من؛ کجای این دنیام؟

چیستی و کیستی

همیشه از بچگی به نقاشی، خواندن کتاب و نوشتن یادداشت‌های روزانه‌ام عادت داشتم. اگر کسی با من کاری داشت، احتمالا می‌توانست من را گوشه‌ی حیاط، توی کتابخانه یا روی تختم غرق در کتاب پیدا کند. اینقدر غرق که برای اعلام حضورش باید دو دستی تکانی بهم می‌داد.

شاید فکر کنید اغراق می‌کنم اما یادم می‌آید که 12 یا 13 سالم بود در مراسم عروسی یکی از اقوام، درحالی که کتاب جزیره سرگردانی سیمین دانشور دستم بود و صدای آهنگ از بلندگوی پشت سرم گوش آسمان را نیز کر می‌کرد، متوجه حضور دوست و آشنا در اطراف خودم نشدم و با تکان‌های مادرم از وسط حلبی آباد‌های سرگردانی پرت شدم تو سالن عروسی وسط تهران تا سلام و علیکی با فامیل بکنم!

در دوران پیش‌دانشگاهی، انگیزه‌ای برای درس خواندن تمام وقت نداشتم. حس می‌کردم تنها همین امسال است که در کنار دوستان قدیمی‌ام می‌توانم تجربه‌های قشنگ داشته باشم. برای همین، شروع کردم به نوشتن تمام اتفاقات جالب و خنده‌داری که در طول کلاس‌ها و زنگ‌های تفریح رخ می‌داد. در پایان، دفترچه‌ای داشتم از سال آخر دبیرستان که بسیار برایم ارزشمند بود. به درخواست هم‌کلاسی‌هایم نسخه‌ای از آن دفترچه برای هر یک تهیه کردم و تا مدت‌ها در جمع‌های دوستانه، داستان‌های من، از سال آخر خوانده می‌شد و موجب خنده و سرگرمی دوستانم بود.

این عادات خوب، تا زمان دانشجویی همراهم بود. اما به مرور زمان، دغدغه‌ی امتحان و کارهای عملی ذهن من را از دوست قدیمی‌ام یعنی کتاب، دور کردن.

ولی نوشتن و نقاشی کردن برای من تبدیل شده بود به یک راه‌حل برای فرار از فراز و نشیب‌هایی که با آن مواجه می‌شدم. می‌نوشتم تا با احساسات جدید و مسائلی که برایم پیش می‌آمد راحت تر دست و پنجه نرم کنم.

ورود به محیط دانشگاه برای من، مثل وارد شدن به یک جزیره ناشناخته بود. اما بعد از مدتی، به رشته دانشگاهی‎‌ام، معماری، بسیار علاقمند شدم. دانشگاه علاوه‌بر معماری، چیز‌های زیادی به من آموخت. تعامل با افراد مختلف، سفر کردن و تاریخ را فهمیدن. در این دوره بود که فکر کردم معمار بودن همان چیزیست که همیشه دنبال آن بودم.

اواخر دوره دانشجویی وارد یک شرکت معماری شدم تا به آرزوی دیرینه‌ی خودم جامه‌ی عمل بپوشانم. اما، بعد از گذشت چند ماه، درحالی که پشت سیستم نشسته بودم و پلان یک واحد مسکونی را طراحی می‌کردم، از خودم پرسیدم " من اینجا چی‌کار می‌کنم؟" بعد از پرسیدن همین سوال بود که استعفا دادم و بعد از تمام شدن دوره کارشناسی گوشه عزلت را برگزیدم و به هدف از آفرینش خودم فکر کردم! البته تا مدت‌ها وجود دوستانم و سرگرمی‌هایی که بعد از دانشجویی به آن عادت کرده بودم، من را از فکر کردن به آینده‌ام بازداشت.

دوست یا چراغ راه؟

به همراه دوتا از دوستان نزدیکم، برنامه‌ی مهاجرت ریختیم و هر سه، یادگیری زبان آلمانی را شروع کردیم. بعد از گذشت یک سال، از تصمیمم منصرف شدم زیرا نمی‌دانستم بعد از مهاجرت می‌خواهم چه کاری انجام دهم. تا آن زمان فهمیده بودم به کار در حوزه معماری علاقه‌ای ندارم پس، ادامه تحصیل در رشته‌ی معماری، آن هم به زبانی بیگانه، غیرعقلانی می‌نمود. دوست نداشتم به اجبار مسیری را طی کنم که علاقه‌ای به آن ندارم. کارمندی باشم که هر روز صبح به سختی از خواب بیدار شود و با بی‌میلی به سرکار برود. دوست نداشتم مثل خیلی‌های دیگر شوم! اما، تنها دوستان من و تنها خواهرم، مهاجرت کردند و بیشتر از قبل احساس تنهایی و نالایق بودن داشتم.

حتی، به اصرار خواهرم می‌خواستم تن به سفری بدهم که می‌دانستم بازگشتی ندارد و سرگردانی بیشتر، نتیجه‌ی آن خواهد بود.اما به جای آن، سفر کردم. آدم‌های مختلف را دیدم و با فرهنگ‌های مختلف آشنا شدم. از مهاجرت دوستانم تجربه کسب کردم و دوباره و دوباره درباره‌ی آینده‌ام فکر کردم اما باز هم نتیجه‌ای برایم نداشت.

