه دختر کوچولوی عجیبی دارید. من نمیتونم مشکلشو بدون معاینه بیشتر تشخیص بدم. حداقل باید ۸ تا ۱۰ روز تنها و بدون حضور شما توی بیمارستان نگهداری و معاینه بشه تا بتونم مشکلشو تشخیص بدم. البته شما میتونید از طریق یه آینه یکطرفه، از این آینهها که تو فیلمها نشون میده و توی اتاق بازجویی ها هست! همهچیزو ببینید، اجازه میدید این کارو بکنیم؟
مادر تمپل مثل هر مادر دیگهای نگران دخترش میشه و فکر میکنه ۱۰ روز زمان زیادیه و تمپل نمیتونه این همه روز بدون اون دووم بیاره و حتما دلش تنگ میشه و بیتابی میکنه. از طرفی با خودش فکر میکنه چطور میتونع مطمئن باشه کارکنای بیمارستان با محبت و ملایمت با دخترم بر خورد میکنن ؟ ولی در نهایت به این نتیجه میرسه که تنها چارهش اعتماده و اگه میخواد به دختر کوچولوش کمک کنه راهی جز این نداره و پیشنهاد دکتر رو قبول میکنه.
بعد از اینکه تمپل چند روزی توی بیمارستان میمونه معلوم میشه اصلا دلش برای مادرش تنگ نمیشه و درست برعکس؛ مادرش کسی بود که طاقت دوری رو نداشت و بیاندازه دلتنگ میشه.
تمپل عاشق تخت کوچولوی قرمزش تو بیمارستان شده بود و اونقدری که به تختش توجه نشون میداد به بقیه بچههایی که توی بخش بودن توجه نمیکرد و اصلا باهاشون بازی نمیکرد.
اونجا برای بچهها پیانو میزدن تا سرگرمشون کنن و مادر تمپل که از پشت آینه یکطرفه همه چیزو میدید متوجه شد وقتی یکی از قطعات باخ نواخته میشد تمپل شروع کرد به همنوایی و زمزمه با آهنگ. مادرش بالاخره شاهد برقراری ارتباط تمپل با دنیای خارج بود. همینجا بود که یقین پیدا کرد که دخترش به اندازه بقیه بچههای حاضر در اتاق، در اونجا حضور داره و تو همون دنیایی زندگی میکنه که بقیه توش زندگی میکنن و فقط باید کمکش کرد که بتونه رشد پیدا کنه و از پوسته خودش بیاد بیرون و با آدما هم ارتباط برقرار کنه.
بعد از طی شدن دورهی معاینه در بیمارستان تشخیص پزشک تمپل اوتیسم یا درخودماندگی بود. ولی اون زمان هنوز درک صحیحی از اوتیسم وجود نداشت. سیر تعریف و تشخیص اوتیسم چندین دهه طول کشیده و توی این مدت تعریفهای مختلفی از اون ارائه شده.
از دهه ۵۰ تا دهه۷۰ میلادی اوتیسم رو نوعی اسکیزوفرنی کودکان و در واقع نوعی بیماری روانی میدونستن و میگفتن این بیماری باعث میشه بچهها از واقعیت جدا بشن. در اون زمان یه تئوری مطرح شد به اسم مادرهای یخچالی. این تئوری میگه دلیل بروز اوتیسم سردی مادر و عدم محبت به کودک در زمان نوزادیه و مادر رو مقصر میدونستن.
ولی این تصور غلط در دهه ۷۰ میلای کم کم رنگ باخت و محققا به این نتیجه رسیدن که اوتیسم پایههای بیولوژیکی داره و ریشه این اختلال در توسعه یافتن مغز کودکه.
تا اینکه در نهایت در دهه ۸۰ میلادی اوتیسم به عنوان یک اختلال به کلی جدا از اسکیزوفرنی معرفی شد و برخلاف اسکیزوفرنی گفته شد که اوتیسم از اختلالهای فراگیر رشده. تشخیص قطعیشم به این صورت بود که میگفتن اگه بچهای تا ۳۰ ماهگی شروع به صحبت نکرد یا به طورغیرعادی صحبت میکرد اوتیسم داره.
با این حال تو سال ۱۹۹۴ تعریف اوتیسم یه تغییر اساسی پیدا کرد. اونم این بود که دیگه نیازی نبود که کودک حرف زدن رو دیرتر از سه سالگی شروع کنه تا براش اوتیسم رو تشخیص بدن و سندروم آسپرگر Asperger هم به عنوان نوعی اوتیسم معرفی شد. به جز سندروم آسپرگر اختلالهای دیگهای هم زیرمجموعه اوتیسم محسوب میشدن که من به خاطر اینکه از داستانمونم خیلی دور نشیم اینجا به جزئیاتشون نمیپردازم و میتونید با دنبال کردن سایر رسانههامون مطالب تکمیلی راجعبشون بخونید ولی موضوعی که میخواستم بهش برسم این بود که در نهایت در سال ۲۰۱۳ قرار بر این شد که این اختلالها جدا از هم نباشن و از عبارت اختلال طیف اوتیسم استفاده شد که همونطور که از اسمش پیداست به ما میگه اوتیسم یه بیماری خاص نیست بلکه یک طیف وسیعه که شدتش میتونه از خفیف باشه تا شدید. یه سر طیف کسایی هستن که ممکنه تا آخر عمر به حرف نیان و برای کارای روزانهشون به کمک جدی نیاز داشته باشن، یه سر طیف هم ممکنه نابغه باشن و سر از سیلیکون و گوگل دربیارن. دو تا از ویژگیهای اصلی طیف اوتیسم، اختلال مداوم در برقراری ارتباطات اجتماعی دو طرفه و وجود الگوهای رفتاری تکرار شوندهست. پس میشه گفت اوتیسم یک پروفایل رفتاریه و نه یک بیماری روانی.
