فصل دوم-اپیزود هفتم(چرا باید بخندیم)

"کاش می‌شد این ساعت لعنتی برای همیشه خفه شه"

هوا هنوز گرگ و میش بود و ساعت کوکی دکتروایت مثل همیشه راس ساعت ۶ صبح به صدا در اومده بود.

فقط دو ساعت تونسته بود بخوابه. با چشمای نیمه بسته، خواست ساعت رو خاموش کنه که دستش خورد به عکس قاب شده‌ی Emma و صدای شکستن شیشه، کامل از خواب بیدارش کرد. وقتی صورت زیباش رو زیر شیشه‌ی شکسته دید قلبش تیر کشید .و با احتیاط عکس رو از بین خرده‌ شیشه‌ها برداشت و خیره شد به چشماش. سوزش اشک رو تو چشمای خودش حس کرد‌.

دیر شده بود. باید برای کلاس ۸ صبحش آماده می‌شد. دوست نداشت دانشجو‌ها رو معطل کنه. عینک گرد بدون فریمشو به چشمش زد، یه پیرهن مشکی زیر کتی که همرنگ موهای جوگندمی‌ش بود، پوشید. کتاب "اصول نوروبیولوژی" رو تو کیفش گذاشت. گوشی‌شو برداشت و ۱۱ پیام نخونده‌ای که از Kateداشت رو نادیده گرفت. نیازی به خوندن نبود. میدونست چی می‌خواد بگه و برای بار آخر قبل از بیرون رفتن، با حسرت نگاهی به عکس انداخت و سوییچ ماشینشو برداشت و از خونه رفت بیرون.

وقتی خواست آینه ماشینو تنظیم کنه، برای یه لحظه تصویر خودشو دید. حلقه‌های تیره دور چشمش، هیچ‌وقت تا این حد عمیق و تاریک نبودن‌.


سلام من آرش کلانتر هستم؛ دکتر داروساز از دانشگاه علوم پزشکی تهران و این قسمت هفتم از فصل دوم پادکست پادداروعه




درس اون روز در مورد مسیر‌های فعال‌سازی انواع خنده توی مغز بود.

کلاس رو با طرح چندتا سوال شروع کرد:" فکرمی‌کنید ما چند نوع خنده داریم؟ به آخرین باری که خندیدید فکر کنید. ارادی بوده یا غیر ارادی؟ قابل کنترل بوده یا غیر قابل کنترل؟

بدون اینکه صبر کنه تا دانشجوها نظرشون رو بگن ، شروع کرد به جواب دادن:

اون خنده‌ها و لبخند‌هایی که به عمد و با اراده خودمونه و به راحتی می‌تونیم متوقفشون کنیم و برای برقراری روابط اجتماعی و زمان‌هاییه که لزوما موضوع خنده‌‌داری وجود نداره، توسط کورتکس مغز، جایی که می‌دونیم تصمیم‌های ارادی رو میگیریم انجام میشه‌.

ولی نوع دیگه خنده که در واکنش به یه محرک خارجی خنده‌دار به وجود میاد و توسط سیستم لیمبیک و ساقه مغز که مرکز کنترل اعمال غیر ارادی ماست، کنترل میشه، همون خند‌ه‌ی یهویی و احساسی و ازته دلیه که نمی‌تونیم متوقفش کنیم تا وقتی خودش تموم شه. مثل قهقه‌ی نوزاد‌ها به شکلک درآوردنامون، مثل خنده‌ی آدما به یه جوک خنده‌دار و مثل خنده‌ی کسی که قلقلکش میدی."

به اینجای صحبتش که رسید، حس کرد زانوهاش توان تحمل وزنش رو ندارن. رفت روی صندلی پشت میزش نشست و برای چند لحظه چشماشو بست‌‌. خنده‌های از ته دل Emma به وضوح جلوی چشمش بود. همون خنده‌های مسری‌ای که امکان نداشت خودش رو هم به خنده نندازه. همون خنده‌هایی که در غیابشون، خندیدن رو فراموش کرده بود.

حالش خوب نبود و درس اون روز رو زودتر تموم کرد و برگشت خونه که ماشین پارک شده‌ی kate، رو جلوی در دید.

خودشو برای شنیدن یه سخنرانی طولانی آماده کرد و رفت جلو.

“چرا جواب پیامامو نمی‌دی؟ شاید کار ضروری داشتم!"

دکتر وایت گفت:" پرسیدن حال من ضروری بود؟"

کیت گفت:" آره ضروری بود! وقتی با این حالی که داری، جوابمو نمیدی میدونی فکرم تا کجاها میره؟ چرا هیچوقت کمک نمیخوای؟ از بچگیت همینطوری بودی."

هیچ حرفی برای گفتن نداشت. مثل همیشه مقاومت در برابر خواهر بزرگترش بی‌فایده به نظر می‌رسید.

کیت گفت:" الان دیگه تقریبا ۹۰ روز از اون تصادف لعنتی گذشته..."

دکتر وایت زیرلب گفت:"۹۴ روز..."

کیت ادامه داد:" میدونم چقدر برات سخت بوده، برای همه‌مون بوده، خود من هنوز شبا گریه می‌کنم... ولی نمیشه اینطوری ادامه بدی. حس می‌کنم دیگه نمیشناسمت. یه نگاه به خودت انداختی؟ انگار ده سال پیر شدی. ازت خواهش میکنم مرخصی بگیر . یه مدت ازاین فضا دور شو. یه سفر کوتاه برو. حال و هوات عوض شه."

دکتر وایت دنبال بهونه میگشت ولی تا خواست چیزی بگه کیت گفت:" من تا وقتی قبول نکنی از جام تکون نمی‌خورم."


با اینکه نمی‌خواست قبول کنه ولی حق با کیت بود. شاید بهتر بود یه کم فاصله بگیره. دانشگاه هم از روز اول بهش پیشنهاد مرخصی داده بود ولی خودش قبول نکرده بود واسه همین وقتی درخواست داد بی چون و چرا قبول کردن.

