اگر خواستی و نتونستی بدون که موفقی!

تغییر همیشه با موفقیت همراه نیست. کلیشه‌های سخت کار کردن و خواستنی که به توانستن منجر بشه، شاید فقط در یک دنیای بی‌نقص عملی باشه. مهم نیست برای رسیدن به هدفت چقدر تلاش کنی، مهم نیست جمع ساعت‌هایی که در انتهای ماه جز ساعت‌های کاری حسابشون کردی 90 ساعت میشه یا 190 ساعت؛ مهم نیست مثل من روزهای جمعه رو در جلسه‌های کاری و پنجشنبه‌ها رو مشغول سر و کله زدن با کارفرماهای بدقلق بودی یا از 19 سالگی پرهیجانت لذت می‌بردی؛ مهم اینه که حقیقت تلخ و زشتی وجود داره و اون هم اینه که: خواستن، توانستن نیست.

ما فقط تعدادی از افراد معروف و موفقی که ادعا کردن کار سخت و زیاد منجر به موفقیتشون شده رو دیدیم و نه باقی کارمندهایی که با ده‌ها ساعت کار سخت در طول روز، خودشون رو از دیدن طلوع و غروب آفتاب و آشنا شدن با آدم‌هایی به جز همکارانشون محروم کردن؛ کارمندهایی که خواستن خوشبخت‌تر و خوشحال‌تر باشن و نتونستن!

حقیقت تلخ و زشتی وجود داره و اون هم اینه که: خواستن توانستن نیست.

داستان من هم داستان حوصله سربر یکی از همین کارمندهای معمولی و خسته‌کننده بود، حداقل تا همین حوالی.

18-17 ساله که بودم خواسته و ناخواسته وارد محیط کار شدم. از درس دادن در خرابه‌های نزدیک کوره، به مادرهایی که سفت و سخت بر عقیده "نمیتونم"شون مستقر بودن تا کانون پرورش فکری‌ای که بیشتر به کانون تنش در کودکی شباهت داشت. 19 ساله شدم و به قول براهنی جهنمی برپا شد که رنج‌هایش را هنوز در خواب و بیداری‌هایمان تکرار می‌کنیم. مرگ شد مهمون ناخواسته خونه‌هامون و مجبور شدیم برای زنده موندن "تلاش" کنیم؛ اون هم پیش از ورود به دهه سوم زندگی. در همین زمان‌ها بود که تصمیم گرفتم تک‌وظیفۀ زنده بودن تا پایان پاندمی رو به گوشه ذهنم منتقل کنم و برای روزهایی که حتی از رسیدنشون اطمینان چندانی نداشتم، تلاش کنم. از حرف زدن درباره وخامت شرایط زمانه دست برداشتم و قلمی استعاری به دست گرفتم تا به شکلی دیگه در مبارزه با رخوت دوران سهیم باشم.

اما کسی به من نگفته بود که واقعا خواستن همیشه تونستن رو به دنبال نمیاره. من خواستم در تاریک و روشن روزهای مرگ و میر، زنده و موفق باشم. با جریان افرادی شبیه به خودم حرکت کردم، به جلو رونده شدم و گاهی به مانع خوردم و خرد شدم و صبور موندم و خواستم، اما نتونستم.

من می‌خواستم که به جلو حرکت کنم اما نرم نرمک پاهام رو دیدم که در باتلاق سیاه روزمرگی کشیده می‌شد و کار به جایی نمی‌برد. در کشمکش همین روزها بود که متوجه شدم انتخاب‌های نصفه نیمه، تغییری که موفقیت به همراه داشته باشه ایجاد نمی‌کنه. یا باید به کلی فرار رو به قرار ترجیح می‌دادم و یا می‌بایست روزمرگی رو به خودم می‌قبولوندم.

در همچین شرایطی انتخاب درست چیه؟

شاید بخوایم درست‌ترین تصمیم رو بگیریم اما آیا قادر به انجامش هم هستیم؟ آیا همیشه ممکنه فعل تونستن رو عملی کرد؟

نظر من یک نه بزرگه. هیچوقت نمی‌دونیم آیا راهی که انتخاب کردیم درست‌ترین راهه و بهترین نتیجه رو داره یا نه. هیچوقت نمی‌فهمیم درست‌ترین تصمیم چی بوده. اما سال‌های تلخ و شیرین اخیر به من اشتباه‌ترین اشتباه رو یاد داد:

به تعبیر من، زمانی که درگیر نتونستن‌های مکرر می‌شیم، اشتباه‌ترین تصمیم، تلاش کردن برای رهایی از اون وضعه. مثل زمانی که توی باتلاق گیر می‌کنیم، اگر ترس برمون داره، اگر با ناامیدی صفحات کاریابی رو اسکرول کنیم و درمونده و مستاصل در هرشرایطی که توان تعقل رو از ما گرفته دست و پا بزنیم، نتیجه‌ای جز نابودی نداره. نتیجه‌ای جز از دست دادن روشنایی روز و با این وجود، حساب خالی اول ماه.

اگر با ناامیدی صفحات کاریابی رو اسکرول کنیم و درمونده و مستاصل در هرشرایطی که توان تعقل رو از ما گرفته دست و پا بزنیم، نتیجه‌ای جز نابودی نداره.