برگردیم به داستانمون.
به اینجا رسیده بودیم که دکترا تشخیص دادن تمپل اوتیسم داره ولی اگه یادتون باشه داستانمون در اوایل دهه ۵۰ میلادی داره اتفاق میفته و همونطور که گفتم اون موقع اوتیسم رو نوعی اسکیزوفرنی کودکان میدونستن و تئوری مادرهای یخچالی مطرح بود.
وقتی به مادر تمپل این خبرو دادن هیچجوره نمیتونست هضمش کنه. نمیتونست قبول کنه که مقصره. همونطور که گفتم قبل از تمپل سه بچه دیگه هم داشت و همهشونو با تمام وجودش دوست داشت و بهشون از همون بدو تولد محبت کرده بود و تمپل هم از این قضیه مستثنی نبود.
اگه خودمونو بذاریم جای مادری که تو دهه ۵۰ کودک اوتیسمی داشته و به جای اینکه از لحاظ روحی و روانی حمایت بشه و راهکارهای درستی جلوی پاش گذاشته بشه، مقصر دونسته بشه و احساس عذاب وجدان بهش داده بشه، تازه شاید بتونیم درک بکنیم که مادر تمپل چه زن قویای بوده که با وجود تمام سختیها و فشارهای روانی تنها چیزی که براش اهمیت داشته رشد پیدا کردن بچهش و سازگار کردنش با محیط اطرافش بوده.
اولین کاری که مادرش کرد این بود که تمپل رو برد پیش یه خانمی که کارش گفتار درمانی بود و یه قسمتی از خونهش رو به این کار اختصاص داده بود و به بچههایی که نمیتونستن حرف بزنن، حرف زدن یاد میداد. تمپل سه سال مداوم میرفت پیش این خانم تا بالاخره وقتی حدودا ۵ سالش بود حرف زدنو یاد گرفت. اون توی این سه سال به غیر از حرف زدن یه چیز مهم دیگه هم یاد گرفت؛ دیسیپلین. اینکه متوجه شد در اطرافش بچههای دیگهای هم وجود دارن و باید نسبت به وجود اونها آگاه میشد و اینو متوجه میشد که برای انجام هر کاری یه نظمی وجود داره. مثلا نمیشد هروقت دلش خواست پا شه از کلاس بیاد بیرون.
یه کار دیگهای که مادرش کرد این بود که وقتی تمپل ۳ سالش بود براش یه پرستار بچه گرفت که کار این پرستار فقط این بود که دائم با تمپل از این بازیهایی که دو طرف به نوبت باید کاریو انجام بدن بکنه. مثال خیلی سادهش توپ بازیه که به نوبت یه توپ بین دو نفر پاس میشه. یا مثلا بازیهای تختهای ساده یا بازی با کارتهایی که تصویر روشونه و بچهها خیلی خوششون میاد.
این بازیا باعث میشدن تمپل به جز یاد گرفتن مفهوم نوبت، مهارتهای مهم دیگهای مثل صبر کردن و هماهنگ شدن و رویکرد درست داشتن در مواجهه با برد و باخت رو یاد بگیره و مهمتر از همه اینکه باعث میشدن از لاک انزوای خودش بیاد بیرون و با آدما ارتباط برقرار کنه.
هنوز که هنوزه تمپل معتقده برههی ۲ تا ۵ سالگی یکی از کلیدیترین دوران زندگیش بوده و شدیدا توصیه میکنه هر پدر و مادری که بچهشون تا سه سالگی حرف زدن رو شروع نکرد به هیچ وجه معطل نکنن و هرچه سریعتر به پزشک مراجعه کنن و یه مداخله موثر داشته باشن و معتقده بدترین کاری که در این شرایط میشه کرد، هیچ کاری نکردنه.
خیلی از نقش مادر تمپل گفتیم؛
پدر تمپل در واقع هیچوقت نتونست تمپل رو همونطوری که هست قبولش کنه و مدام با خودش فکر میکرد باید یه راه حلی وجود داشته باشه؛ یه جواب بینقص. دائم میگفت اگه یکی بهم بگه باید چی کار کنم، همون کارو میکنم. نمیتونست این واقعیت رو قبول کنه که برای اوتیسم پاسخی وجود نداره و فقط انتخابها وجود دارن.
پدرش ترجیح میداد به توصیه اولین پزشکی که تمپل رو معاینه کرد عمل کنن و دخترشونو تو یکی از این موسسههای مخصوص بچههای مشکلدار نگه داری کنن ولی مادرش به شدت مخالف بود با این کار.
پدرش آدم بدی نبود ولی راه خیلی بدی رو پیش گرفت. چی کار کرد؟ قصد داشت توی دادگاه ثابت کنه که مادر تمپل عقلشو از دست داده. سه سال تمام هم تک تک حرکات همسرشو توی یه دفترچهای یادداشت کرده بود و حتی واسه جمع آوری اطلاعات بیشتر میره پیش پزشک تمپل ولی پزشکش بهش میگه اگه این کارو بکنی من تو دادگاه علیه تو شهادت میدم.
سوالی که واسه همه پیش میاد اینه که واقعا چرا میخواست همچین کاری بکنه؟ قضیه اینه که سال ۱۹۵۰ جنگ کره شروع میشه و پدر تمپل هم قبل از اینکه مشکل دخترش تشخیص داده بشه به عنوان سرباز به کره اعزام میشه. اون در تمام مدت با فکر برگشت به خونه و دیدن بچههاش و داشتن یه زندگی خوب و آروم تو جنگ دووم میاورده و روحیهشو حفظ میکرده. ولی وقتی برمیگرده خونه با یه دشمن تازه روبرو میشه، دشمنی که آسایشو از خانوادهش گرفته بود؛ اوتیسم. و اگه مادر تمپل نمیتونست این دشمنو تشخیص بده پس اونم دیوونه شده!
