کارآموزش پروکسیما؛ باریکه‌ی نور در دل تاریکی‌ها

کوچکی‌هایم!


گذران کودکی در زمستان
گذران کودکی در زمستان


من ساجده هستم؛ متولدِ ۲۹ دی‌ماه سال۱۳۷۲

اما از وقتی فهیم، یارِ غارمو میگم، ساجی صدام کرد، خیلیا هم ساجی صدام کردن و همه جا اسممو نوشتم ساجی!

تو هوای سردِ دی‌ماه، یه شب برفی بود که پولک‌های سفید براق، از آسمون راهی زمین شده بودن تا همه زشتی های زمین رو بپوشونن و همه جا رو به رنگِ پاکِ سفید دربیارن...

اون شب ساجی چشمشو تو این جهان باز کرد و تو بغل گرم مامانش آروم گرفت.

انگار هنوز این یک‌رنگی زمین رو باور نکرده بودم و تنها جای امن رو، آغوش مامانم میدونستم و بهش پناه برده بودم...


وقتی بزرگ‌تر شدم!

روزا شب شد و شبا صبح

بهار زمستون شد و زمستون بهار...


مدرسه، امیدی بی اساس برای رسیدن به شکوفایی
مدرسه، امیدی بی اساس برای رسیدن به شکوفایی


سال‌ها پشت سر هم گذشتن و من از مدرسه ابتدایی وارد مدرسه نمونه دولتی راهنمایی و و بعد هم نمونه دولتی دبیرستان شدم.

عاشق رشته ریاضی بودم و پر از شور و شوق.

انقد این رشته رو دوست داشتم و با مسائل فیزیک و ریاضی سرِ کیف میومدم که گوشم اصلا صدای اونایی رو که مدام میگفتن نرو رشته ریاضی، تجربی بخون، برو هنرستان و... رو نشنید.

دل خوش به این بودم که بهترین رشته مهندسی رو قبول میشم و به‌ همه خواسته‌هام میرسم! مشغول شدن تو رشته‌ای که بهش علاقه دارم! چی بهتر از این؟!

مهندسی برق_الکترونیکِ دانشگاهی که فهیم، همون یارِ غارم، مشغول به خوندن همین رشته بود، چون یه سال زودتر از من وارد دانشگاه شده بود، شد انتخاب رشته من!

یعنی این رشته رو تو لیست انتخاب رشته آوردم بالای همه‌ی رشته‌ها و دانشگاه‌ها، بدون در نظر گرفتن هیچ چیز دیگه! یعنی سرمستیِ تمام...

آخه جدای از خونواده و این حرفا، هیچ‌ چیزی نمیتونست منو به اون لذتی که با فهیم بودم برسونه، دوران دانشگاه و خوابگاه دانشجویی با سختی‌های زیاد و لذت‌های بی‌نظیرش، بلخره تموم شد.


وقتی بزرگ‌ترتر شدم!

دیگه وقتش رسیده بود کار پیدا کنم و رو همه اون حرفایی که برای دفاع از رشته ریاضی و رشته‌های مهندسی می‌کردم بمونم و بگم که اشتباه نکردم.

افتاده بودم تو اون چاله‌ی معروفِ بعد از کنکور و دانشگاه. کم کم یه ترسی اومد تو دلم، انگار خبری از کار مورد علاقه نبود.

روزا می‌گذشتن و من در به در آگهی‌های استخدام تو کانال‌های کاریابی، سایت‌های استخدامی، دیوارهای شهر و... اوقات می‌گذروندم.

خستگی، درموندگی، ناراحتی و استرس بیکاری مدام بیشتر و بیشتر می‌شد.


بعد دانشگاه کار مرتبط با رشته پیدا میکنم! زهی خیال باطل!
بعد دانشگاه کار مرتبط با رشته پیدا میکنم! زهی خیال باطل!


بلخره بعد از دو سه تا کارِ یکی دو ماهه، وارد شرکتی شدم که فکر می‌کردم کارش مرتبط با رشتمه، اما همش کشک بود، زهی خیال باطل!

مجبور شدم تا نزدیک سه سال عین هر روزمو با آدمایی که پر از حسد، نخواهی، بدجنسی و فساد اخلاقی بودن بگذرونم. اون روزا احساس می‌کردم اون برفی که اون شب زمستونی، اون زشتی‌ها رو پوشونده بود، کنار رفته و همه سختی‌ها با بی‌رحمی تمام دارن به من دهن کجی می‌کنن.

تو برهوتی از انسانیت و مهربونی، سخت بود خوب موندن، اما شد. سعی کردم خوب بمونم، اونقدی که خیلی از اون آدم‌ها دیدن میشه تا این حد بدخلقی نکرد و مهربون بود و رفته رفته خیلیاشون باهام دوست شدن.

اما کافی نبود و کاسه صبر و حوصله من هم سرریز شده بود. دیگه بریده بودم، خسته بودم، درمونده بودم

و از همه مهم‌تر، مامانم که همچنان همه دلگرمیم آغوش گرمش بود، دیگه نبود و تنهام گذاشته بود. دنیام سرد سرد شده بود.

اینجا بود که انگار واقعا زمین خوردم و دیگه نتونستم تحمل کنم اون محیط رخوت انگیز و فضای خفقان رو!

تصمیم گرفتم با همه اصراری که همه‌ی افرادِ شرکت بخاطر اخلاق نسبتا خوبم، برای موندنم و ادامه دادن به کارم داشتن، شرکت رو ترک کنم و به فکر چاره‌ی دیگه‌ای بیفتم...


