یادداشتی از پایان دوره اول کارآموزش تولید محتوا
سلام!
همچنان صدای من را از سیاره پروکسیما میشنوید؛ با این تفاوت که نمیدانم از این پس هم ساکن این سیاره خواهم بود یا نه.
ساعتی از پایان آزمون دوره اول کارآموزش وبسیما برای سنجش سطح ساکنین جدید و خداحافظی با دو نفر آنها میگذرد؛ و من در این فاصلهی زمانی دفعهی سومی است که شروع به نوشتن کردهام و ناتمام رهایش کردم.
در انتظارِ جوابِ آزمون، زیر بارِ هجومِ سیالی موهوم و غریب از افکار و احساسات، باید ذهنم را جمع و جور کنم و بنویسم! شاید بیشترین چیزی که این کارآموزش در دوره اول به من آموخت، همین نکته بود.
پس اینبار با تنها ابزارم، "امید" مینویسم. با امیدی که قطعیتی به من نمیدهد، اما مهمترین و عمیقترین نیروی محرکهی آدمی است.
بگذارید اینطور شروع کنم، صبایی که امروز برای شما مینویسد با صبای سرخوش و خوشخیال دو هفته پیش تفاوتهایی دارد؛ باور کنید که همین ده روز کارآموزش چهها کرد و در زندگی شخصی چهها شد!
با من همراه باشید، تا برایتان از ده روز اول کارآموزشم، روایت کنم.
همانطور که در مقاله در ستایش جسارت و پیدا کردن راه، از حس و حال روزهای اول برایتان نقل کردم، بعد از چند مرحله آزمون و مصاحبه، موفق به کسبِ بلیطِ ورورد به سیاره پروکسیما شدیم.
اما خدمتتان عرض کنم که این شادی و شعف هرچند که واقعا زیباست، اما نقطهی آغاز ماجرایی پرچالش برای من بود!
این مسیر شبیه به ماراتنی است که برای ورود به مرحله بعد باید توانمندی خود را اثبات کنید.
روز اول "شدم مثل علی کوچیکه!
همون علی کوچیکه، علی بونهگیر که نصف شب از خواب پرید. چشماشو هی مالید با دست، سه چهار تا خمیازه کشید، پا شد نشست!" احتمالا شما ادامه شعر فروغ را از بر هستید و میدانید که "علی کوچیکه خوابِ یه ماهی دیده بود، واله و شیداش شده بود، محو تماشاش شده بود ".
روز اول من در کارآموزش تولید محتوا در مرز بین بیداری و خواب و خیال خوشِ ماهی گذشت. ماهی خوش رنگی که لمسش از هر زمان دیگری به من نزدیکتر شده بود.
از روز دوم اما فاصلهی من از این خیال، بیشتر شد. چالشها جدیتر شروع شدند؛ چالش مدیریت زمان و انجام وظایف روز در ساعت خواسته شده، کنترل ذهن و تمرکز کامل بر یادگیری و نوشتن، رسیدگی خوب به کارآموزش و در کنارش توجه به زندگی شخصی و مهمتر از هرچیز دیگر وقتشناسی و تعهد به این دوره!
صادقانه بگویم، باید علاقه، تمرکز و وقت کامل و کافی را بگذارید؛ چون در این دوره همهی برنامهها را طوری تنظیم میکنند که به فضای کاری رسمی و اهمیت سرعت عمل توجه کنید.
در روزهای معمولی صبحهایم اینطور میگذشت که با لیوان قهوه فرانسهی کم ادا و اطوارم که ۴ دقیقهای آمادهی نوش جان کردن بود، به اتاقم میرفتم و تا به خودم میآمدم قهوه از دهن افتاده بود.
قهوه سرد را سر میکشیدم تا کافئین به چشمها، دستها و نورونهای مغزم کمک کند؛ یادداشت بر میداشتم، مینوشتم، جلسهها را حاضر میشدم و سعی میکردم درک درستتری از دنیای تولید محتوا و سئو داشته باشم.
اما در سه روز اول هفته بین شیفتهای icu و اتاق عمل بودم؛ جایی که نهایت نیم ساعت در طی شیفت وقت نشستن و استراحت کردن وجود دارد و من زیر بار کار سنگین icu و استرس بالای هوشبری، دلآشوب تسکهایی بودم که چطور تا ساعت ۴ عصر تحویلشان دهم. خلاصه که در این ده روز معنای فشار واقعی، وقت کم، کار زیاد، خستگی جسمی و ذهنی، اما در عوضش لجاجت برای زندگی و انجام کاری که دوستش دارم را چشیدم. روزها را به دوش کشیدم، خودم را بر دستهایم گرفتم و امروز را به فردا رساندم. اما رساندم!