دکتر وایت سوار ماشینش شد و بدون در نظر داشتن مقصد زد به جاده. سکوت توی ماشین یادآور جای خالی emma بود. موزیک پلیر رو روشن کرد و صداشو تا ته زیاد کرد. بدون اینکه حواسش باشه کجا داره میره، تو افکار خودش غرق شده بود و حتی متوجه تاریکی هوا هم نشد. نزدیک ده ساعت بدون توقف رانندگی کرده بود و هیچ ایده‌ای نداشت که الان کجاست. تصمیم گرفت شب رو تو اولین شهری که بهش میرسه بگذرونه. کمتر از یه ساعت بعد تابلوی زوار در رفته‌ای رو دید که به سختی تونست نوشته روشو بخونه: "به شهر نُن ریزوس (non risus) خوش آمدید".

براش عجیب بود که تا به حال اسمشو نشنیده. وارد شهر ساحلی کوچیک شد. با خودش فکر کرد فقط یه شب اینجا می‌مونم و فردا به راهم ادامه میدم. با سرعت کم حرکت می‌کرد بلکه بتونه جایی برای خواب پیدا کنه.

دکتر وایت که سال‌ها بود وقت خودشو صرف مطالعه‌ی علوم اعصاب شناختی و ارتباطات انسان‌ها کرده بود، حتی تو اون تاریکی متوجه جزئیاتی شد که شاید از چشم هر مسافر دیگه‌ای پنهون می‌موند‌.

چهره همه‌‌ی آدمای توی خیابون عبوس و درهم بود. قامتشون هم خمیده بود و قوز کرده. اکثرا تنها بودن. بعضیا با سرعت راه می‌رفتن انگار استرس داشتن و باید هرچه سریعتر کارشون رو انجام میدادن. یه عده دیگه برعکس قبلیا خیلی آهسته حرکت می‌کردن، جوری که انگار یه بار سنگین رو دوششون بود و راه رفتن براشون دردناک بود و توان این کارو نداشتن.

از لحظه ورودش به شهر، نه بچه‌ای رو دیده بود و نه فرد سالمندی. آدما پیر و شکسته به نظر می‌رسیدن در حالیکه همه جوون و میانسال بودن.

شهر هیچ سالن سینما، تئاتر یا کنسرتی نداشت. هیچ شهربازی یا ورزشگاهی نداشت که البته برای یه شهر کوچیک خیلی هم عجیب نبود ولی چیزی که عجیب بود این بود که جای خالی تمام این‌‌ها رو، درمانگاه‌هایی پر کرده بود که مشخص بود خیلی‌هاشون مدت زیادی نیست که ساخته شدن.

صدای آمبولانس تِم ثابت شهر بود. از لحظه ورودش سه تا دعوای خیابونی ناجور دیده بود.

خشونت و التهاب تو سطح شهر موج میزد‌. دکتر وایت با دیدن این صحنه‌ها آدرنالین تو خونش ترشح شده بود و چیزی که متوجه شده بود این بود که تنها وجه اشتراک این درگیری‌ها یک چیز بود. اینکه علت همه‌شون موضوعات پیش پا افتاده‌ای بودن: جای پارک، بوق زدن بی‌جا و رعایت نوبت تو صف پمپ بنزین. موضوعاتی که در حالت عادی نباید اینقدر موجب آزردگی و خشم بشن.

چرا اینقدر ناراحت و خشمگینن؟ چرا آماده‌ی حمله‌ان؟ چرا از هم شاکین؟

سوالا همینطور به مغزش هجوم میاوردن که بالاخره یه مسافرخونه‌ی جمع و جور پیدا کرد. بعید می‌دونست بتونه جای بهتری پیدا کنه. از ماشین پیاده شد و وارد مسافرخونه شد‌.

مرد جوونی که پشت پیشخون نشسته بود، با جدیت داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. با اینکه دکتر وایت نمی‌تونست صفحه‌ی تلویزیون رو ببینه، از صداهای خنده‌ای که پخش میشد حدس زد یه برنامه طنزه.

پرسید اتاق تک‌‌‌نفره خالی دارید؟ پسر متصدی که خیلی خسته به نظر می‌رسید و معلوم بود از اینکه حواسش از چیزی که داشت می‌دید پرت شده، فقط گفت: کارت شناسایی‌.

همونطور که داشت کارت شناساییش رو نشون میداد، متوجه چین و چروک‌های اخم روی پیشونی پسر جوون شد. با خودش فکر کرد چرا پسری با این سن و سال باید خط اخم داشته باشه؟

پسر جوون کلید اتاق رو بهش داد و باز مشغول دیدن برنامه تلویزیونیش شد.

وارد اتاقش شد ولی هنوز می‌تونست صدای خنده‌های برنامه تلویزیونی رو بشنوه. دراز کشیده بود روی تخت و به چیزایی که دیده بود فکر میکرد که یهو همه چیز براش روشن شد.

این صدا، همون صداییه که تو این شهر گم شده. خنده اون چیزیه که جای خالیش تو شهر حس میشه...


دکتر وایت سال‌های زیادی رو صرف مطالعه‌ی خنده کرده بود و حدس زد دلیل رفتارهای عجیب مردم، نخندیدنشونه‌.

خنده در ظاهر یک واکنش لحظه‌ای و ناخودآگاه به چیزیه که ما رو سر کیف میاره ولی واقعیت اینه که چیزی بسیار فراتر و پیچیده‌تر از این تعریف‌ ساده‌ست.

خنده، زبان مشترک تمام مردم دنیاست فارغ از نژاد، ملیت، جنسیت وعقاید‌.

بچه‌ها قبل از اینکه یاد بگیرن چطور حرف بزنن، بلدن بخندن‌. حتی بچه‌هایی که کر و لال به دنیا میان.

پستاندارهایی مثل پریمات‌ها و سگ‌ها و موش‌ها هم می‌خندن‌. خندیدن اونا گاهی با قلقلک دادنشون اتفاق میفته که مشابه خنده غیر ارادی انسان‌‌هاست و گاهی بعضی گونه‌ها مثل شامپانزه‌ها برای طولانی کردن زمان بازیشون می‌خندن که مشابه خنده ارادی ماست. در هر صورت خنده‌‌‌ حیوانات تقریبا همیشه اجتماعیه و به تنهایی نمی‌خندن.

در انسان‌‌ها هم همینطور. آدما به دلایل بسیار متفاوتی میخندن.

ولی هروقت دکتر وایت از دانشجوهاش این سوال رو پرسیده که ما کی می‌خندیم؟ جواب‌ها همیشه ثابت بوده: به جوک‌ها، به شوخی‌ها، به کمدی‌ها.