اون به جنگ با خانواده خودش رفت چون فکر میکرد این به صلاحشونه و همین باعث جدایی همسرش و متلاشی شدن خانوادهش شد.
در نهایت هم وصیت میکنه که بعد مرگش بدنش رو به یه دانشکده پزشکی اهدا کنن. نه برای ارتقای علم پزشکی. برای جلوگیری از یک مراسم تدفین خانوادگی.
وقتی تمپل بزرگتر شد و باید میرفت مدرسه ابتدایی مادرش به چندتا مدرسه خصوصی سر میزنه و وضعیتشو براشون توضیح میده. در نهایت مدیر یکی از این مدرسهها تمپل رو میپذیره ولی به یه شرط. به این شرط که مادرش هم کمکشون کنه چون از نظر اونا آموزش و پرورش تمپل کاری نبود که به تنهایی از عهدهش بربیان و مادرش بدون لحظهای تردید و با کمال میل شرطشونو قبول میکنه.
مادر تمپل و مدیر مدرسه تقریبا هر روز با هم در ارتباط بودن و با هم حرف میزدن. هر اتفاقی توی مدرسه میفتاد مادرش ازش خبردار میشد و برعکس و اینقدر مادر و مدیر با هم هماهنگ بودن که باعث شدن تمپل بر طبق یه سری الگوهای رفتاری نامتنقاض تربیت بشه و رشد پیدا کنه. در واقع میشه گفت انتظارات مادرش و مدیر مدرسه از تمپل کاملا در یک راستا بوده. مثلا هر دو از تمپل انتظار داشتن همیشه کاراشو سروقت انجام بده. این اتفاق از این جهت خیلی مهم بود که یه کودک و به خصوص یه کودک اوتیسمی ممکنه درک دیدگاه یا نظرات افراد دیگه براش مشکل باشه و حالا اگه به این مشکل، رفتارهای متناقضم اضافه بشن، برای فهمیدن اینکه چه کاری درسته و چه کاری غلط دچار مشکل جدی میشه.
تمپل توی این مدرسه از حمایت زیادی برخوردار بود و دوران خوبی رو گذروند ولی برخلاف کودکی خوبی که داشت، خودش میگه نوجوونیش قطعا بدترین دوران زندگیش بوده. تمپل کلاس هفتم تا نهم رو تو یه مدرسه دیگه میگذرونه و اونجا خیلی بهش سخت میگذره. چون هم هم مدرسهایاش دائما دست مینداختنش، اذیتش میکردن، بهش زور میگفتن و توهین میکردن.
مثلا بچهها بهش میگفتن ضبط صوت چون با صدای بلند حرف میزد و یه سری از جملاتی که مثلا از خانواده یا فیلم موردعلاقهش میشنید و خوشش میومد رو هی تکرار میکرد.
کلا به خاطر متفاوت بودن رفتاراش با بقیه خیلی اذیت میشد. آخرشم یه روز تو کلاس نهم وقتی یه دختری بهش میگه عقبمانده اینقدر عصبانی و ناراحت میشه که یه کتاب سمتش پرتاب میکنه و واسه همینم از مدرسه اخراج میشه. تمپل میگه الان میتونم به اون روزا بخندم ولی اون موقع این تجربهها برام خیلی دردناک بود و به شدت احساس درماندگی میکردم.
ولی اخراجش از مدرسه اتفاقا یه توفیق اجباری شد براش. چون مادرش شروع میکنه به تحقیق در مورد مدارسی که برای بچههای خاص طراحی شدن و از همشون بازدید میکنه که با محیطشون آشنا بشه. و خیلی وقتا خودشو به عنوان خبرنگار معرفی میکرده و اصلا نمیگفته یه دختر اوتیسمی داره چون نمیخواسته با فهمیدن این موضوع جور دیگهای باهاش حرف بزنن یا باهاش برخورد کنن و خلاصه میخواسته واقعیت اون مدارسو از نزدیک ببینه.
در نهایت ۳ تا از این مدرسهها که به نظرش خیلی تاپ بودن رو انتخاب میکنه و به خود تمپل میگه با هم میریم میبینیمشون هر کدومو خودت خواستی انتخاب کن چون دوست داشت خود تمپل تو تصمیمگیریهای مهم زندگیش دخیل باشه.
اون سه تا مدرسه رو رفتن با هم دیدن و تمپل یه مدرسهای رو توی همپشایر انتخاب کرد که مخصوص کودکان اوتیسمی بود.
مدیر این مدرسه مرد خیلی عاقل و فهیمی بود و یه محیط کاملا مناسب برای بچههایی که هر کدوم مشکل خاصی داشتن فراهم کرده بود.
مثلا توی مدرسه یه مزرعه داشتن که توش حیوونایی مث گاو و اسب نگهداری میکردن و بچهها از نزدیک با زندگی احشام آشنا میشدن و این بخش از مدرسه برای تمپل فوقالعاده جذاب بود و عاشق اسبسواری و نگه داری ازشون شده بود.
اما تمپل حتی توی این مدرسه هم اذیت میشد. نمیتونست دوستی پیدا کنه و ارتباط برقرار کردن با بقیه واقعا براش سخت بود. خودش توصیف جالبی داره از این برهه: کنار آدمای عادی بیشتر اوقات حس یه "انسانشناس روی مریخ" رو داشته.
بچهها هم به خاطر متفاوت بودنش اذیتش میکردن و اون برای فرار از این دست انداختنا و آزار و اذیتا پناه میبرد به اسب سواری. یه بار که باز از کوره در میره و نمیتونه تحمل کنه با یکی از دانش آموزا وارد یه دعوای جدی میشه که همدیگه رو حسابی با مشت و لگد زدن و سر همین اتفاق برای تنبیه از اسب سواری منع میشه.
