someone who wants to find something
هر کسی نمی خواد، جمع کنه بره یه سیاره دیگه.
قصه ی همه ی آدم ها وقتی که متولدن میشن شروع نمیشه و گریه بدو تولدشون شعر آهنگین اول قصه زندگیشون نیست.
شروع هر قصه دو حالت داره: داستان، وقتی شروع می شه که آدم ها خودشون رو گم می کنند و شروع می کنند به پیدا کردن خودشون، خودِ واقعی شون؛ یا قصه از اونجایی شروع میشه که آدما از خودشون میپرسم آمدنم بهر چه بود؟
حالا آخر قصه ها چی میشه؟ یا آدم ها یک پایان عبرت آموز خلق می کنند یا خیلی اصغر فرهادی طور قصه زندگیشون رو با پایان باز تموم می کنند. تا هر کس طبق برداشت خودش پایان رو خلق کنه.
و گفتن نداره نویسنده، راوی و همه ریزه کاری های قصه زندگی مون، خودمونیم . ممکنه انقدر قصه زندگیمون قشنگ باشه که همه دنیا بهش گوش بدند یا نهایتا چندتا شنونده داشته باشیم؛ یا اصلا خودمونیم و خودمون .هم قصه رو روایت می کنیم و هم تنها شنونده ایم.
ولی بهترین قصه، قصه ایه که یه اثر بذاره، یه اثر خوب و ماندگار.
قصه ی زندگی من تازه شروع شده و شروع داستانم هر دو حالتی که گفتم رو شامل می شه. در به در دنبال خودم می گردم و هم مکررا از خودم می پرسم آمدنم بهر چه بود؟
شاید اوایل 23 سالگی برای شروع قصه زندگیم یکم دیر باشه ولی هیچ الگوریتم مشخصی وجو نداره که قصه چه سن و سالی شروع می شه و کی تموم میشه.
واقعیت اینه خیلی ها اصلا قصه ای ندارند، نهایتا چندتا خط کج و نا مفهوم تو یه دفتر با صفحات سفید.
حالا که قصه من شروع شده، پسندم اینه که پایان قصه زندگیم باز باشه.
منِ معمولی که همه ی تلاشم رو میکنم تا یه معمولیِ متفاوت باشم به تنها چیزی که فکر می کنم پروازه. برای یه دانشجوی فارغ التحصیل رشته فیزیک قطعا سفر به یه سیاره دیگه ای غیر از زمین یه شروعِ خوبه، یه شروع تکان دهنده برای اول قصه.
حالا میخواد اون سیاره مریخ باشه یا پروکسیما. مهم فعل پرواز کردنه که خداروشکر فعلا داره صرف میشه.
قصه ی کسی که با سفر شروع میشه، همیشه خوبه؛ مثلا قصه کیمیاگر.
چوپانی که خونه و زندگیش و رها کرد و رفت تو دل صحرا دنبال رویا هاش. هزار جور غم وغصه رو تجربه کرد و سر از همه جا در آورد و فهمید مقصد مهم نیست، فقط مسیر.
بیشتر از اینکه فکر کنم پام رسیده به سیاره پروکسیما و پرچم تولید محتوا رو یه جای خوب نصب کردم، خودمو توی یه سفینه زرد میبینم.( دقیق با همون حس و حال برنامه گردش علمی با یه اتوبوس زرد رنگ) همراه با 11 تا فضانورد، که صندلیای دور تا دور سفینه رو پر کردیم و حال و هوای دوران مدرسه رو گرفتیم بهم چیپس و پفک تعارف میکنم. فضانوردها هم مثل مهندس ها یا راهی خواهند ساخت یا راهی خواهند یافت.
نمیدونم ته قصه ی این پرواز چی میشه ولی من سفت روی صندلی فضاپیما نشستم و نمیدونم قراره تا دو ماه موندگار باشم یا مجبور به ترک فضاپیمام با چتر نجات، یا قراره سیاره پروکسیما رو فتح کنم. (خب پریدن با چتر نجات در اتفاعات بسیار بالا از لحاظ علمی ممکن نیست چون اگر در جو بخواد این اتفاق بیوفته فرد مذکور متلاشی میشه، اما از لحاظ احساسی ترک سفینه به علت حذف حتما باعث متلاشی شدن روحیه شخص هست )
میگن اگه نتونی تو مملکت خودت گلیمتو از آب بکشی بیرون، هر جای دنیا هم بری، نمیتونی.
نمیدونم درسته یا نه، چون اولین و نزدیک ترین تجربه ی من به خارج از کشور بر میگرده به سال 77. زمانی که لک لک یه تک پا منو آورد ایران و بعدش قرار بود بره سوئیس.
لپ مطلب اینکه زمین جای رسیدن به رویا هامون نیست، باید جمع کنیم بریم یه سیاره دیگه.