منِ بزرگترتر با تجربیات بیشتر در چند قدمی کارآموزش محتوا!

اواخر سال 1399 بود که دست از اون شرکت کوفتی کشیدم و تصمیم گرفتم یه مقدار به خودم استراحت بدم. در حین استراحت دنبال کار هم می‌گشتم. آخه بیکاری برای کسی که 3 سال عین هر روز پاشده و رفته سرکار خیلی سخت بود.

یکی از دوستانم که از قضا اسم اونم فهیم بود و با هم از اون شرکت پا به فرار گذاشته بودیم، با خوندن دو سه تا پستی که تو اینستاگرام منتشر کرده بودم، به من پیشنهاد کار تو حوزه تولید محتوا رو داد.

نوشتن رو از قدیم دوست داشتم، اینو وقتی فهمیدم که دیدم من اکثر حرفامو تو نوشتن می‌زنم تا حضوری!

مثلا انقد با فهیم، همون یارِ غارم، چت‌هام زیاد می‌شد که اونموقع که خبری از تلگرام و واتساپ و...نبود و راهی جز پیام دادن برای ارتباط نداشتیم، من برای نوشتن طومارهام، به ایمیل متوصل می‌شدم چون این حجم از نوشته در قالب پیام نمی‌گنجید.

خلاصه فهیمِ دوم، منو با چند تا سایت که کار تولید محتوا می‌کردن آشنا کرد و کم کم و دست و پا شکسته این کار رو دنبال کردم.

من عاشق نوشتنم؛ نوشتن روح منو به پرواز درمیاره، منو میبره به جاهایی که با پای جسم نمیشه رفت. با نوشتن میتونم خنده بیارم رو لب آدم‌ها، میتونم از درد مردم بگم و بی صدا فریاد کنم. من با نوشتن میتونم صدای موج دریا موقع خوردن به ساحل، هوهوی باد بین درختا تو فصل پاییز، صدای سنگ وقتی پرتاب میشه، صدای ناله درخت وقتی بریده میشه، صدای بی رحمی کرونا وقتی آدما رو مثل برگ پاییز میریزه بشم.

اما همه اینا نیاز داشت به دنبال کردن حرفه‌ای این مسیر، تا بشه از این کار لذت کافی رو برد.


دیدنِ روشناییِ سیاره پروکسیما در مه!

پروکسیما در هاله‌ای از ابهام
پروکسیما در هاله‌ای از ابهام


اتفاقا درست وقتی میفتن که اصلا حواست بهشون نیست. اصلا نمیدونم میشه اسمشونو گذاشت اتفاق یا نه...

پیامی تو دایرکت اینستاگرام از فهیمِ دوم دریافت کردم. داخلش نوشته بود ثبت نام کارآموزش تولید محتوا در سیاره پروکسیما!

در هاله‌ای از ابهام، ثبت نام کردم. اطلاعات کمی از این سیاره مرموز داشتم و با ورود به سایت آکادمی پروکسیما، احساس آلیس بودن در سرزمین عجایب به من دست داده بود. نکته جالبی که برای من در این مرحله وجود داشت استرس دیدن هر ایمیلی که از پروکسیما دریافت می‌کردم بود.

به صورت غیرقابل باوری مراحل رو پشت سر هم گذروندم و قبول شدم و از بین 158 نفر شرکت کننده، شدم جزو 8 نفری که برگزیده شدن برای این راه پرپیچ و خم.


کارآموزش دو ماهه پروکسیما؛ قطاری در دل یادگیری‌ها


من ساکنی در سیاره پروکسیما شدم
من ساکنی در سیاره پروکسیما شدم


من در این راه قدم گذاشتم تا به استعدادی که خودم احساسش می‌کنم جامه‌ی شکوفایی بپوشونم.
من امروز در اولین ایستگاه این قطار هستم و نمیدونم در ادامه‌ی مسیر چه اتفاق‌هایی رخ میده و من تا کجای این راه، مسافر این قطارم؟! اما قطعا همه‌ی تلاشم رو برای رفیق نیمه راه نشدن می‌کنم. همه‌ی انرژیمو میذارم تا اگه هرجایی هم قبل از نقطه‌ی پایانِ کارآموزش پیاده شدم‌، از کم کاری و کوتاهی خودم عذاب وجدان نداشته باشم.

مطمئن باشم همه اون چیزی که در توانم بود رو گذاشتم و از تجربیات متخصصان این سیاره و هم دوره‌ای‌های خودم نهایت استفاده رو بردم.

اونوقته که دیگه مطمئنم حالم خوبه و از اون به بعد میتونم دل ببندم به این شعر استاد شهریار که میگه :

«هرچه پیش آید خوش آید

ما که خندان می‌رویم»

اونوقته که دیگه خودم رو از موجودات فضاییِ ساکنِ سیاره پروکسیما میدونم.

این اولین نوشته من تو این سیاره پر رمز و رازه. دوست دارم این‌جا ثبت شه تا شاید دو ماه دیگه (به شرط سکونت و حیات) که اومدم و این نوشته رو خوندم حال خوبی بهم دست بده...

راستی من هنوزم عاشق رشته ریاضی و مهندسی برق هستم. نقاشی هم که مگه میشه دوست نداشت؟!

به نظرم هنر و ریاضی جدایی ناپذیرن!