تمپل به خاطرتمام این آزار و اذیتهایی که تو نوجوونیش متحمل شده بود و مهمتر از اون به دلیل حساسیت بیش از حدش به صداها و لمس شدن دچار اختلالات اضطرابی و پنیک شده بود. بعدها که مغز تمپل اسکن شد مشخص شد که آمیگدال تمپل که در واقع مرکز ترس در مغزه سه برابر افراد دیگهست. اون به خاطر همین فشار و اضطراب دچار حملههای کولیت یا همون التهاب روده هم شده بود و به خاطر همین یه دورههایی نمیتونست چیزی جز ژله و ماست بخوره. البته وقتی بزرگتر میشه با دوز پایین قرصای ضد افسردگی این مشکل اضطرابش حل شد که به دنبال اون حملات کولیتشم دیگه برنگشت.
البته با اینکه از اسب سواری منع شد ولی همچنان اجازه داشت از اسبا نگه داری کنه و از همینجا شیفته حیوونای مزرعهای و نوع فکر کردن و شیوه زندگیشون شد.
تمپل ۵ سال دبیرستان رو توی ۶ سال تموم کرد. دلیلشم این بود که یه دورهای کلا درس خوندنو ول کرد. مادرشم آزاد گذاشته بودش و بهش فشاری وارد نمیکرد و حتی اصراری نداشت که بره کالج. ولی میخواست بفهمه چرا درس نمیخونه تمپل؟ که مدیر مدرسه بهش میگه ولش کن بذار راحت باشه بذار با اسبا وقت بگذرونه و کاری که دوست داره رو بکنه. حالا دو سال دیرتر درسش تموم شه. چی میشه مگه؟ نوجوونای اوتیستیک به زمان اضافه نیاز دارن و هیچ دلیلی وجود نداره که اونارو به یه زمان مشخص مقید کنیم. بزرگتر که بشه خودش درس میخونه و دقیقا هم همینطوری شد. یه کمی که بزرگتر شد انگار چشماش تازه باز شده بود و معلم علومی که در تمام اون سالها توی مدرسه بود رو پیدا کرد. آقای کارلاک که کارمند سابق ناسا بود. اون خیلی زود تونست با تمپل ارتباط برقرار کنه و ذهن شگفت انگیزشو کشف کنه و خیلی زود تبدیل شد به منتور یا مربی تمپل. آقای کارلاک رو توی ذهنتون داشته باشید .
وقتی تمپل از مدرسه فارغ التحصیل شد، تصمیم گرفت ادامه تحصیل بده و بره کالج ولی نتونست تو امتحان ورودی کالج قبول بشه ولی مدیر مدرسه که توی این سالها شناخت خیلی خوبی از تمپل پیدا کرده بود و به تواناییهاش باور داشت با مدیر کالج فرنکلین پیرس franklin pierce صحبت میکنه و ازش میخواد بهش اعتماد کنه و این ریسک رو قبول کنه که تمپل بدون آزمون ورودی وارد کالج بشه. همین اتفاق میفته و اعتماد مدیر کالج هم جواب میده وتمپل در نهایت توی یک کلاس ۱۰۰ نفره، با رتبه دوم و با مدرک لیسانس روانشناسی از کالج فرنکلین پیرس فارغ التحصیل شد.
داستان ما هنوز تموم نشده. ولی خیلیا شاید تا همینجاشم براشون عجیب باشه که چطور تمپل از اون وضعیتی که مطلقا نمیتونست با کسی ارتباط برقرار کنه، حالا با مدرک روانشناسی از کالج فارغ التحصیل شده.
رشد و پیشرفت تمپل مدیون چند عامل مهمه که شاید مهمترینش، تعهد بیش از اندازه مادرش برای کمک به اون بود. مادرش کارای خیلی مهمی انجام داد که تا اینجا چندتا شونو گفتم. یکیش این بود که خیلی زود متوجه مشکل تمپل شد و اونو به دکتر برد و تشخیص زودهنگام صورت گرفت. ثبت نام تمپل تو کلاسهای گفتاردرمانی و پیدا کردن مدارسی با بهترین شرایط برای اون از کارای مهم دیگهای بود که مادرش انجام داد.
ولی کاری که از نظر خود تمپل بینهایت مهم بود و هر پدر و مادری که کودک اوتیستیک دارن حتما باید انجامش بدن، خارج کردن اون از محدوده امنش بود. یعنی چی؟ یعنی مادرش اون رو تشویق به یادگیری و انجام کارهای روزانه میکرد. مثلا بعد از اینکه خرید کردنو بهش یاد داد ازش میخواست دیگه خریدارو اون انجام بده. یا اگه میرفتن رستوران ازش میخواست اون غذا رو سفارش بده.
تمپل باور داره که انجام این کارها تو سنین پایین به اجتماعی شدنش خیلی کمک کرده و میگه بیشتر پدر و مادرها وقتی میفهمن بجهشون اوتیسم داره احساس میکنن که باید به شدت از بچهشون در برابر همه چیز محافظت کنن و به خاطر همین محافظت بیش از حد اجازه نمیدن بچههاشون دست به سیاه و سفید بزنن و از همه کارا معافشون میکنن و به همین دلیلم ناخواسته باعث منزوی شدن و رشد نکردن بچهشون میشن.
مادر تمپل به جز تشویقش به انجام کارای روزانه اون رو تشویق میکرد که مهارتهای شغلی یاد بگیره. البته به تشویق و حمایت خالی هم اکتفا نمیکرد و خودش راهو واسه تمپل هموار میکرد.
