نقاش،پژوهش هنر، نویسنده
بعد از 10 روز سکون، دوباره وقت پرواز رسیده
من همیشه برای سفر و رفتن آمادهام. بی قراری و میل به رفتن همیشه در من بیدار بوده و معمولا در فصل پاییز و بهار بیشتر هم میشه. گاهی فکر میکنم شاید تو زندگی قبلیم پرنده بودم که تو فصل کوچ انقدر بی قرار میشم. روز اول که اصلاعیه پروکسیما رو دیدم، خیلی سریع و بی وقفه فرم هارو پر کردم. فرمهایی برای کوچ پاییزی. مطمئن بودم دیدن اون فرم ها اتفاقی نیست. بعد از چند روز خبر اومد که منم میتونم با پرندههای دیگه کوچ کنم به یک سرزمین جدید. امروز 10 روز از شروع سفرمون گذشته. با من همراه باشید تا براتون بگم تو این مسیر چه اتفاقهایی رخ داده.
سوت شروع مسیر زده و توشه راه برامون فرستاده شد. با آغوشی باز رفتیم سراغ فایلها، فیلمها و مقالات. از همون لحظه اول همه چیز هیجان انگیز به نظر میرسید. مفاهیم انقدر خوب و روان بیان میشدند که لحظه به لحظه همه چیز جذابتر میشد. روز اول رو گذروندیم و به روزهای دوم و سوم رسیدیم. هربار سیل عظیمی از اطلاعات رو دریافت میکردیم که از قضا بسیار موندگار بودند و انگار با یک بار شنیدن یا خوندن کاملا تثبیت میشدند. در همین حین بود که یکی از مسافرها تصمیم گرفت به خونه برگرده. یکم برام غمگین و ترسناک بود. به این فکر میکردم که چرا نموند و نکنه ما هم نمونیم؟!
زمان گذشت و از روزهای چهارم، پنجم و ششم هم عبور کردیم. اطلاعات و درسهایی یاد میگرفتیم که بی نهایت برام هیجان انگیز بودند. علاوهبر درسها راهنماهای این سفر هم برام هیجان انگیز بودند. من در این مسیر فقط اصول تولید محتوا و سئو رو یادنمیگرفتم بلکه در حال یادگیری اصول انسانیت، شرافت و صداقت هم بودم. راهنماهای این سفر بدون هیچ چشم داشتی دانش خودشون رو با ما به اشتراک میذاشتند و برای رسیدن ما به مقصد تلاش میکردند. این موضوع خیلی برای من ارزشمند بود و باعث میشد هرلحظه بیشتر تلاش کنم.
در طی این چند روز، با مسافرهای دیگه تصمیم گرفتیم بیشتر بهم نزدیک بشیم تا مسیر سفر لذت بخشتر بشه و دوستی که شکل گرفت غیرقابل باوره. همه دلسوزانه بهم کمک میکردند و هوای هم رو داشتند. بدون اینکه کسی به چشم رقیب به اون یکی نگاه کنه. این یکی دیگه از دستاوردهای منه که اگر پروکسیما نبود هرگز نسیبم نمیشد.
به روز هشتم که رسیدیم یکم اوضاع فرق کرده بود. همه چیز جدیتر از روزهای اول شده بود. بیشتر کار میکردیم و بیشتر مینوشتیم. دیگه استرس روزهای اول وجود نداشت. و این چند دلیل پشت خودش داشت. اولین دلیل منتور دوره بود. خانم ابوالقاسم عزیز که خیلی دوستانه و صمیمانه همراهمون بود و ما از بودن و همایتش مطمئن شده بودیم، دومین دلیل شکل گیری جمع دوستانمون و دلیل سوم آشنا شدن و یادگرفتن مباحث مهم و کلیدی کار بود. روز نهم که رسید بهمون یادآوری شد که فردا (یعنی روز دهم) برای هر نفر دوتا بلیط صادر میشه و کاملا هم بستگی به خودتون داره که کدوم بلیط نصیبتون میشه. از اینجا یکم فضا ترسناک شد. پشت سرمون مسیر طوفانی و کم نور بود و پیش رومون مسیر سبز و روشن. کی دوست داره برگرده؟
روز دهم هم از راه رسید. مخلوطی از حس ترس و هیجان و امید دارم. دوستام هم همینطور هستند. سعی میکنیم بهم دلگرمی بدیم ولی همه میدونیم که شاید اونقدرا هم خوب پیش نره. آزمون دادیم و الان منتظریم که ببینیم به کدوم سمت باید بریم. تاریکی یا روشنایی؟
من اصلا دوست ندارم به عقب برگردم. تو کل زندگیم همینطور بودم. هروقت یکی به من گفت کاش برگردیم به بچگی، گفتم نه من نمیخوام. میخوام برم جلو و آینده رو ببینم. اونجا هیجان انگیزتره. الان هم دلم میخواد برم جلوتر. فکر میکنم که مسیر رو درست اومدم و شایسته نیست که وسط راه متوقف بشم. به امید زندهایم. پس منتظر میمونیم.
چند ساعتی گذشت. چند ساعتی که بیشتر شبیه چند سال بود. نمیدونستم باید تغییر مسیر بدم یا نه. ناگهان ندا اومد که بسه هرچقدر نشستید. سفینه منتظر شماست و قراره از ایستگاه اول به ایستگاه دوم بروید. همه با هم و در کنار هم. نمیتونست بهتر از این بشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
الگوریتمها چگونه مسیر کسب و کار را هموار میکنند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
5 مرحله برای تولید محتوای بازاریابی موفق
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقشه راه 10 روزه کارآموزش وبسیما