در حالی که یکی از همکاراش به اسم رابرت پرواین Robert Provine بعد از سال‌ها تحقیق متوجه شد که کمتر از ۲۰ درصد خنده‌هامون در واکنش به یه چیز خنده داره.

پس ما کی میخندیم؟ مطالعات دکتر پرواین نشون دادن آدما وقتی پیش همن یا حتی وقتی پیش هم نیستن ولی ارتباط تصویری دارن، ۳۰ برابر بیشتر از وقتایی ‌که خودشون تنهان می‌خندن‌. که این یعنی احتمال خندیدنمون موقع حرف زدن با هم دیگه بالاست چون داریم با یک یا چند تا انسان دیگه ارتباط برقرار می‌کنیم و مطالعات نشون دادن از قرار معلوم ما در طی طول یک مکالمه‌ای ده دقیقه‌ای تقریبا ۵ بار میخندیم و حتی اینجا هم بیشترین چیزایی که باعث خنده میشن توضیح‌ها و نظراتمونه و نه جوک‌ها و شوخی‌ها.

این خنده‌های مکالمه‌ایمون اکثرا ارادی هستن چون ما معمولا بعد از تموم شدن صحبت و آخر جمله‌‌هامون میخندیم که این نمی‌تونه اتفاقی باشه‌‌.

در واقع خنده یک رفتار اجتماعی به شدت مسریه چون ما حتی فقط با دیدن کسی که می‌خنده خنده‌مون میگیره‌ و احتمال اینکه خنده از فردی که می‌شناسیمش، باهاش راحتیم و دوسش داریم به ما منتقل بشه خیلی بیشتره که این باز هم نشون میده که خنده بیشتر به روابط اجتماعی آدما مربوطه تا حس شوخ طبعی‌شون‌.

خنده یک راه برقراری ارتباط بدون استفاده از کلماته. خیلی وقتا ما میخندیم تا نشون بدیم که چیزی رو متوجه شدیم، با چیزی موافقیم‌، از کسی خوشمون میاد، کسی رو می‌شناسیم، کسی رو می‌پذیریم، از بودن تو یه جمعی خوشحالیم.

یا حتی گاهی میخندیم تا کسی رو مسخره کنیم یا کمی بدجنسی کنیم.

گاهی اوقات وقتی کسی سعی می‌کنه ما رو به خنده بندازه میخندیم تا نشون بدیم متوجه تلاش و نیتش شدیم و ازش قدردانیم.

خیلی وقتا می‌خندیم که بگیم از شوخی‌ای که باهامون شده ناراحت یا عصبانی نیستیم و باهاش مشکلی نداریم.

خنده با حضور بقیه آدم‌ها به وجود میاد و با احساساتی که نسبت به اون‌ها داریم شکل داده میشه‌.

دکتر وایت داشت تموم آموخته هاش رو مرور میکرد و با خودش فکر می کرد این سفر انگار آزمون دکتری دوباره است!

خواست یه کم بخوابه که داروین دست از سرش برنداشت.

۱۵۰ سال پیش داروین معتقد بود که خنده وسیله‌ی ابراز شادی و لذته.

این جمله درسته ولی کامل نیست. خنده فقط نحوه بدون کلام ابراز احساسات و راهی برای برقراری روابط اجتماعی نیست و این همون چیزی بود که باعث نگرانی دکتر وایت در رابطه با سلامت مردم شهر شده بود‌.


چند روزی توی شهر گشت و رفت بین مردم و مثل اسفنجی که آب رو به خودش جذب میکنه، هر رفتار کوچیکی رو تو ذهنش ثبت می‌کرد.

حدسش کاملا درست بود، هیچکس تو این شهر نمی‌خندید. بزرگترین سوالش این بود که چرا نمیخندیدن؟ نمیخواستن بخندن یا نمی‌تونستن؟

چندتا جواب احتمالی به ذهنش رسیده بود.

اولین حدسش بر اساس مطالعه‌ای بود که اومده بودن مغز پسرای نوجوونی که در ریسک سایکوپاتی یا روان‌ آزاری قرار داشتن و رفتارهای درستی نداشتن و براشون مهم نبود اگه به کسی آسیب بزنن رو اسکن کردن و متوجه شدن که برخلاف نوجوون های نرمال خنده برای اونا یک رفتار مسری نبود. وقتی این پسرها صدای خنده‌ی کسی رو می‌شنیدن، بهش ملحق نمیشدن. "نمیخواستن" که ملحق شن‌. و مغزشون دستور خنده نمیداد.

ولی امکان نداشت تمام مردم یه شهر دچار اختلال سایکوپاتی باشن پس این حدسو کنار گذاشت.

حدس دومش اختلالی به اسم جِلوتوفوبیا gelotophobia یا ریشخندهراسی بود. کسی که این اختلال رو داره، نه تنها خنده دیگران بهش سرایت نمی‌کنه، بلکه با شنیدن صدای خنده‌ به شدت می‌ترسه و حس می‌کنه که به "اون" دارن می‌خندن و مسخره‌ش می‌کنن و ممکنه حتی با خشونت به این خنده ها جواب بده. ولی این اختلال هم نمی‌تونه توضیح رفتار مردم این شهر باشه. چون جلوتوفوبیا ریشه در اختالالات روانی خیلی خیلی عمیق و شدید داره و بازهم امکان نداره تمام مردم یه شهر بهش مبتلا باشن.

حدس آخرش که از همه منطقی‌تر به نظر می‌رسید این بود که خنده از لحاظ فیزیکی برای این آدما خیلی سخت یا حتی غیر ممکنه. در واقع خندیدن اصلا کار ساده‌ای نیست چون موقع خنده، دیافراگم دچار انقباضات سریع و پشت سر هم میشه که به شدت با تنفسمون تداخل داره و بدن بعضی از افراد توانایی خندیدن رو از دست میده.

سوال اصلی اینه که چی باعث این اتفاق شده؟ جوابش تو نحوه عملکرد سیستم عصبی‌مونه. سیستم عصبی مرکز فرماندهی کل بدنه. هر کاری که می‌کنیم، چه ارادی باشه چه غیر ارادی، دستورش از اونجا اومده و از همونجا کنترل میشه‌.

در نتیجه سیستم عصبی‌ که شامل مغز و نخاع و اعصابه، خندیدن رو برای ما ممکن میکنه و موقع خندیدن جوری انقباض عضلات رو با هم هماهنگ می‌کنه که به راحتی بتونیم نفس بکشیم.