به عنوان مثال تمپل استعداد عجیبی تو زمینه هنر و طراحی و درست کردن چیزای مختلف داشت و حتی بچهها تو مدرسه عاشق این بودن که با تمپل کاردستی بسازن. مادرشم از این موضوع خبر داشت. یه خانمی هم همسایهشون بود که تو خونهش خیاطی میکرد و وقتی تمپل ۱۳ سالش میشه مادرش میره با این خانم صحبت میکنه که تمپل بره پیشش و صرفا خیاطی یاد بگیره و کمک کنه به خانمه ولی تمپل اینقدرخوب یاد میگیره و قشنگ کار میکنه که این خانم حتی بهش حقوق هم میده. کمی بعد هم براش یه کاری پیدا کرد که یه کم نجاری یاد بگیره و تمپل با استعداد فوقالعادهای که داشت خیلی سریع تو نجاری هم پیشرفت کرد.
یا مثلا توی یه بیمارستان مخصوص کودکای اوتیسمی یه دورهی کارورزی برای تمپل جور میکنه.
وقتی هم که ۱۵ سالش بود، مادرش ازش میخواد تابستون بره به مزرعهی عمهش و بهش توی نگهداری از گاوها و اسبهاش کمک کنه. تمپل اول دوست نداشت بره اونجا ولی گزینه نرفتن رو میز نبود. مادرش بهش گفته بود میتونی یکی دو هفته بری یا اینکه کل تابستون بری ولی به نرفتن فکر نکن. خلاصه که تمپل کل تابستونو تو مزرعه عمهش میگذرونه و اونجا با یه چیز خیلی جالب مواجه میشه. توی مزرعه یه فضای خیلی کوچیکی وجود داشت که وقتی میخواستن به یکی از حیوونا واکسن بزنن و حیوون بیش از اندازه بیقراری میکرد و آروم نمیگرفت، اونو وارد اون فضا میکردنش و دیوارههاش به بدن حیوون فشار میاورد و این فشار باعث میشد که تقریبا بلافاصله آروم بشه.
تمپل متوجه میشه که این فشاری که دیوارها به بدن حیوون وارد میکنن باعث آروم شدنشون میشه و فکر میکنه شاید چیزی مشابه همین بتونه خود تمپل رو هم وقتی که دچار حمله پنیک میشه آروم کنه. اهمیت این فرضیه براش از این جهت بود که همونطور که قبلتر گفتم تمپل حساس بود نسبت به لمس شدن و برای همین هیچکسو بغل نمیکرد و اجازه هم نمیداد کسی بغلش کنه. ولی الان ما با دلایل علمی هم میدونیم که بغل کردن و اون فشاری که بغل برامون به وجود میاره باعث افزایش سطح هورمون اکسیتوسین تو بدنمون میشه و به جز احساس سرخوشی ای که بهمون میده، استرسمون هم کم میکنه. اینجا نقش آقای کارلاک(همون معلم علومی که ارتباط خوبی با تمپل داشت) به عنوان منتور پررنگتر میشه. وقتی تمپل ایدهشو به آقای کارلاک میگه، اون تشویقش میکنه که خود تمپل یه دستگاهی طراحی کنه که همین کارو واسش انجام بده. همین میشه که تمپل جعبه آغوش یا به قول خودش جعبه فشار رو اختراع میکنه.
اولین جعبهای که تمپل خودش طراحی کرد اینطوری کار میکرد که تمپل چهار دست و پا وارد جعبه میشد بعدش با یه دستگیره میتونست دیوارههای جعبه رو فشرده کنه و اینطوری بعد از چند ثانیه به شدت آروم میشد و استرس و اضطرابش کم میشد و ضربان قلبش میومد پایین. حتی بعد از ساخت دستگاه آقای کارلاک به تمپل پیشنهاد میکنه که یه سری مطالعه علمی روی این دستگاه انجام بده و موثر بودنش رو روی آدمهای دیگه هم بسنجه. و تمپل هم این کارو میکنه و این تحقیقات نتایج بسیار مثبتی داشتن و هنوز که هنوزه به عنوان یکی از مهمترین دستاوردهای تمپل بهش اشاره میشه.
توی این اتفاق هم مادر تمپل نقش داشت که اونو به مزرعه فرستاد و از محدوده امنش خارجش کرد و هم آقای کارلاک که با حمایت بی دریغش به وسواسهای فکری تمپل جهت میداد و بهش کمک میکرد که بتونه ایدههای خلاقانهشو عملی کنه و به ثمر برسونه.
تمپل معتقده سرپرستهای کودکان اوتیستیک باید بتونن همچین شرایطی رو برای بچهشون مهیا کنن تا اون بچه بتونه خودشو کشف کنه و نقاط قوتشو قویتر کنه. میگه اولین سوالی که والدین باید از خودشون بپرسن اینه که بچه ما تو چه چیزی استعداد داره؟ و بعدش دنبال کارهای مرتبطی بگردن که هم بچه از انجامشون لذت ببره و هم اینکه استعدادشو پرورش بده. این کارها میتونن داوطلبانه و بدون حقوق باشن مثل همون مثال خیاطی.
یکی از بزرگترین نگرانیهای تمپل اینه که این روزا خیلی از بچههای باهوش و با استعدادی که اوتیسم دارن و حتی اوتیسمشون خفیفتر از تمپله به جای اینکه استعداداشونو پیدا کنن و اونا رو پرورش بدن گوشه خونه میشینن و معتاد بازیهای ویدیویی میشن.
تمپل میگه برای جلوگیری از این اتفاق ۴ تا کار باید انجام داد. ۳ تاشونو تا اینجا گفتم. خارج کردن بچه از محدوده امن، داشتن یه منتور خوب و یاد گرفتن مهارتهای شغلی.