طبق شواهد من فعلا تنها سیاره قابل سکونت پروکسیما ست. نه عوارض خروج از جو داره نه ساکنینش به زبانی حرف میزنن که آدم احساس غربت کنه. آدم هاش دغدغه های مشترکی دارن و خیلی هوای همدیگر رو دارن. سیاره نوساز و تمیزیه و صبح ها کسی بخاطر گیر کردن تو ترافیک و له شدن با فشار آدمای مترو اعصابش خورد نیست.
اینکه گفتم قصه زندگی من از اوایل 23 سالگی شروع شده، اغراق بود. قصه زندگی من از اولین شکستم شروع شد یعنی وسطای 22 سالگی.
روزی که تو اعلام نتایج کنکور کارشناسی ارشد، قبولیم تو دانشگاه مورد علاقه م رو ندیدم.
قبلا من یه آدم به شدت امیدوار و عاشق زندگی بودم که همه چی رو گل و بلبل می دیدم ( شما بخونید الکی خوش) ، دنیا رو با مشکلات قابل حل تصور میکردم و برق دیدِ مثبتم به همه چیز چشم منو روی واقعیت ها بسته بود و در واقع کور کرده بود. شماره چشمام انقدر بالا بود که با یه عینک ته استکانی خوش بینی همه جهان رو نگاه می کردم.
اگه خود سانسوری اجازه بده، بنده تایپ کنم که الان کیلومتر ها از اون آدم فاصله گرفتم. اینکه اتفاقات خوب به صورت دومینو وار رخ بدن محال نیست، ولی احتمالش نسبت به رخ داد پیاپی اتفاقات بد کمتره. یعنی همیشه طبق یه قانون نانوشته اتفاق های تلخ پشت هم میان و اتفاق های خوب تک تک.
قبول نشدن تو رشته و دانشگاه مورد علاقه اولین قطعه دومینو بد بیاری بود که افتاد و بعدش خیلی چیزا خراب شد.
بعد از 5-6 ماه باید اعتراف کنم قرار نیست همیشه ماه پشت ابر بمونه؛ در حالی که من فکر میکردم ماه، قمر بودن برای زمین خسته ش کرده و جمع کرده رفته یه کهکشان دیگه یا دور یه سیاره دیگه.
و همیشه یک راه نجات وجود داره تو قصه من، و اون نوشتنه؛ به زنجیر کشیدن کلمه ها با قلم یا با دکمه های کیبورد.
تو روزای نچندان گذشته، احتمال اینکه می رفتم فرم تمایلم برای رفتن به سیاره دیگه رو برای ناسا یا هرجای دیگه بنویسم و بفرستم صفر بود، ولی احتمال پر کردن فرم کاراموزشی پروکسیما که اتفاقی تو ویرگول باهاش برخورده کرده بودم و امتحان کردن شانسم اصلا صفر نبود.
آیا زمان این نرسیده که به معجزه نوشتن ایمان بیاریم؟ به نوشتنی که داره من رو نجات میده و هزاران نفر قبل از من رو هم نجات داده ؟
من سفرم رو جدی شروع کردم و هزینه ایی که دارم بابتش میدم دوتا چیزه: زمان و ذوق نوشتن. و در حال حاضر تنها سرمایه های که میتونم خرجشون کنم همین دو مورده.
اون آدم الکی خوش و سرشار از امید کاذب که حالا منطقی تر شده از وقتی بار سفر بسته یه عالمه انگیزه و انرژی و واقع بینی ریخته تو کوله ش .ولی از قصد چتر نجات رو برنداشته تا بتونه تمام مسیر دو ماهه رو تو سفینه بمونه و مجبور نشه یه مدت تو جو بچرخه و بعدش با سر بیاد رو زمین و دوباره کلی زحمت بکشه برای پیدا کردن خودش.
دنیا پر از قصه ها و سفرهای ناتمومه. یا راوی دیگه نمیتونه قصه رو ادامه بده یا مسافر راهشو گم میکنه و میره یه قصه دیگه خلق کنه.
یه سری قصه های نا تموم هم هستند که خوشبخت ترند. یه آدم دیگه میاد و روایتشون میکنه. مثل فرمولی که دانشمندی همه شب و روزش رو میذاره تا اثباتش کنه و صبحش دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه؛ دانشمند دیگه ادامه ی راهش رو میره و در نهایت یه فرمولی اثبات میشه با اسم دو تا دانشمند.
قصه ها بدون ما هم میتونن وجود داشته باشن ولی ما بدون اون ها هرگز. قصه یعنی سفر و گشت گذار تو رویا .
مطلبی دیگر از این انتشارات
و تو چه میدانی محتوا چیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
40 روز در سیارۀ پروکسیما
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر ده روزه من در دوره کارآموزش وب سیما