گوگل که تا پیش از این روزها، دایرهی رنگارنگی برای سرک کشیدن به اطلاعات رندوم روزانه بود، در مقابل چشمانم به ابر قدرت و هزارتوی پیچ در پیچی تبدیل شده بود که هر روز چهرهای جدید از خود به من نشان میداد.
زمان به سرعت سپری میشد، عقربهها در حرکتی دایرهوار هرچه به پیش میرفتند، هیجانی شدید برای کامل کردن وظیفهی روز به سراغم میآمد.
تا اینکه عقربه به ساعت ۴ عصر میرسید و زمان تحویل پروژه و گزارش کار بود.
و هر روز راس ساعت ۴، قانون پارکینسون برای من مرور میشد؛ اینکه شما هرچقدر زمان داشته باشید، کم یا زیاد، حتی اگر صبح تا ظهر در icu شیفت داشته باشید و جسم خستهتان را به زور لتههای خارج از ظرفیت به اتاق کارتان رسانده باشید، باز هم در مقررش کار را تحویل خواهید داد.
در این ده روز، هر روزش حداقل برای من تجربهای نو و قرار گرفتن در قالب فعالیتیِ جدیدی بود. مسیری که با کمک ویدیوهای آموزشی، مقالهها و جلسات توانستم درک درستتری از تولید محتوا بدست آوردم.
و من در این مسیر که سنگفرشش از جنس کلمات است، نهایت تلاشم را کردم که باتوجه به شرایطم بهترین عملکرد را از خود نشان دهم.
با وجود آزمون و حذف دو نفر، اما فکر میکنم تنها رقیب هر فرد، دیروز آن است که عملکرد بهتری داشته باشد و از کار گروهی و یادگیری نهایت لذت را ببرد.
ساعت نزدیک به ۳ و وقت اعلام نتایج آزمون میشود و من همچنان با نور کمرمق ظهر پاییز، بر صفحه مانیتور تایپ میکنم؛ با قهوه فرانسهای که جایش را به آمریکانو داده تا هوای قلبِ لوسِ تاکیکاردم را داشته باشد، با همراهی خیالهای سودمندم و امیدی که برای داشتن و حفظ کردنش هر روز میجنگم.
اصلا اگر راستش را بخواهید من با خیالهای سودمند تعریف میشوم؛ خیالهای سودمندی که از دل حقیقتهای بنیادی گذر کردهاند و انگیزهای قوی برای حرکت به سمتشان را دارم و در پایان امروز هرچه از منتورم بشنوم هیچگاه رهایشان نمیکنم.
اگر روزی مسیرتان به پروکسیما افتاد، در ابتدا و پیشاپیش به شما تبریک میگویم؛ مطمئن باشید در مدت زمان کوتاهی پیشرفتی چشمگیر در خودتان خواهید دید؛ پس فرصت را برای هرچه بیشتر یادگرفتن غنیمت بشمارید.
در پایان، توصیهای به شما دارم؛ در طی سفر به سیاره پروکسیما فراموش نکنید به چشمهایتان استراحت دهید، از درخانه و اتاق ماندن استفاده کنید تا از آغوش مادر یا دوست برای ادامهی روزتان محبت قرض بگیرید، گیاه کنار پنجرهتان را فراموش نکنید، اگر کتابی ورق میزنید که مثلا داستانی از عشقِ خالکوبِ آشویتس به دخترک زندانی را نقل میکند غافل نشوید.
فراموش نکنیم که ماهیِ خوابهایمان هر رنگ و شکلی که دارد، خود ما باید "ماهی سیاه کوچولو" باشیم؛ ترک دیار کنیم و قدم فراتر از منطقهی امن خود بگذاریم و به دنبال رویا و یا بهتر است بگویم هدفهایمان، بدویم.
این پاراگراف را بعد از جلسه با منتور به متن شخصیام پیوست میکنم؛ به مرحله بعد راه پیدا کردم.
جایی بین خوشحالی و ناراحتی ناشی از توقع، یخ زدهام. چیز زیادی برای نوشتن در این لحظه ندارم، تنها به یک چیز فکر میکنم؛ باید از فرصت برای اثبات خودم استفاده کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدور مجوز شیوا شجاعی به سیاره پروکسیما
مطلبی دیگر از این انتشارات
این قسمت: اسپرینت سوم پروکسیما
مطلبی دیگر از این انتشارات
نکات مهمی که اگر به آنها توجه نکنید، در بازاریابی محتوایی شکست میخورید!