ولی قبل از این سه مورد یه کار دیگه باید انجام داد. چه کاری؟ این که باید نوع ذهن و فکر کردن بچه مشخص بشه و بر اساس اون، استعداد و نقاط ضعف و قوتش معلوم بشه.
برای جواب به این سوال که ما کلا چند نوع ذهن و نحوه فکر کردن داریم با خود تمپل شروع میکنم.
تمپل به طور تصویری فکر میکنه. یعنی چی؟ یعنی اگه برای چیزی توی ذهنش تصویری نداشته باشه نمیتونه راجع بش فکر کنه. یه کم درکش سخته نه؟
برای اینکه بهتر بفهمیم تمپل چطوری فکر میکنه یه مثال میزنم. مثلا اگه به شما بگن به یه اتوموبیل فکر کن احتمالا یه تصویر مبهم از یه وسیلهی نقلیهی ۴ چرخ میاد به ذهنتون. ولی وقتی تمپل کلمه اوتومبیل رو میشنوه ذهنش مثل موتور جستوجوی گوگل برای تصاویر کار میکنه. یعنی هر اوتومبیلی که تا اون روز به چشم خودش دیده با جزئیات تصویرشون دونه به دونه مثل اسلاید به ذهنش میان. مثلا وقتی تمپل کلمه پروانه رو میشنوه اولین چیزی که به ذهنش میاد تصویر پروانهایه که تو حیاط خونه بچگیاش دیده. تصویر دوم یه پروانه فلزیه که یکی بیرون خونهشو باهاش تزئین کرده بود. تصویر سوم پروانهایه که تمپل روی یک تخته چندلا توی دبیرستان کشیده بود. تصویر چهارم یک برش پروانهای شکل از تیکهای مرغه که سه روز پیش توی یه رستوران براش سرو شده بود. و همه این تصاویر با تمام جزئیاتشون و بسیار شبیه به واقعیت به ذهنش میان. اگه بخواد روی یکی از این تصاویر متمرکز بشه میتونه اون تصویر رو به صورت سه بعدی و متحرک مثل یه فیلم توی ذهنش تجسم کنه و چیزای دیگهای به تصویر اضافه یا از اون کم کنه. اون برای شرح تصاویر توی ذهنش از زبان استفاده میکنه ولی در نهایت اگر برای چیزی توی ذهنش تصویری نداشته باشه نمیتونه راجع بش فکر کنه. تمپل میگه معلم یه کودک اوتیستیک ممکنه وقتی بچه یهو از حرف زدن راجع به پروانهای که تو بچگیش دیده میپره به یک برش از مرغ، نتونه ارتباط اینارو درک کنه ولی اگه به صورت تصویری بهش فکر کنه ارتباطشونو پیدا میکنه.
توی ذهن تمپل همه چیز به صورت دستهبندی شده قرار داره. مثل یه کامپیوتر. مثلا اگه بخواد به فرودگاههایی با سقف شیشهای فکر کنه، ذهنش میتونه به کتگوری فرودگاهها یا کتگوری سازههای شیشهای وارد بشه.
وقتی تمپل جوونتر بود نمیدونست دیگران مثل خودش فکر نمیکنن و به طور اتفاقی توی ۴۰ سالگی متوجه این موضوع شد و بعد از اون با مردم راجع به نحوه فکر کردنشون مصاحبه کرد و کتاب "تصویری اندیشیدن" یا thinking in pictures رو نوشت. همونقدری که فکر کردن از طریق تصاویر واسه ما عجیبه، نوع فکر کردن ما هم واسه تمپل عجیبه باورش نمیشه ما چطور میتونیم اینقدر غیر منطقی و درهم برهم فکر کنیم!
تمپل همیشه به شوخی میگفته من یه مدار بصری خیلی بزرگ تو مغزم دارم و وقتی مغز تمپل اسکن شد مشخص شد که واقعا مدارهای گرافیکی و بصری مغزش نسبت به افراد دیگه بسیار بزرگتره ولی از یه طرف دیگه بخشی از مغز که مسئول حل مسائل ریاضیه کوچیکتره. افراد اوتیستیک معمولا توی یه زمینهای خیلی خوبن و استعداد زیادی دارن و توی یه زمینه دیگه خیلی ضعیف عمل میکنن. برای همینم مهمه که نقاط قوتشون سنجیده بشه و پرورش داده بشه و اگه موضوعی براشون سخت یا غیرقابل درکه نباید اصرار کرد روش.
مالکوم گلدول malcom gladwell تو کتاب "استثناییها" میگه هرکسی آموزش ببینه و زمان کافی هم برای تمرین داشته باشه، میتونه در اون زمینه متخصص بشه. ولی تمپل میگه تو سال ۱۹۶۸ همون کامپیوتری که بیل گیتس بهش دسترسی داشت، در دسترسش بوده و پشتکار و انگیزه زیادی هم واسه برنامهنویس شدن داشته. میگه میخواستم برنامه نویس بشم ولی واقعا نمیتونستم.
دلیلشم اینه کسایی که مثل تمپل فقط از طریق تصاویر میتونن فکر کنن در ریاضیات و جبر مشکل جدی دارن. در عوض در زمینههای هنری، طراحی صنعتی، کارهای تکنیکی مثل تعمیر ماشین حرف ندارن.
همونطور که قبلا هم گفتم تمپل هم این استعداد شگفت انگیزشو تو سنین پایین و حدودای ۸-9 سالگی کشف کرد. اگه یه کودک اوتیستیک دارید که نقاشیهای فوقالعادهای میکشه، کاردستیهای شگفت انگیزی میسازه یا سازههای بسیارخلاقانهای با لِگو طراحی میکنه احتمالا از طریق تصاویر فکر میکنه.