این سیستم از لحظه‌ای که به دنیا میایم فعالیتش شروع میشه و تا آخرین لحظه‌‌ی عمرمون بدون هیچ مشکلی کارشو انجام میده.

ولی گاهی تحت شرایط خاصی سیستم عصبی آدما به اصطلاح "خسته" میشه.

چطوری؟

تو موقعیت‌های خطرناک یا پراسترس مثل وقتی که لبه‌ی یه پرتگاه وایسادیم یا قبل از شروع یه امتحان مهم وارد حالتی به اسم ستیز و گریز می‌شیم. یعنی سیستم عصبیمون خیلی سریع و بدون اینکه خودمون متوجه بشیم بدنمونو آماده میکنه که یا از اون موقعیت فرار کنیم یا بمونیم و بجنگیم.

مثلا با ترشح هورمونایی مثل آدرنالین سطح هوشیاریمون افزایش پیدا می‌کنه و ضربان قلب و فشار خونمون میره بالا که این باعث میشه خون بیشتری به عضلاتمون برسه. نفس کشیدنمونم سریعتر میشه که اینطوری اکسیژن بیشتری به مغز میرسه. مقدار زیادی گلوکز هم در جریان خون آزاد میشه که انرژی مقابله با اون موقعیت سخت رو داشته باشیم و مردمک چشمامون گشاد میشه تا بهتر بتونیم محیط اطراف و خطرهای احتمالی رو ببینیم.

این آماده‌سازی‌ها خود به خود انجام نمی‌شن و هر بار کلی انرژی صرف میشه و به محض اینکه خطر یا استرس رفع میشه همه چیز از جمله سیستم عصبی به حالت عادی خودش برمیگرده و استراحت می‌کنه.

ولی اگه اون شرایط پر‌استرس یا خطرناک تا مدت‌ها باقی بمونه یا قبل از اینکه فرصت استراحت یا ترمیم داشته باشیم یه موقعیت جدید به وجود بیاد ممکنه ریکاوری سیستم عصبی و بازدهی اون با مشکل مواجه شه.

سیستم عصبی ما مدام در حال یادگیری چیزای جدیده و اگه ما به شرایط پر استرس عادتش بدیم و بهش یاد بدیم که همیشه باید تو حالت آماده باش قرار داشته باشه، مجبور میشه همیشه میزان زیادی انرژی مصرف کنه برای مقابله با خطرهای احتمالی.

یعنی بعد از یه مدت حتی با رفع شدن خطر هم دیگه به حالت استراحت برنمیگرده.

و خب این شرایط نمی‌تونه برای همیشه ادامه داشته باشه چون بالاخره یه روزی میرسه که سیستم عصبی کم میاره و اینقدر خسته میشه که دیگه نمی‌تونه حالت تدافعی بدن رو حفظ بکنه. وقتی به این مرحله برسه، کم کم وارد حالتی میشه مثل بی حسی و فریز شدن و دیگه به چیز خاصی واکنشی نشون نمیده. تو این مرحله انرژی فرد خیلی پایین میاد و کم کم از حالت استرس و اضطراب به سمت افسردگی میره و حس می‌کنه بدنش کم کم داره خاموش میشه.


تقریبا مطمئن شده بود مشکل مردم شهر همینه. این تئوری خیلی از چیزایی که دیده بود رو توضیح می‌داد.

اولین مورد خشم و عصبانیتشون بود. وقتی آدرنالین و کورتیزول به طور مزمن تو بدن ترشح بشن، فرد نسبت به محیط اطرافش حساس‌تر و در نتیجه زودرنج‌تر میشه و کنترل کمتری روی احساساتش داره و خیلی راحت از کوره در میره و به یه مسئله کوچیک یه واکنش خیلی شدید نشون می‌ده.

تو این حالت یه تناقضی به وجود میاد. چون هم به خاطر پاسخ "ستیز یا گریز" انرژی فرد رفته بالا و هم به خاطر مزمن بودن این شرایط احساس می‌کنه خسته‌است. مثل اینه که راننده پاش رو همزمان روی ترمز و ‌گاز فشار بده که اصلا موقعیت جالبی نیست! انگار واسه کارای عادیش انرژی نداره ولی اگه قرار به بحث و دعوا باشه، کلی انرژی مصرف می‌کنه.

در واقع مثل یه سطل لبریز از آبه ‌که حتی اگه یه قطره اضافه وارد سطل بشه آب از داخلش سرریز میشه در حالی که باید مثل یه سطل نیمه پر باشه که بتونه اتفاقاتی رو که در طول روز میفته تو خودش جا بده و باهاشون روبرو شه.

دومیش این بود که مردم این شهر دو دسته بودن. اینکه یه سری عجله داشتن و یه سری به زور راه می‌رفتن. گروه اول هنوز سیستم عصبی‌شون خسته نشده بود و همچنان در حالت تدافعی بودن. این افراد مدام حس میکنن تو اضطرارن. هرکاری بخوان انجام بدن میگن نه بهتره قبلش فلان کارو انجام بدم. مثلا میخوان کتاب بخونن ولی نمی‌تونن یه جا بند شن و روی کتاب تمرکز کنن و حوصله‌‌شون سر میره و به جاش میرن گوشی‌‌شونو چک می‌کنن.

ولی گروه دوم به مرحله‌ی خاموشی رسیده بودن‌. این افراد همیشه خسته‌ن و هر از چندگاهی حس میکنن انرژی انجام هیچ‌ کاریو ندارن و تا چند روز ممکنه فقط تو خونه ‌بمونن و حتی از تختشون هم بیرون نیان.

سومین مورد ظاهر پیر و پر چین و چروک مردم بود. وقتی فرد به طور مزمن فشار رو روی خودش حس کنه، ممکنه حتی متوجه نباشه ولی عضلاتش دائما منقبضن‌. از عضلات دست و پا گرفته تا صورت. برای همین چین و چروک‌ها و خط اخم‌ها سر و کله‌شون پیدا میشه.

چهارمین مورد هم درمانگاه‌های فراوون و غیاب سالمندا بود. سال‌های سال فشار و استرس منجر به بیماری‌های قلبی عروقی و تضعیف سیستم ایمنی‌ میشه و خیلی از افراد قبل از پیر شدن میمیرن.

چیزی که می‌تونست تمام این مشکلات رو با آزادسازی استرس برطرف کنه خنده بود‌.