فکر می‌کردم اگه تلاش نکنم نابود میشم

هوشمندی چیزیه که همیشه به جای تلاش سخت و ناآگاهانه، برندۀ در گِل‌موندگی‌های ماست. میشه از هفت روز هفته، هشت روز رو به کار سخت و مداوم و درجا زدن در محیطی که روح شما رو فسرده می‌کنه با امید پیشرفت و صعود، تلاش کرد و میشه با راه حلی هوشمندانه و صدالبته کم زحمت‌تر، به موفقیت رسید.

شرکت در یک کارآموزی حرفه‌ای و یا قرارگرفتن در محیطی که علاوه بر اعتماد به دانش فعلیتون، شما رو در تعلیق خودآموزی قرار نده، یکی از راه‌های ساده و تضمینی برای ماهاییه که از مرحله تلاش‌های اشتباه گذر کردیم و دنبال "توانستن" واقعی هستیم.

بودن در کنار افراد با سابقه‌تر، همیشه ترسناک نیست. معمولا حرفه‌ای‌ها -اگه شما رو به اندازه کافی مستعد و مشتاق ببینن- از انتشار علم استقبال می‌کنن. این دقیقا همون چیزیه که راه رو دلپذیرتر می‌کنه: به جای سکندری خوردن و قدم برداشتن توی جاده خاکی اشتباهات و تیکه تیکه جمع کردن تجربه‌های مفید، میشه به صحبت‌های آدم‌هایی گوش داد که تمام یا مقداری از اون مسیر رو پیش‌تر طی کردن و میشه با الگوبرداری از اون‌ها، کف‌ پاها رو از زخم‌های ناجور و عمیق محافظت کرد.

پروکسیما برای من یکی از همین جایگزین‌های هوشمندانه بود. من هم مثل تمام شکست‌خورده‌های دیگه، یک سالی از زندگیم رو -که برای من زمان زیادی نبود- صرفِ بودن در نقاط نادرست و درجازدن‌های پی در پی کردم. اما نترسیدن از موفق نشدن، حتی در بدترین شرایط، من رو به جلو هدایت کرد.

من کسی بودم که تلاش می‌کردم و ساعت‌های طولانی رو صرف کار کردن در شرایط و محیطی می‌کردم که به طور رقت‌انگیزی تنها مقدار کمی با علاقه‌ام مرتبط بود. اما با کمی فکر بیشتر، متوجه شدم، تلاشِ بیشتر نیست که من رو در مسیر موفقیت قرار میده، بلکه تلاشِ درست‌تره. درواقع زمانی که دست از تلاش کشیدم احساس کردم از همیشه به موفقیت نزدیک‌ترم.

زمانی که دست از تلاش کشیدم احساس کردم از همیشه به موفقیت نزدیک‌ترم

به دید من، قرار گرفتن در مسیر این کارآموزش، میانبری برای رسیدن به باور قلبیه. باور اینکه حق ما از زندگی نه خو گرفتن به باتلاق روزمرگی، که یادگرفتن چگونه ادامه دادن، اون هم با شرایطی دلپذیرتره.

دلم میخواد این کشف غیرمنطقی رو به نام خودم بزنم و اعتبارش رو برای خودم داشته باشم. اما جناب حافظ هم مدت‌ها پیش از اینکه از شکست‌های مفتضحانه بنده و امثال بنده باخبر بشن، فرموده بودن سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش! یا به زبان ساده‌تر، تلاش کردن، اون هم از راه‌های سخت و طولانی، نه تنها شما رو بی‌رمق و از ادامه دادن ناامید می‌کنه، بلکه از صدها سال پیش توسط بزرگانمون نکوهش شده و خب احترام به حرف بزرگ‌تر از واجباته!

سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش!

با این تفاصیل، انتخاب یک تجربه هوشمندانه و بکارگیری اون در زمان درست، زمانی که هنوز انرژی کافی برای جا نزدن و نترسیدن از موفق نشدن داریم، مسیر ساده‌تری برای رسیدن به مقصده. بی‌جهت نیست اگه بگیم هوشمندی و تنبلی، تیمی کاربلد و یه جورایی دوست‌های صمیمی همدیگه هستن :)

 زمانی که هنوز انرژی کافی برای جا نزدن و نترسیدن از موفق نشدن داریم...
زمانی که هنوز انرژی کافی برای جا نزدن و نترسیدن از موفق نشدن داریم...


روزمرگی و ساعت‌ها پشت میز نشستن در فضای رخوت‌انگیز و بدون پیشرفت، در ثروتمند و موفق شدن هیچکدوم از افراد مشهوری که می‌شناسیم کمک‌حال نبوده. بلکه یه طغیان ناگهانی کوچیک که با فکر و انگیزه شکل گرفته، همیشه می‌تونه انتخاب بهتری باشه.

دو کلمه خودمونی

من فرار کردم؛ پیش از اونکه آفت روزمرگی به 20 سالگیم چفت و بستش رو محکم کنه فرار کردم. و حالا اینجام با نگاهی به دور، با انتظاری بسیار خوشبینانه‌تر از دو سال قبل و امیدی بلندتر به دو سال بعد. خواستن همیشه تونستن نیست؛ حتی تلاش کردن هم همیشه رسیدن نیست. در مسیر درستی قرار گرفتنه که ما رو بالاخره به یک سیاره امن و روشن میرسونه. در مسیر موفقیت مقصدی وجود نداره اما هرچی به شب نزدیک‌تر بشیم، مخاطرات راه بیشتره؛ پس بجنب که با همسفرهای پروکسیمایی راه بیفتیم!