تمپل توی کتاب "مغز مبتلا به اوتیسم" که همراه با ریچارد پانک panek نوشته از دو نوع دیگه فکر کردن در افراد اوتیستیک نام برده.
- اولیش فکر کردن از طریق الگوهاست و کسایی که فقط از طریق الگوها فکر میکنن تو ریاضی و موسیقی استعداد زیادی دارن ولی خوندن و نوشتن براشون مشکله.
- دومیش هم فکر کردن از طریق کلماته. کسایی که فقط از طریق کلمات فکر میکنن، همهی فکتها و نکات رو حفظن. این افراد خیلی راحت زبونهای خارجی رو یاد میگیرن و عاشق تاریخن ولی تو طراحی و نقاشی مشکل دارن.
بعضی از افراد اوتیستیک میتونن ترکیبی از این انواع فکر کردن رو داشته باشن مثل آدمای دیگه.
ولی چیزی که ذهن اوتیستیک رو از ذهن غیر اوتیستیک متمایز میکنه توجه به جزئیاته. ذهن نرمال به جزئیات توجهی نداره. اول باید مفهوم رو درک کنه بعد میتونه جزئیاتش رو متوجه بشه. یعنی از کل به جز میرسه.
در حالی که افراد اوتیستیک از جز به کل میرسن. یعنی چی؟ یعنی جزئیات رو از طریق حواس پنجگانهشون دریافت میکنن و به صورت ساختارمند توی ذهنشون دسته بندیشون میکنن و بعد میتونن جزئیات رو جوری کنار هم بذارن که یه مفهوم جدید و منطقی به وجود بیاد.
مثلا تمپل میگه میتونه تعداد خیلی زیادی مقاله علمی تو اینترنت بخونه و نکات کلیدیشون رو خیلی سریع متوجه بشه و بعد میتونه تمام این منابع رو خیلی راحت توی یه پاراگراف خلاصه کنه.
این روندِ از پایین به بالا باعث میشه که افراد اوتیستیک راحتتر ایدههای جدید و راهحلهای خلاقانه به ذهنشون برسه.
واضحه که ما به انواع ذهنها نیاز داریم. هم ذهنهایی که به جزئیات توجه خاصی نشون میدن و هم ذهنهایی که مفاهیم کلی رو بهتردرک میکنن. فقط در این صورت میتونیم نقاط ضعف همدیگه رو پوشش بدیم و نقاط قوتمون رو بیشتر کنیم.
حالا که بیشتر با روند فکری تمپل آشنا شدید برگردیم به زمانی که تمپل با مدرک روانشناسی از کالج فرانکلین پیِرس فارغالتحصیل شد. اون که توی دوران دبیرستان متوجه شده بود به کار کردن با دام علاقه داره بعد از لیسانس روانشناسی، تو رشتهی علوم دامی ادامه تحصیل میده و مدرک فوق لیسانس و دکتریش رو در این رشته میگیره.
تمپل که به واسطه تحصیلاتش کشتارگاههای زیادی رو از نزدیک دیده بود، از شیوهای که با حیوانات برخورد میشد منزجر شده بود. اون دیده بود چطور حیوونا بیقراری میکنن و پر از فشار و استرسن و یاد خودش و حملههای پنیکش میفتاد و با تمام وجودش میخواست تغییری در این وضع ایجاد کنه.
حقیقت اینه که حیواناتی که ما از گوشتشون استفاده میکنیم اگر در طبیعت هم باشن توسط شکارچیها خورده میشن شاید به شکلی حتی وحشیانهتر از کاری که انسان باهاشون میکنه. واسه همین از نظر تمپل دامپروری و استفاده از گوشت دام مشکلی نداره به شرط اینکه به صورت اخلاقی انجام بشه و حیوان عذاب نکشه و زندگی خوبی داشته باشه و حقوقش رعایت بشه.
تمپل با خودش فکر کرد میشه با روشهای انسانیتری دام رو پرورش داد و در نهایت توی کشتارگاه سریع و بدون درد و رنج جونشونو گرفت.
اون بعد از سالها کار با دام و احشام، متوجه شده بود که ذهن اونا مشابه با ذهن خودش کار میکنه.
دنیای حیوانات حسمحوره. یعنی دنیا رو از طریق منظرهها، لمسها، صداها و مزهها درک میکنن نه از طریق کلمات. به همین دلیلم تمپل خیلی خوب میتونست اسبها و گاوها و سایر حیوونا رو درک کنه.
حیوونا به دلیل اینکه فقط حسهارو میفهمن و یه جورایی میشه گفت چون حواسشون با کلمات پرت نمیشه، متوجه کوچکترین جزئیات هم میشن. مثلا اسبی بوده که سالها پیش مردی که کلاه سیاه سرش بوده اذیتش کرده و اون اسب هروقت کسی رو با کلاه سیاه میدید میترسید و بیقرار میشد ولی با مثلا با کلاه سفیدا هیچ مشکلی نداشت.
تمپل حتی متوجه شد که اونا هم توی ذهنشون همه چیز رو طبقه بندی میکنن. مثلا گاوها وقتی مردی رو روی یه اسب میبینن نمیترسن ازش و راحت بهش نزدیک میشن ولی وقتی مرد از اسب پیاده بشه و روی دو تا پای خودش وایسه ازش میترسن و فرار میکنن. یعنی مرد روی اسب و مرد روی دو پا، دو تا گروه جدا حساب میشه براشون.
تمپل میتونست دنیا رو از چشم اونا ببینه. حتی برای اینکه بهتر درکشون کنه خودش وارد شد به مسیرهایی که حیوانات از طریق اونا در کشتارگاه هدایت میشدن و با خودش فکر میکرد چه چیزایی الان میتونه باعث بیتابی و استرس من بشه؟
مثلا متوجه شد که پرچم در حال اهتزار باعث میشه حیوونا بترسن. یا مثلا وجود یه کت روی فنسها، یه تیکه شلنگ روی زمین، یه تیکه زنجیر آویزون، سایه آدما و انعکاس نور از آب، اونارو آشفته و پریشون میکنه.