ظرفیت هر آدمی رو مثل یه کش در نظر بگیرید. این کش روزانه کشیده میشه و آروم به حالت اولش برمیگرده ولی وقتی مدام سیشتم عصبی فعال باشه مثل اینه که اون کش اینقدر کش اومده باشه که فقط یه ثانیه تا در رفتنش فاصله باشه. تو این حالت باید فشار رو قبل از اینکه کش از دستت در بره، با چیزی مثل خنده کاهش بدی.

اولین بار این نظریه تو قرن ۱۸ مطرح شد و بعدا فروید کامل‌ترش کرد و گفت که اصلا دلیل خندیدن ما، آزادسازی انرژ‌ی‌‌های عصبی‌مونه و برای مثال واسه این به شوخی‌های جنسی و جوک‌هایی که راجع به تابوهای جامعه هستن می‌خندیم که اون احساسات و انرژی‌هایی که سرکوبشون کردیم رو به شکل خنده رها کنیم.

ولی سیستم عصبی‌ مردم این شهر خسته‌تر از اون بود که بتونه فرمان خنده رو صادر کنه.

دکتر وایت با پرس و جو از مردم متوجه پیشینه‌شون شده بود‌. حدود ۵۰ سال پیش، زمانی که بیشتر مردم اون شهر، شغلشون ماهیگیری بود، آب دریا با پسماندهای شیمیایی آلوده میشه و صید ماهی به طور کل ممنوع میشه و بیشتر مردم شغلشون رو از دست میدن‌. هیچ کار دیگه‌ای هم به جز ماهیگیری بلد نبودن و با یه بحران بزرگ روبرو میشن. عد‌ه‌ی زیادی هم قبل از ممنوع شدن صید، با ماهی‌های آلوده مسموم میشن و تا مدت‌ها تو بستر بیماری می‌مونن. بعد از چند سال که از این بحران میگذره، بزرگترین سیل صد سال اخیر، خونه خیلی‌ها رو از بین میبره و تعداد زیادی کشته میده‌. بعد از بازسازی خونه‌ها، مردم دیگه مثل قبل نبودن و هر لحظه منتظر یه بلای جدید بودن.

زمانی که این‌ اتفاقا افتاد، ساکنین فعلی شهر، بچه بودن و خیلی از این اتفاق‌ها شاید یادشون نمونده باشه. پس دلیل نخندیدنشون چیه؟

این سوال مهمی بود که ذهنش رو درگیر کرده بود و اما جوابی که به ذهنش رسید این بود که ما تا زمانی که احساس امنیت و راحتی ‌نکنیم نمی‌خندیم. بچه‌های ۱۲ ماهه هم وقتی وارد یه محیط جدید می‌شن چشمشون به پدر و مادرشونه که ببینن اونا واکنششون چیه؟ اگه می‌خندن پس یعنی محیط امنه، فضا جدی نیست و خودشونم می‌تونن بخندن و نیازی به نگرانی نیست.

اینطوریه که تاثیر محیط روی رفتار ما، نسل به نسل به بچه‌ها هم منتقل میشه.


هنوز یه سوال، بی‌جواب مونده بود. اینکه چرا توی شهر هیچ بچه‌ای وجود نداشت؟

انسان‌شناسی به اسم دکتر گرین‌گراس، اعتقاد داشت از اونجا که خنده تو جوامع غیر انسانی هم دیده میشه، پس حتما در تکامل و انتخاب طبیعی هم نقش داشته و برای خوش گذروندن به وجود نیومده‌.

یه تئوری‌ قدیمی هم وجود داره که میگه تو گونه‌‌های اجتماعی مثل ما انسان‌ها، خصوصیاتی انتخاب می‌شن که باعث بقای جامعه میشن و نه بقای فرد.

زیست‌شناسان تکاملی به این نتیجه رسیدن که خنده هم یکی از همین خصوصیاته.

حدود ۲ تا ۴ میلیون سال پیش، خنده‌ی غیر ارادی مثل یک چسب اجتماعی و وسیله‌ای برای سهیم ‌شدن احساسات عمل می‌کرد و به اجدادمون کمک می‌کرد که توی گروه‌های کوچیک خودشون با همدیگه ارتباط برقرار کنن و بیشتر همدیگه رو بشناسن و احتمالا در انتخاب شریک جنسی هم موثر بوده به این صورت که اگه کسی می‌خندیده نشون میداده که کمتر پرخاشگر و خشنه و جذاب‌تر به نظر می‌رسیده.

بعضی از محقق‌ها هم عقیده دارن که کسایی که می‌تونستن آدمای دیگه رو بخندونن خاطرخواه‌های زیادی داشتن. چون بامزه بودن که کار آسونی‌ هم نیست، نشون‌دهنده‌ی یه مغز سالم و ژن‌های خوب بوده.

در نهایت هرچقدر گروه‌های انسانی در طی تکامل بزرگتر می‌شدن، نقش خنده در انتخاب طبیعی پر‌رنگ‌تر میشد و کسایی که نمی‌خندیدن از گروه‌‌ها حذف می‌شدن.

اون زمان که هنوز زبان‌ها به وجود نیومده بودن، اجداد ما از طریق خنده نشون میدادن که خوشحالن، از طریق گریه نشون میدادن ناراحتن و از طریق غرش عصبانیتشونو نشون میدادن.

هرچقدر گروه‌های انسانی بزرگتر شدن، مغز نیاکانمون هم برای اینکه بتونه خودش رو با شرایط جدید وفق بده، تکامل پیدا می‌کنه و انسان‌ها کم کم توانایی صحبت کردن و ساخت زبان‌ها رو پیدا می‌کنن.

از اینجا به بعد آدما یاد گرفتن خنده رو تقلید کنن تا بتونن خودشون رو تو گروه‌های موجود جا بدن و یه جورایی گولشون بزنن و بقای خودشونو تضمین کنن و اینطوری بود که خنده ی ارادی ، این ابزار حیله گری به جود اومد.

نکته جالبی که وجود داره اینه که ما می‌تونیم خنده‌ی ارادی و غیر ارادی انسان‌ رو از هم تشخیص بدیم. خنده ارادی انسان رو از خنده‌ی غیر ارادی حیوان هم می‌تونیم تشخیص بدیم ولی نمی‌تونیم خنده غیر ارادی انسان رو از خنده‌ی غیر ارادی حیوان تشخیص بدیم چون منشا خنده‌های غیر ارادی، غریزه‌ست در حالی که خنده ارادی فکر شده و حساب شده‌ست.