دو سالی از سردرگمی من می‌گذشت و تا آن زمان مسیرهای زیادی را امتحان کرده‌بودم و سفر‌های زیادی رفته‌بودم تا بفهمم واقعا کجای این کره خاکی هستم. زبان انگلیسی خود را تقویت کردم، کتاب‌های بیشتری خواندم و فروشندگی و کیک‌پزی را به عنوان شغل، امتحان کردم. اما هیچ کدام، جرقه‌ای در وجودم روشن نمی‌کرد. جرقه‌ای که بفهمم من به دنیا آمده‌ام که این‌کاره باشم!

هیچ‌وقت روزی که در کافه‌ای وسط تهران با یکی از دوستانم درمورد آینده حرف می‌زدیم را یادم نمی‌رود. اون روز نقطه عطف زندگی من به حساب می‌آید. روزی که انگار تک تک چراغ‌های مسیر آینده‌ی من توسط اون آدم روشن شد.

فقط از من یک سوال پرسید " چرا نویسنده نمی‌شوی؟" تا آن زمان خیال می‌کردم نویسندگی یعنی سیمین دانشور و جلال آل‌احمد و گابریل گارسیا مارکز. یعنی، داستان بنویسی و تو مجلات چاپ کنی یا با انتشاراتی‌ها، همکاری کنی. از دوستم پرسیدم منظورت چیست؟ و او هم با حوصله منظورش را توضیح داد و من را با کارگاه تولید محتوای وبسیما آشنا کرد.

بعد از گذراندن دوره تولید محتوا، دست به قلم شدم و برای سایتی مقاله نوشتم. سایتی که هیچ بازدیدی نداشت، کم‌کم ورودی گرفت و مقالات من به صفحه اول گوگل راه پیدا کرد. حس من، حس مادری بود که تمام زحمت‌هایش برای بچه‌ی نوپای خود، به ثمر رسیده. مثل اولین قدم‌های کودکی خرد و ذوق وصف‌ناپذیر مادر. این‌جا بود که فهمیدم بالاخره هدف خود را یافتم و فهمیدم کجای این کره خاکی هستم.

سیاره جدید

بعد از پاسخ دادن و ثبت آزمون اول، حس یک دانش‌آموز کنکوری را داشتم که تنها یک راه پیش‌رو دارد و آن هم قبولی در کنکور است. اغراق نمی‌کنم اگر بگویم برای جواب کنکور استرس نداشتم ولی کابوس رد شدن از آزمون پروکسیما، شب و روزم را از من گرفته بود!

آزمون دوم را هم که ارسال کردم، منتظر ایمیل قبولی بودم اما، روز‌ها پشت هم می‌گذشتند و من ایمیلی دریافت نمی‌کردم. تقریبا ناامید شده بودم و مدام خودم را دلداری می‌دادم که دفعه بعد بیشتر تلاش می‌کنم که بهم زنگ زدن. خیال کردم مثل همیشه، تبلیغ کفش تن‌تاک است! اما در کمال ناباوری وقتی جواب دادم منتور بخش تولید محتوای پروکسیما پشت خط بود!

برای یک لحظه نفس کشیدن یادم رفت، وقتی گفتند مرحله دوم را نیز قبول شدم و زمان مصاحبه برایم مشخص کردند، انگار کلمات را فراموش کردم! وقتی قطع کردم مادرم پرسید که بود؟ و من ناباورانه گفتم فکر کنم قبول شدم. تازه با دیدن خوشحالی مادرم فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. هیچ باورم نمیشد از بین 120 نفر شرکت‌کننده، به مرحله سوم رسیده باشم.

وقتی مصاحبه تمام شد، باید منتظر نتیجه می‌ماندم اما ته قلبم می‌دانستم قبول خواهم شد و همین اتفاق نیز افتاد. قبول شدن تو این دوره، مثل بردن لاتاری بود برای منی که هدفم از زندگی را گم کرده بودم. حالا نه تنها می‌دانم روی کره خاکی کجای راه هستم بلکه، قدم گذاشتم روی سیاره‌ای که سفر به آن کفش فولادی می‌خواهد و توشه‌ای پر از اراده. در این دو، سه سالی که از فارغ‌التحصیلی‌ام گذشته، اولین بار است که می‌دانم هدفی دارم و باید برای آن تلاش کنم. هدفی که حتی اگر بارها در راه رسیدن به آن زمین بخورم، بلند می‌شوم و دوباره ادامه می‌دهم. هدف من، نوشتن مطالبی است که باعث کمک کردن به مخاطبانی می‌شود که در دنیای پهناور اینترنت، به‌دنبال جوابی برای سوالات خود هستند. می‌خواهم به دیگران کمک کنم تا با هر زبانی که هستند، نوشته‌های من را بخوانند و جواب سوالات خود را بیابند.

من تازه اول راه قرار گرفته‌ام. نقطه‌ای که همه چیز از همین‌جا شروع می‌شود.