متوجه شد با حذف این چیزای به ظاهر بی اهمیت حیوونا با آرامش خیلی بیشتری در کشتارگاهها هدایت میشن و اضطرابی حس نمیکنن و حتی ضربان قلبشون هم بالا نمیرفت.
یکی از مهمترین چیزایی که متوجه شد این بود که مسیرهای مستقیمی که تهشون بن بسته باعث ایجاد استرس و بیقراری در دام و مانع جریانشون میشه. این باعث میشه رم کنن و بخوان برگردن و بهم برخورد کنن و همدیگه رو زخمی کنن و فهمید باید برای هدایتشون مسیرهای منحنی شکل و پیچ در پیچ طراحی بشه. چون وقتی تو مسیرهای منحنی حرکت میکنن فکر میکنن دارن برمیگردن سر جای اولشون و این باعث آرامششون میشه و به جز این باعث میشه به خاطر انحنای مسیر آدمایی که اون ته وایسادن رو نبینن و دچار استرس نشن. حرکت احشام در طبیعت هم به صورت منحنیه و حرکت تو مسیرهای پیچ در پیچ همراستا با غریزهشونه.
به جز طراحی مسیرهای منحنی تمپل یه دستگاه مهم دیگه هم طراحی کرد. یه دستگاه حامل دام بود که وقتی دام سوارش میشد مثل یه کمربند عمل میکرد و اونا رو از زیر شکم و دو طرف بدن ساپورت میکنه تا کاملا آروم و بیحرکت بشن و دستگاه به آرومی اونارو به سمت جلو میبره و حتی تو لحظهای که قراره با ضربه سریع به سرشون کشته بشن، کاملا آروم و بدون هیچ استرسین. این یه نکته خیلی مهم در رفاه دامه چون هیچی بدتر از یه تلاش ناموفق برای کشتن بدون رنجشون نیست.
تمپل نزدیک به ۴ دهه از عمرشو صرف بهبود اوضاع احشام در این صنعت کرده و معتقده مهمترین چیزی که بهش برای درک اونا و طراحی این سازهها کمک کرده، توانایی تصویری فکر کردنش بوده.
میگه من وقتی چیزیو طراحی میکنم میتونم توی ذهنم مثل یه سیستم کامپیوتری واقعیت مجازی، اونو بارها و بارها توی ذهنم اجراش کنم و این باعث میشه متوجه حتی کوچکترین اشتباهات بشم.
امروز تمپل گراندین اگه معروفترین فرد اوتیستیک نباشه، قطعا یکی از معروفترینهاست.
طراحیهای تمپل در خیلی از کشتارگاههای سراسر آمریکا و انگلستان استفاده میشه و کتابهایی که در این زمینه نوشته در خیلی از دانشگاهها در رشته علوم دامی تدریس میشه.
تمپل میگه درصد خاصی از آدما هیچوقت نباید دامداری کنن چون قلدرن و دوست دارن همهی کارا رو با خشونت انجام بدن ولی میگه بیشتردامدارها وقتی راه درست رو پیدا کنن انجامش میدن فقط باید آگاهشون کرد.
فعالان حقوق حیوانات میگن اگه دیوارای کشتارگاهها شیشهای بود همه آدما گیاهخوار میشدن و این واقعیت بیرحم و خشن همون چیزی بود که تمپل مشاهده کرده بود و برای تغییرش دههها تلاش کرد.
تمپل میگه هنوز اوضاع بی نقص نیست و راه طولانیای پیش رومونه ولی در مقایسه با گذشته، میلیونها سال نوری پیشرفت کردیم که نباید نادیدهش گرفت.
نکته اساسی اینه که ما از دید تمپل تحقیقاتش و اختراعاتش در حیطه دام پروری رو دیدیم اما چی باعث شد دامدارها هم به این حقوق اهمیت بدن، صرفه جویی تو وقت و کاهش تلفات دامی و افزایش راندمان و بازده بود وگرنه شاید برای خیلیها حقوق و آرامش یه دام که قراره به گوشت تبدیل شه اهمیت نداشته باشه.
وقتی از تمپل پرسیدن اگه بتونی بشکن بزنی و دیگه اوتیسم نداشته باشی این کارو میکنی یا نه؟ جوابش نه بود چون طوری که فکر میکنه رو دوست داره و از امکاناتی که بهش داده که میتونه احشام رو بهتر درک کنه و از رنجشون کم کنه، احساس رضایت داره.
ولی میگه این اوتیسم نیست که من رو تعریف میکنه. علاقهم به حیوانات برام مهمتر از اینه که چطوری فکر بکنم و حتی اگه اوتیسم نداشتم زندگیم رو صرف همین کار میکردم.
اون امیدواره هیچکسی خودش رو با اوتیستیک بودن یا نبودن تعریف نکنه و با عنوان یه ویژگی بهش نگاه کنه و نه تمام هستیش.
خب قسمت اول فصل دوم پادکست پاددارو تموم شد از خانم دکتر ستاره مصدق برای متن و امیررضا نصرتی برای تدوین و سایر تیم پاددارو که به صورت مستقیم و غیرمستقیم توی ساخت این قسمت نقش داشتن، تشکر میکنم
آگاه باشیم، سالم باشیم.
بقیه قسمتهای پادکست پاددارو را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل دوم-اپیزود پنجم(بیماری زیبایی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل دوم-اپیزود هشتم(قاتل های سریالی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل سوم-اپیزود اول(هاله نور)