این فرضیه، " مغز اجتماعی" بود که میگه مغز ما برای اینکه بتونه بیشتر اجتماعی بشه تکامل پیدا کرده. ولی باز هم تمام نقش خنده در تکامل رو پوشش نمیده.

مثلا یکی از این نقش‌های ناگفته اینه که خنده تو سیستم تکاملی پستاندارها باعث تنظیم احساساتشون میشه.

ما خیلی وقتا می‌خندیم تا یه موقعیت سخت و دردناک رو به یه موقعیت مثبت و خنده‌دار تبدیل کنیم. اینقدر این کارو انجام دادیم که دیگه برامون کاملا عادی شده و حتی متوجهش نمی‌شیم یا خیلی وقتا تو موقعیت‌های شرم‌آور میخندیم چون اگه ما به خودمون نخندیم، یکی پیدا میشه که بهمون بخنده و اگه تو این موقعیت‌ها همه با هم بخندن، خلق جمعی آدما بهبود پیدا می‌کنه.

در همین زمینه، دکتر رابرت لِوِنسون Levenson، یه آزمایشی روی زوج‌ها انجام داد که از هر زوجی می‌خواست یه مکالمه‌ی نسبتا سخت داشته باشن. مثلا از یکی‌شون میپرسید کدوم کار همسرت اذیتت می‌کنه؟ و به محض اینکه سوال مطرح می‌شد سطح استرس هر دو نفر افزایش پیدا میکرد. چیزی که دکتر لِوِنسون متوجه شد این بود که زوج‌هایی که این موقعیت استرس‌زا رو با خنده مدیریت کردن و تبدیلش کردن به یه موقعیت مثبت، نه تنها بلافاصله سطح استرسشون کاهش پیدا کرد، بلکه در طولانی مدت از رابطه‌شون رضایت بیشتری داشتن و مدت طولانی‌‌تری با هم موندن. میشه گفت خنده به ما کمک می‌کنه که راحت‌تر عشق بورزیم و این فقط محدود به روابط عاشقانه هم‌ نمیشه.

دکتر وایت بعد از مرور تمام این مباحث حدس زد که شاید این آدما همگی مجرد و تنهان و اصلا ازدواج نکردن که بخوان بچه‌دار بشن.


از لحظه‌ای که متوجه شده بود مشکل مردم چیه، راه‌های مختلفی ‌که می‌تونست باعث خنده‌ی آدما بشه رو تو ذهنش مرور می‌کرد.

جوون‌ترا راحت‌تر خنده‌ بهشون سرایت میکنه و با اینکه خنده غیر ارادی همیشه مسری‌تره ولی هرچقدر سن میره بالاتر، سرایت پذیری هر دو نوع خنده واسمون کاهش پیدا می‌کنه. دلیلش هم میتونه این باشه که ما هرچقدر بزرگتر می‌شیم، چون تجربه‌مون بیشتر میشه و چیزای بیشتری میبینیم، برای به خنده افتادن دلیلی بیشتر از صرفا شنیدن صدای خنده‌ی یکی دیگه نیاز داریم.

یکی از این دلایل می‌تونه خندیدن به چیزایی باشه که ذاتا خنده‌دارن مثل شوخی‌ها و جوک‌ها.

ولی اینکه چه چیزایی ما رو به خنده میندازن از چندین هزار سال پیش مورد بحث بوده.

قدیمی‌ترین تئوری بر‌میگرده به افلاطون و باقی فلاسفه‌ی یونان باستان که اعتقاد داشتن ما یا به ورژن‌های قبلی خودمون می‌خندیم و یا به بدشانسی‌ها و بدبختی‌های بقیه، چون این کار به ما حس برتری می‌ده.

تئوری بعدی میگه ما وقتی خنده‌مون میگیره که با مفاهیم ناسازگار روبرو میشیم یعنی موقعی که انتظاراتمون و اون چیزی که اتفاق میفته با هم، هم‌خونی نداشته باشن.

بعدها یه تئوری جدید اومد که تئوری های قبلی رو تکمیل می کرد. این تئوری میگه ما فقط زمانی خنده‌مون میگیره که یه تهدید یا چیزی خلاف انتظارمون رخ بده و اون اتفاق حتما بی‌ضرر باشه. ایده پشت این تئوری خیلی ساده‌ست. اجداد ما همیشه در معرض تهدیدای فیزیکی قرار داشتن واسه همین پیدا کردن یه قورباغه پشت بوته‌ها، به جای یه شیر وحشی، آسودگی بزرگی بوده و خنده هم سیگنال همین نوع آسودگی رو در مغز ما ایجاد می‌کنه.

بر طبق این تئوری تهدیدهایی بی ضرر محسوب می‌شن که جزو اعتقاداتمون نباشن یا بشه برداشت دیگه‌ای ازشون کرد یا اینکه از ما فاصله داشته باشن؛ مثلا برای یکی دیگه اتفاق افتاده باشن یا زمان زیادی ازشون گذشته باشه یا اینکه اصلا واقعی نباشن.

مثلا قلقلک در واقع یک نوع حمله‌ست ولی چون می‌تونیم برداشت خوبی ازش بکنیم، برامون خنده داره و بهش می‌خندیم ولی اگه شوخی فقط یه تهدید باشه، مثلا یه غریبه تو خیابون بیاد قلقلکمون بده یا اینکه فقط بی ضرر باشه، مثلا خودمون خودمونو قلقلک بدیم دیگه اصلا خنده‌دار محسوب نمیشه‌.

بر اساس این تئوری شوخی‌هایی که مسائل جدی یا دردناک مثل مرگ یا تجاوز رو مورد هدف قرار میدن، برای آدمای عادی خنده‌دار نیستن و احتمال اینکه بهشون بربخوره بیشتره چون فقط قسمت تهدید این جوک‌ها رو میبینن ولی کسایی که روشنفکرتر و باهوش‌ترن و راحت‌تر می‌تونن ایده‌های جدید رو قبول کنن، اول جنبه‌ی خنده‌دار شوخی رو متوجه میشن.

و در نهایت تئوری آخر میگه شوخی‌ها و جوک‌ها باعث مهندسی معکوس ذهن میشن. اینجوری که توی هر چیز خنده‌داری یه اشتباهی وجود داره و آدما وقتی اون اشتباه رو پیدا می‌کنن خنده‌شون میگیره. مخصوصا اگر رقیب یا دشمنشون اون اشتباه رو مرتکب شده باشه. محققا بررسی کردن که بفهمن چرا اشتباه بقیه اینقدر ما رو خوشحال میکنه که متوجه شدن خنده‌‌ی ما ربطی به اشتباه اونا نداره و در واقع انگار جایزه‌ی مغزه به خودش که تونسته اشتباه رو پیدا کنه. و در کل پیدا کردن این اشتباه‌ها، سطح اجتماعی افراد رو بالا میبره و اگه کسی با یه شوخی‌ای خنده‌ش بگیره بقیه حس میکنن که اون فرد آدم باهوشیه که تونست اون نکته یا اشتباه توی شوخی رو پیدا کنه.

علت خنده‌دار بودن شوخی‌ها موضوع پیچیده‌ایه و تئوری‌های زیاد دیگه‌ای هم در این باره وجود داره و شاید هیچوقت به جواب قطعی نرسیم.

وقتی که ما با یه شوخی مواجه می‌شیم، لوب پیشانی مغزمون درگیر میشه که منطق اون شوخی رو درک کنه، نیم‌کره‌ی راست میاد شوخی رو تحلیل می‌کنه و درکش می‌کنه و نیم‌کره‌ی چپ مغز ساختار جملات و کلمات شوخی رو متوجه میشه. قشر حرکتی مغز هم تحریک میشه چون می‌خوایم بخندیم و سیستم لیمبیک هم درگیر میشه چون می‌خواد احساسات مثبت رو در ما ایجاد کنه. پس در کل شنیدن یه جوک خنده‌دار باعث میشه ارتباطات نورونی زیادی تو مغزمون شکل بگیره و باعث سرحالی و افزایش اعتماد بنفسمون میشه و در نهایت کاری میکنه که به اتفاق‌های پیش رومون، واکنش‌های صفر و یکی نشون ندیم و پاسخ‌هامون منطقی‌تر باشن.

هرکسی یه برنامه مورد علاقه داره، یه کمدین مورد علاقه، یه سریال یا فیلم مورد علاقه. شاید اگه مردم شهر هر زمانی که حس می‌کردن دیگه نمی‌تونن فشار رو تحمل کنن، فقط نیم ساعت وقت میذاشتن و به هرچیزی که به نظرشون خنده‌دار بود میخندیدن، امروز اینقدر خسته و بی‌تفاوت نبودن.

دیدن کمدی تو زمان استرس یه حقه کوچیک و یه تمرینه برای ذهن که یاد بگیره تو زمان‌های سخت باید فشار روی خودش رو کاهش بده.


پیدا کردن دلیلی برای خنده همیشه هم خیلی آسون نیست. واسه همین ایده خنده درمانی به ذهن دکتر وایت رسید.

با اینکه ما می‌تونیم خنده واقعی یا غیر واقعی دیگرانو تشخیص بدیم، وقتی خودمون اون کسی باشیم که میخنده، بدنمون نمیتونه فرق بین خنده الکی و واقعی رو تشخیص بده. پس برای بهره بردن از مزایای خنده نیازی نیست دلیلی برای خندیدن داشته باشیم.

ذهن ما از طریق حالت صورتمون، وضعیتی که توش هستیم رو پردازش میکنه. مثلا اگر تو وضعیت خوبی باشیم ولی اخم کرده باشیم، ذهنمون گول صورت رو میخوره و وارد یه وضعیت منفی و استرس‌بار میشه و برعکسشم همینطور. اگه با وجود استرس و اضطراب بخندیم، مغزمون باعث میشه تا سیلی از پیام‌رسان‌های شیمیایی و عصبی مثبت مثل اندورفین‌ها تو بدنمون ترشح بشه.

تو خنده درمانی اول با انجام کارهایی مثل تنفس عمیق خودمونو واسه خندیدن آماده می‌کنیم. بعد با روش‌های مختلفی میخندیم. یکی از این راه‌ها در آوردن ادای کسیه که به نظرمون بامزه‌ست. یا مثلا تعریف کردن یه چیزی که اذیتمون کرده برای یه جمع صمیمی و بعد خندیدن بهش. یا مثلا سعی میکنیم بی صدا بخندیم یا اینکه بدون هیچ دلیلی، خیلی ساده فقط بخندیم.

با اینکه بی دلیل خندیدن، مصنوعی و عجیبه ولی این نباید مهم باشه چون در نهایت بعد از ۴۵ تا ۹۰ ثانیه این مواد شیمیایی تو بدن ما ترشح می‌شن و بعد از دو دقیقه خنده الکی یا بی‌صدا یا بی دلیل ما تبدیل به یه خنده واقعی میشه.

تو بعضی از مطالعات برای بیمار‌های مختلف از جمله بیمارهای مبتلا به سرطان، خنده درمانی تجویز شد و دیدن که سیر پیشرفت بیماری‌ این افراد کند شد و به احتمال بیشتری بهبود پیدا کردن و اینم دیدن که بیمارهایی که ۱۰ دقیقه خندیدن، تونستن بعدش دو ساعت بدون درد و آروم بخوابن.

در یه مطالعه دیگه متوجه شدن که اگر بیمارها کودک باشن، هرچقدر بیشتر بخندن، تحمل دردشون هم بیشتر میشه و راحت‌تر می‌تونن درد درمان یا درد بیماری‌ای که دارن رو تحمل کنن.

خنده تشبیه شده به پیاده روی درونی و میگن اون تاثیراتی که ورزش روی ذهنمون داره، خنده هم می‌تونه همون تاثیرات رو داشته باشه.

البته خنده درمانی ممکنه برای بعضی‌ها خوب نباشه. مثل خانومای باردار یا کسایی که به تازگی جراحی‌های شکمی داشتن.

و دکتر وایت هم نگرانی‌های خودشو داشت. چون مطمئن نبود بدن این آدما به خنده درمانی بعد از سال‌ها نخندیدن چه واکنشی نشون میده.

نگران بود که نکنه یه وقت واکنششون عصبی و مهارناپذیر باشه. در واقع خنده همیشه هم نشونه‌ی سلامتی و احساسات مثبت نیست.

مثلا ، سی‌ام ژانویه سال ۱۹۶۲، تو یه مدرسه مرزی تو تانزانیا، سه تا دخترنوجوون شروع می‌کنن به خندیدن و خندیدنشون قطع نمیشه. خنده‌ی اونا به طور غیر قابل کنترلی تو تمام مدرسه پخش میشه و در نهایت ۹۵ تا دانش آموز دچار حمله خنده میشن. یکی‌شون تا ۱۶ روز پشت سر هم می‌خندید. این خنده‌ها همراه با ضعف، مشکلات تنفسی، کهیر و گریه و جیغ کشیدن بوده. اون مدرسه به طور موقت به خاطر این به اصطلاح بیماری خنده، بسته شد. ولی خنده به خونه دانش آموزا هم راه پیدا کرد و قبل از اینکه این اپیدمی مرموز مثل شروع ناگهانیش از بین بره، صدها نفر رو در اون منطقه درگیر کرد و باعث تعطیلی ۱۴ مدرسه شد.

بعضی‌ها معتقدن استرس علت اصلی این اپیدمی بوده. چون تانزانیا همون سال استقلال پیدا کرده بود و دانش‌آموزا بعدا گزارش کردن که حس می‌کردن سطح انتظار معلم‌ها ازشون خیلی بالاتر رفته.

یک اختلالی هم وجود داره به اسم "بی‌اختیاری عاطفی" یا PBA که به صورت گریه یا خنده‌ی بیمارگونه و بدون محرک خودش رو نشون میده.

در واقع فرد نمی‌تونه احساسات خودش رو درست بروز بده. مثلا ناراحت یا عصبانیه ولی می‌خنده‌. مثال معروفش هم شخصیت جوکره. علت این اختلال اینه که بخشی از مغز که مرکز خنده و گریه‌ست آسیب میبینه و به خاطر همین توانایی فرد در کنترل ارادی خنده و گریه‌ش از بین میره.

پس اگر ما تو یه موقعیت سخت و غیر خنده‌دار بخندیم لزوما این اختلال رو نداریم و ممکنه فقط یه خنده‌‌ی عصبی باشه که صرفا یه مکانیسم دفاعی برای تخلیه‌ی استرسه.

بی اختیاری عاطفی معمولا همراه با افسردگی‌های خیلی خیلی شدید یا اختلال دوقطبی دیده میشه. علتش هم اینه که بهم خوردن تعادل پیام‌رسان‌های شیمیایی مغز به این اختلال دامن میزنه.

این اختلال در افرادی که مبتلا به اسکیزوفرنی هستن هم دیده میشه چون این افراد خیلی توانایی تشخیص حالت چهره افراد و پردازشش رو ندارن در نتیجه به محرک‌های معمول، ممکنه واکنش‌های غیرمعمول نشون بدن.




حالا دکتر وایت فقط یک سوال بدون جواب داشت. اینکه چطور میشه به تمام مردم این شهر کمک کرد؟ اصلا امکانش هست؟ چطور می‌شه عادت‌های چندین و چند ساله‌شون رو تغییر داد؟

این سوالی بود که در تمام راه برگشت ذهنش رو درگیر کرده بود. قصد نداشت اجازه بده این سفر با برگشتش تموم بشه. نیاز به زمان بیشتر برای فکر کردن و مطالعه داشت تا با یه راه حل عملی برگرده و تغییری به وجود بیاره.

به نظر شما هیچ راه‌حل عملی‌ای وجود داره؟

این سفر تلنگری بود براش که یه کم بیشتر حواسش به خودش باشه. از زمان تصادف emma، تمام فشار و استرس‌ و خشم و اندوهی که تجربه کرده بود رو تو خودش نگه داشته بود. الان وقتش بود که این احساسات منفی رو آزاد کنه.

خنده در غیاب سایر احساساتمون به وجود میاد. یعنی هیچ اشکالی نداره وقتایی که ناراحتیم یا عصبانی ایم یا وقتایی که ترسیدیم و کلافه‌ایم نخندیم.

خنده مقدس و با ارزش‌تر از گریه نیست‌. گریه هم مثل خنده، میتونه راهی برای آزادسازی فشار باشه. ما به عنوان انسان به رِنج range کاملی از احساسات نیاز داریم تا بتونیم همیشه بهترین عملکرد خودمون رو داشته باشیم.

شاید دلیل اینکه تمایلمون به خندیدن بیشتر از گریه کردنه، این باشه که خنده فقط یه راه برای داشتن حسی بهتر نیست. بلکه داشتن حسی بهتر همراه با همه.

شاید ما هنوز دلیل اصلی خندیدن رو ندونیم‌. شاید تمام این چیزایی که ما از خنده درک کردیم، فقط کارهای فرعیش باشن. مثلا غذا خوردن دسته جمعی، آدما رو از لحاظ اجتماعی به هم نزدیک می‌کنه ولی دلیل اصلی غذا خوردن، برطرف کردن گرسنگیه؛

شاید خنده هم نقشی مهم‌تر از تمام موارد گفته شده داشته باشه.

ولی برای اینکه از خنده لذت ببریم، نیازی به دونستن دلیل پیدایشش نداریم.

پرستاری به اسم برونی وِر Bronnie Ware تو کتاب "پنج حسرت زندگی" میگه یکی از بزرگترین حسرت‌های آدم‌ها قبل از مرگ، اینه که کاش بیشتر می‌خندیدن و بیشتر کارای احمقانه می‌کردن.

و اگه بشینیم منطقی با خودمون فکر کنیم میبینیم زندگی مهم‌تر از اونه که بخوایم جدیش بگیریم...




متن این پادکست رو خانم دکتر ستاره مصدق و پروین روزی نوشتن و تدوین از امیر رضا نصرتی بود. جا داره از خانم دکتر محیا رضایی و غزاله انگجی هم به خاطر تمام زحماتشون برای پاددارو تشکر کنم .

ما می‌خوایم سالم باشید



بقیه قسمت‌های پادکست پاددارو را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/S02E07---Why-We-Should-Laugh-(%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%AE%D9%86%D8%AF%DB%8C%D9%85)-id4498935-id426064188?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=S02E07%20-%20Why%20We%20Should%20Laugh%20(%DA%86%D8%B1%D8%A7%20%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF%20%D8%A8%D8%AE%D9%86%D8%AF%DB%8C%D9%85)-CastBox_FM